در بعضی داستانها، شخصیتهایی وجود دارند که از مرگ بازمیگردند و دوباره زنده میشوند، ولی همیشه آنطور که باید خوب و راضیکننده نیستند. مثلاً شخصیتِ «سوپرمن» بالای پانزدهبار در رسانههای مختلف مُرده و سپس زنده شده است. این موضوع خود مسببِ تکراری شدنِ این شیوهی داستانسرایی میشود، ولی اینجا یک سوال دیگر نیز پیش میآید: آیا در تمامی این دفعات، این مردن و زنده شدن به درستی صورت گرفته و همواره تاثیرگذار بوده است؟
کمیکها به همین موضوع شهره هستند: هیچ کاراکتری به جز «باکی»، «جیسون تاد» و «عمو بن» مُرده باقی نمیماند و دوباره زنده میشود. البته پس از گذشتِ مدتی، این پیشبینی نیز اشتباه از آب درآمد و شخصیتهای گفته شده در آن دوباره زنده شدند و به زندگی بازگشتند. بهجز این کاراکترها، فقط کاراکترهای انگشتشماری نظیر «توماس و مارتا وین» مُرده باقی ماندند. بنابراین هیچوقت با قاطعیت نمیتوان گفت که یک کاراکترِ کمیکبوکی مُرده باقی میماند و هرگز دوباره زنده نمیشود.
وقتی شخصیتی از مرگ بازمیگردد و این بازگشت منجر به هیچگونه تغییری در داستان نمیشود، گویی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و این مُردن و زنده شدن هیچ تاثیری نداشته است. ما در این مقاله قصد داریم به این موضوع بپردازیم که چه چیزی منجر به موفق شدنِ بازگشتِ یک کاراکتر از مرگ میشود.
تغییر عقیده
مرگ چیزهای زیادی را از انسان میگیرد که یکی از این موارد، زندگیِ آن شخص است، ولی همیشه اینطور نیست. همانطور که در بالا اشاره شد، باکی و جیسون تاد برای سالهای طولانی مُرده انگاشته میشدند. جیسون تاد حدود ۱۷ سال و باکی حدود ۴۱ سال هیچگونه حضوری بهجز فلشبک را در دنیایِ کمیک تجربه نکردند. بنابراین وقتی زمان بازگشتِ آن دو به دنیای کمیک فرا رسید، نویسندگانشان میدانستند که باید چیزی در این کاراکترها متفاوت باشد. این بازگشت از مرگ برای هر دو کاراکتر در سال ۲۰۰۵ میلادی رخ داد و هر دو هم به یک شیوه و روشِ یکسان متوجه تغییراتی شدند، ولی موضوع این نیست.
هر دوی این شخصیتها پسرانِ جوانی بودند که به همراه یکی از قهرمانانِ اصلیِ انتشارات مربوطه، مشغول به اجرای عدالت بودند و به نوعی دستیارِ آن شخصیت به حساب میآمدند. «کاپیتان آمریکا» قبل از حضورِ «استن لی» در انتشارات مارول و حتی قبل از اینکه این انتشارات مارول نامیده شود، به عنوان یکی از قهرمانان اصلی این انتشارات حضور داشت. «بتمن» دلیلی است که امروزه انتشاراتِ دی سی را به این نام میشناسیم؛ چرا که DC مخففِ کلمهی Detective Comics به معنایِ کمیکهای کارآگاهی است که نام یکی از دو سریِ اختصاصی شخصیت بتمن میباشد. این کاراکترها، بزرگسال و خشن بودند و برای جذبِ مخاطبانِ کم سن و سالتر نیاز به یک دستیارِ (Sidekick) نوجوان داشتند.
جیسون تاد پس از آنکه توسطِ «جوکر» و با یک دیلم مورد ضرب و شتم قرار گرفت، کشته شد. این اتفاق در آرک داستانیِ بتمن: مرگی در خانواده (Batman : A Death In The Family) رخ داد. پس از حدود ۱۷ سال، کاراکتر جیسون تاد به لطف «سوپربوی پرایم» به زندگی بازگشت. او پس از بازگشت از مرگ، به علتِ آنکه بتمن انتقامِ او را از جوکر نگرفت، از دست او خشمگین میشود و تصمیم میگیرد کاری را بکند که بتمن از انجامش سر بازمیزند. او تبدیل به یک پارتیزان میشود؛ کسی که اشرار را میکشد.
