بتمن و روانشناسی | قسمت نهم: ویکتور فریز

هرچه به آغاز زمستان نزدیک‌تر می‌شویم، سرما با توان بیشتری به طبیعت می‌تازد. عجیب آنکه رویت برهنگی درختان، نه‌تنها ما را افسرده‌خاطر نمی‌سازد، بلکه شور و شوق‌مان را دوچندان می‌کند. آغاز سرما یعنی نزدیک شدن به سال جدید و تعطیلات پایان سال. یعنی دورهمی‌های خانوادگی و تجدید دیدار. یعنی اسکی و برف‌بازی. البته، سرما برای ساکنین شهر گاتهام همیشه مسرت‌بخش نبوده است. در این شهر لعنتی، گاهاً دیدن غیرمترقبه‌ی سفیدی برف، چنان وحشتی در دل شهروندانش می‌اندازد که هیچ سیاهی و تاریکی‌ای قادر به انجامش نیست. در این شهر برف و یخ پیام‌آوران مرگ هستند. مرگی که فرشته‌اش کسی نیست جز «مستر فریز»؛ قاتل خونسرد و بی‌رحم داستان‌های «بتمن». در قسمت نهم از مجموعه مقالات بتمن و روانشناسی، تاریخچه‌ی تغییرات و خاستگاه تراژیک مرد یخیِ گاتهام را بررسی خواهیم کرد.

چیزی نزدیک به شصت سال از اولین حضور مستر فریز در دنیای کمیک می‌گذرد؛ اما بد نیست بدانید که این شرور گاتهام، پیش‌تر، خاستگاه و انگیزه‌های متفاوتی داشت. او در اولین سال‌های حضورش حتی اسم دیگری داشت: مستر زیرو (Mr. Zero). خاستگاه یا اوریجین مستر زیرو -که متعلق به عصر نقره‌ای کمیک‌بوک است- بسیار ابتدایی و کلیشه‌ای بود. ما با دانشمند بی‌نام و نشان، دیوانه و شیادی طرف هستیم که مخترع یک تفنگ یخی بود و یک روز در حین آزمایش دچار حادثه می‌شود و پس از آن دیگر نمی‌تواند در دمای بالای صفر درجه نفس بکشد و زنده بماند. در نتیجه، لباس مخصوصی می‌سازد تا به وسیله‌ی آن، زندگی عادی‌اش یا بهتر است بگوییم، زندگی شرورانه‌اش را پیش ببرد.

مستر زیرو انگیزه‌های ساده‌ای برای جرم و جنایت داشت و تنها دلیل نفرتش از بتمن این بود که او جلوی نقشه‌هایش را می‌گرفت. مستر زیرو برای چندین سال با همین اسم در کمیک‌های بتمن ظاهر می‌شد، تا اینکه در سریال معروف بتمن (۱۹۶۶-۱۹۶۸)، نامش به مستر فریز تغییر پیدا کرد. مستر فریز در قیاس با سایر دشمنان بتمن، اهمیت و جایگاه خاصی نداشت تا اینکه «پائول دینی»، نویسنده‌ی آمریکایی، خاستگاه او را کاملاً دگرگون کرد؛ اتفاقی که نه در دنیای کمیک، بلکه در یکی از قسمت‌های سریال محبوب و تحسین‌شده‌ی Batman: The Animated Series (1992-1995) به نام Heart of Ice یا همان قلب یخی رخ داد؛ قسمتی که از قضا، برنده‌ی جایزه‌ی معتبر «امی» نیز شد.

دکتر «ویکتور فریز»، دانشمند و کرایوژنیسیست، زمانی که پی می‌برد عشق زندگی‌اش، «نورا فریز» به یک بیماری لاعلاج دچار شده، تمام فکر و ذهنش را معطوف به نجات جان او می‌کند. ویکتور برای اینکه جان همسرِ رو به مرگش را نجات دهد، او را در حالت یخ‌زده نگه می‌دارد تا شاید بتواند درمان بیماری‌اش را پیدا کند. اما یکی از مدیران و بالادستی‌های سنگدل ویکتور، سعی می‌کند که جلوی کار او را بگیرد و در حین درگیری، ویکتور  آغشته به مواد منجمد‌کننده می‌شود. پس از این حادثه، دما و فیزیولوژی بدنش دچار تغییرات شگرف شده و دیگر نمی‌تواند بدون پوشیدن لباس مخصوصش، در دمای بالای صفر درجه زنده بماند. ویکتور به یک قاتل بی‌عاطفه و خونسرد تبدیل می‌شود که برای برگرداندن نورا، تنها گرمابخشِ زندگی حزن‌انگیزش، دست به هر جنایتی می‌زند. این خاستگاه تراژیک و دردناک چنان موفق از آب در آمد که از تلویزیون وارد دنیای کمیک شد و شرور نه‌چندان مطرح و شناخته‌شده‌ی بتمن، به یکی از شخصیت‌های چندلایه و پیچیده‌ی دنیای او بدل گشت.