از طرفی دیگر و در انتشارات مارول، کاراکتر باکی نیز به عنوان یک اَبَرقاتل به زندگی بازگشت، اما او در دههی چهلِ میلادی، به همراهِ استیو راجرز (کاپیتان آمریکا) در جنگ جهانی دوم شرکت کرده بود، برای همین مسئلهی کشتن برای او چیز جدیدی نبود. در عوض، او به عنوان یک قاتل که توسط کمونیستها در دوران جنگ سرد (Cold War) شستشوی مغزی داده شده بود، به زندگی برگشت.
هیچ یک از این دو شخصیت پس از بازگشت از مرگ، همان شخصیتهای پیشین نبودند و مرتکب کارهایی شدند که نمیتوانند آنها را جبران کنند. این دو کاراکتر حتی نمیخواهند کارهای خود را جبران کنند و این موضوع، عمقِ مضاعفی را به آنها میدهد. در حال حاضر، این دو شخصیت به هیچوجه همان کاراکترهای قدیمی نیستند و میتوان از این آنان به عنوان شخصیتی کاملاً متفاوت یاد کرد.
تغییر روح/تغییر جسم
در داستانهایی با تمِ فانتزی، غالباً مسائلی به شکلِ فراطبیعی وجود دارد که به وسیلهی علم نمیتوان هیچگونه توجیه منطقیای برایش پیدا کرد. در این نوع داستانها میتوان روح و یا جسمِ افراد را نیز به دلخواه نویسنده تغییر داد.
در سریال سوپرنچرال (Supernatural)، «سم وینچستر» که یکی از دو شخصیت اصلی این داستان است، بدونِ روحِ خود از مرگ بازمیگردد. این موضوع منجر به این میشود که تمامی احساسات او اعم از عشق به برادرش و دیگر اطرافیانش از بین برود. او از نظر جسمانی همان سم وینچسترِ قبلی است ولی از لحاظ ذهنی و روحانی؟ خیر. همین عامل سبب میشود که او دست به کارهایی بزند که در آینده از آنها پشیمان شود. همین رخداد خود نمایانگر این است که مرگ و بازگشت از مرگِ این کاراکتر در سریال، چیزی فراتر نسبت به مثالهای مشابهاش است. متاسفانه پس از گذشت مدتی، این نوع مرگها در سریال عادی میشود و همانند دیگر مشابهات خود میگردد.
یک موردِ بسیار متفاوت ولی در عین حال مشابه، سرگذشتِ کاراکتر «بنجن استارک» در سریال بازی تاج و تخت (Game of Thrones) است. این کاراکتر از لحاظ ذهنی، همان بنجن استارکِ قبلی است، ولی از لحاظ جسمانی بسیار متفاوت میباشد و به شکلِ یک وایت واکر (White Walker) در آمده است؛ اتفاقی که سبب میشود که این کاراکتر دیگر نتواند به جنوبِ دیوار و نزد خانوادهاش بازگردد. بخشِ عمدهی انسانیتِ او گرفته شده و با بخشی از نژادِ آندِد (آندد یا همان Undead، نوعی گونهی تخیلی است که در داستانهای فانتزی حضور دارد.) جایگزین شده است. آن هم در سریالی که نژادِ آندد به عنوانِ آنتاگونیستِ اصلی حضور دارد.
جفت این تغییرات بسیار بزرگ و تاثیرگذار هستند که میتوانند توانایی کارهایی که شخصیتها در گذشته انجامشان میدادند را از آنان بگیرد. این موضوع خود نشان میدهد که مرگ، چیزی است که باید از آن ترسید، مهم نیست که چگونه با آن برخورد میکنید.
تغییر در اطرافیان
گاهی اوقات شخصیتهایی که میمیرند، آن کسانی نیستند که دچار تغییر میشوند بلکه اطرافیانِ آنها کسانی هستند که به واسطهی مردنِ آنان و یا گذرِ زمان و کسبِ تجربه، دچارِ تغییراتی در خود میشوند.
در پایانِ قسمتِ دومِ فیلم دزدان دریای کارائیب (The Pirates of the Caribbean) جک اسپارو یا همان جک گنجشکه توسطِ کراکن خورده میشود. از این رو در طولِ فیلمِ بعدی، تمامِ خدمهی او موافقت میکنند به جهانِ زندگیِ پس از مرگ رفته و به معنای واقعیِ کلمه او را به سرزمینِ زندهها بازگردانند. این خلاصهی کلی داستان است و ما در طولِ داستان شخصیتِ اصلیِ فیلم را نمیبینیم. ( که اتفاقِ بسیار نادری است) پس از آنکه جک با خدمهی کشتیاش ملاقات میکند متوجه میشود که آنان دچارِ تغییراتی شدهاند و در واقع او بر روی آنها تاثیرِ مثبتی گذاشته است. اتفاقی که باعث میشود در فیلمهای بعدی، جک خودخواهیِ کمتری را از خود بروز دهد و به فکرِ دیگران نیز باشد.