انسان سوگوار برای گذر از این درد روحی، پنج مرحله یا دوره را سپری می‌کند که به ترتیب عبارتند از انکار، خشم، چانه‌زنی، افسردگی و پذیرش. ویکتور فریز دو مرحله‌ی نخستین را پشت سر گذاشته است، اما سال‌هاست که در مرحله‌ی چانه‌زنی گیر کرده؛ دوره‌ای که انسان سوگوار ممکن است دست به اعمال عجیبی مثل التماس نزد کائنات و خدا بزند تا بلکه عزیز از دست‌ رفته‌اش را به او برگردانند. فرد داغدیده‌ای که در این مرحله مانده است، به‌خاطر کارهایی که می‌توانسته انجام دهد، اما موفق به انجام‌شان نشده، مدام خود را مورد سرزنش و نکوهش قرار می‌دهد. همچنین، احساس عذاب وجدان در او تشدید شده و سلامت روحی‌اش متحمل آسیب‌های جدی می‌شود. ویکتور هر عاملی را که تهدیدی برای این چانه‌زنی عاشقانه باشد، به قتل می‌رساند. مهم نیست که آن شخص کیست. نه بتمن و نه انسان‌های بی‌گناه از خشم او در امان نخواهند بود. مهم نیست که اگر نورا می‌توانست حرف بزند، چه خواسته‌ای از او می‌داشت، ویکتور هرگز از خواسته‌ی قلبی خود دست نمی‌کشد.

عشق ویکتور به نورا یک عشق حقیقی است، اما انجام اعمال شنیعی چون قتل و سرقت مسلحانه، بدون کوچک‌ترین توجهی به احساسات و خواسته‌های همسرش، حاکی از این امر است که ویکتور هرگز به آینده‌ای که در آن، نورا به زندگی برگشته است، نمی‌اندیشد. هرگز فکر نمی‌کند که همسر او چه احساسی نسبت به اعمال ویکتور خواهد داشت. ویکتور گرفتار پدیده‌ایست که در روانشناسی به آن «شی‌ءانگاری» گفته می‌شود؛ یعنی رفتار ویکتور با نورا به مثابه‌ی یک شیء باارزش است. رفتاری که در نهایت به «انسانیت‌زدایی» ختم شود؛ یعنی فراموش کنیم که طرف مقابل ما انسانی است که شخصیت، ذهنیت و اخلاقیات ویژه‌ی خود را داراست. شاید وضعیت بی‌جان نورا عاملیست که منجر به شیءانگاری از سوی ویکتور شده است. هرچند، به یاد داشته باشیم که ویکتور فریز انسانی دیرجوش و منزوی است. او در گذشته نه با کسی گرم می‌گرفت و نه مهارت‌های اجتماعی مثل درک متقابل را در خود پرورش داده بود، بنابراین این احتمال وجود دارد که شیءانگاری این زن زیبا، ریشه در گذشته‌ی ویکتور داشته باشد، هرچند شدت آن بسیار کمتر بوده است.

علی‌رغم تمام نقایص جامعه‌ستیزانه‌ی ویکتور، او سعادت و خوشبختی نورا را مهم‌تر از همه‌چیز می‌داند؛ حتی جان خودش. نورا چندین بار، چه در دنیای کمیک و چه در سایر رسانه‌ها، به زندگی بازگشته است؛ بازگشتی که همواره با حسرت و غم و اندوه همراه بوده است، چراکه ویکتور هر بار به دلایل مختلف نتوانسته است تا یک بار دیگر دستان گرم عشق زندگی‌اش را لمس کند.

من ناامیدت کردم. کاش می‌شد جور دیگه‌ای این حرف‌ها رو بهت بزنم. [ولی] نمی‌تونم. فقط می‌تونم بهت التماس کنم که من رو ببخشی و امیدوار باشم که یه‌جوری، یه‌جایی صدای من رو بشنوی… جایی که دستی گرم منتظر دست‌ منه.
_ ویکتور فریز در سریال Batman: The Animated Series (1992-1995)
منبع Batman and Psychology
10 دیدگاه
Inline Feedbacks
View all comments