در جهانِ سینمایی مارول، کاپیتان آمریکای اصلی در سالِ ۱۹۴۵ میلادی میمیرد و دوباره در سالِ ۲۰۱۱ به واسطهی ذوب شدنِ یخ ها از خواب برمیخیزد و به نوعی زنده میشود. در طولِ فیلمِ بعدی که کاپیتان آمریکا : سربازِ زمستان (Capitan America : Winter Solider) نام دارد، متوجه میشویم مشکلاتِ او به خاطرِ این نیست که شخصیتش نسبت به گذشته تغییر کرده است، بلکه اکثرِ مشکلاتِ او به خاطرِ تغییرِ بقیهی مردم، آمریکا و جهان است. او مردی با اخلاقیاتِ سالِ ۱۹۴۵ میلادی است که با آمریکایی سر و کار دارد که اتفاقاتی نظیرِ یازدهِ سپتامبر، واترگیت و جنگِ ویتنام را پشتِ سر گذاشته نسبت به جهان بدبین شده است. چالشِ اصلیِ داستان این است که استیو راجرز چگونه میتواند میانِ وطن پرستیِ خود و اخلاقیاتش تعادلی ایجاد کند؟
این داستانها به شخصیتهای اصلیشان نشان میدهند که چه اتفاقی برای کسانی که به آنها نزدیکاند میافتد، آن هم در زمانی که آنها حضور ندارند.
مرگ نابجا/ضرورتِ زنده شدن
بارها اتفاق افتاده که بعد از مرگِ یک شخصیت از کیفیتِ داستان کاسته شود ولی داستان هنوز راه زیادی را در پیش داشته باشد. در چنین مواقعی نویسندگان تلاش میکنند که با بازگرداندِ کاراکترِ مرده و زنده کردنِ آن، داستان را به کیفیتِ پیشینِ خود باز گردانند. گاهی نیز اتفاق میوفتد که حضورِ شخصیتِ مرده در داستان، امری مهم و حیاتی باشد به گونهای که اگر او به زندگی باز نگردید، هیچ راهی برای به پایان رسیدنِ داستان وجود ندارد. این نوع ضرورت را در برخی از مواردِ قبلی هم میتوان دید.
در فیلمِ پشتازان فضا: خشمِ خان (Star Trek : The Wrath of Khan) شاهدِ یکی از دلخراشترین و غمناکترین صحنهها در بین کلِ صحنههای این سری فیلم بودیم. مرگِ اسپاک در دستانِ کرک. اتفاقی که باعث شد موضوع اصلیِ فیلم بعدی، تلاش برای بازگرداندنِ اسپاک به زندگی باشد. اتفاقی که پس از مرگِ نابجای اسپاک در فیلمِ قبلی، توسطِ نویسندگان تدارک دیدهشد. البته نشانههایی هم وجود دارد که نشان میدهد نویسندگان از همان اول همین قصد را داشتند و میخواستند اسپاک را به زندگی بازگردانند.
در فیلم هری پاتر و یادگاران مرگ (Harry Potter and the Deathly Hallows) و در زمانی که جنگِ هاگوارتز در جریان است، هری برای رویارویی با ولدمورت به جنگل میرود و از او شکست میخورد. او برای مدتی به جهانِ پس از مرگ میرود و لحظاتی را با دامبدورِ مرده در ایستگاهِ کینگز کراس میگذراند و پس از آن، به زندگی باز میگردد تا اینبار واقعاً ولدمورت را شکست دهد. همانطور که میدانیم هری یک جانپیچ (Horcrux) بود و مردنش امری ضروری برای به پایان رسیدنِ داستان بود. از طرفی دیگر، زنده ماندنِ او نیز به همان اندازهی مردنش امری ضروری و واجب بود، چرا که تقریباً هیچکسی به جز هری نمیتوانست ولدمورت را شکست دهد. برای همین نویسنده یک راهکار عجیب ولی خلاقانه را در پیش گرفت که در آن هری را برای لحظاتی به دنیای پس از مرگ راهی کرد و پس از آن، او را دوباره به زندگی بازگرداند.
رعایت کردنِ این چهار نکته در هنگام زنده کردنِ شخصیتهای مرده توسطِ نویسندگان، میتواند به این اتفاق شکل و شمایلِ تازهای دهد و تاثیراتِ آن را دوچندان کند. درست همانندِ مثالهای که در مقاله گفته شدند.