تاکنون به این فکر کردهاید که «بتمن» بودن یعنی چه؟ فرض کنید شما نیز قادرید تا هرکاری که او انجام میدهد را عیناً تکرار کنید. آیا این تجربه واقعاً میتواند باعث شود که بفهمید بتمن بودن یعنی چه؟ این کار برای بچهها مثل آب خوردن است. خرجش کمی حس گرفتن (جوگیر شدن) و یک حولهی حمام بوده که باید آن را دور گردن خود بپیچانند و و از روی مبل و صندلی به این سو و آن سو بپرند. آنها به همین راحتی میتوانند به شوالیهی نقابپوش تبدیل شوند.
اما برای آدمبزرگها بتمن شدن به همین راحتیها نیست. لازمهاش دو شرط اساسی میباشد: اولاً، باید روح و روان شدیداً آسیبدیدهای داشته باشید. ثانیاً، تجربیات و رابطهتان با دنیا باید کاملاً مشابه بتمن باشد. شاید در تمام دنیا فقط یک نفر از این شرایط برخوردار است و آن کسی نیست جز دشمن اصلیاش، «جوکر»، شاهزادهی جرم و جنایت و آشوب. اما مشکل اینجاست که حتی او هم نمیداند بتمن بودن یعنی چه. در قسمت ششم از مجموعه مقالات بتمن و فلسفه، این پرسش فلسفی مهم را بررسی خواهیم کرد که آیا واقعاً میتوان جای فرد دیگری، بالاخص بتمن و جوکر بود یا خیر.
راه رفتن در کفشهای بروس وین
در فلسفه به هر رویداد قابل مشاهدهای پدیده (Phenomenon) گفته میشود. در واقع، پدیده همان ظاهر شدن اشیاء مادی در ذهن انسان، به علت تجربیات خودآگاهی میباشد. همین الان که در حال خواندن این مطلب هستید، اندامهای حسی شما در حال تحریک شدن هستند و تصویر این کلمات تایپ شده را دارید در ذهنتان مجسم میکنید. اینها تجربیاتی هستند که در ذهن شما حک شدهاند و فقط شما به آن دسترسی دارید.
اکنون به بتمن بازمیگردیم. اینکه بدانیم بتمن بودن یعنی چه، یک موضوع است و اینکه شبیه بتمن رفتار کنیم، موضوع دیگریست؛ این دو با هم تفاوت دارند. جاخوش کردن در یک غار خفاشی، کتک زدن و ترساندن نوچههای جوکر، تحسین کردن بدن خوشفرم «کتومن» و… از نمونه رفتارهای بتمن هستند. شما نیز میتوانید با کمی تمرین، این رفتارها را عیناً انجام دهید. اما این بدان معنا نیست که شما همچون «بروس وین» میدانید بتمن بودن یعنی چه.
تجربیات پدیداری شما، حتی تکرار رفتارهای بتمن، فقط و فقط مختص خودتان است، نه کس دیگر. شما برای اینکه بدانید بتمن بودن یعنی چه، باید به تجربیات درونی و ذهنی (Subjective) بروس وین دسترسی داشته باشید، امری که غیرممکن است. حتی اصطلاح قدیمیِ «تا زمانی که یک مایل را با کفشهای دیگری راه نرفته باشی، هرگز نمیتوانی چشمانداز او را درک کنی» معنایش این نیست که شما میتوانید تجربهی کاملاً مشابهی را با شخصی دیگر داشته باشید، بلکه فقط و فقط میتوانید تصور کنید که این تجربه ممکن است چگونه باشد. به هر حال، ما انسانها موجوداتی خلاق و دارای حس همدلی هستیم. ما میتوانیم یکدیگر را درک کنیم، چون از بسیاری جهات شبیه هم هستیم: تجربیات مشترک، فیزیولوژی مشترک و… .
پس علیرغم اینکه من و شما هرگز همدیگر را ملاقات نکردهایم، وقتی میگویی «با چکش روی انگشت شصتم را کوبیدم»، منطقیست که ادعا کنم من هم تجربهی پدیداری مشابهی را داشتهام. میگویم «منطقیست»، چون ما انسانها بهنوعی دارای پیشزمینههای فیزیولوژیک، روانشناختی و فرهنگی مشترک هستیم و مجموعهی همهی این عوامل باعث میشوند تا هنگام کوبیده شدن بند انگشتمان، احساس درد شدید کنیم، دستمان را در هوا بچرخانیم، جیغ و داد بکشیم و بابت این دستوپاچلفتگی کمی احساس شرمندگی کنیم. این بدین معنا نیست که من دقیقاً و عیناً همین تجربهی دردناک را تجربه کردهام، بلکه منظور این است که تجربیات من و شما آنقدر شبیه به هم هستند که با شنیدن جملهی «با چکش روی انگشت شصتم را کوبیدم» از طرف شما، چنین واکنشهایی را در ذهنم متصور شوم.
البته، این ادعای من تا زمانی منطقی است که گیرندههای دردِ روی انگشت شصتم، بهدرستی پیام درد را به سیستم عصبی مرکزی بدنم منتقل میکنند. اگر انگشت من فاقد این گیرندهها باشد و یا اصلا فرض کنید که من «سوپرمن» باشم، دیگر هرگز نمیتوانم ادعا کنم که تجربهی من کوچکترین شباهتی با تجربهی شما دارد. حتی اگر ادای درد کشیدن را در بیاورم و زیر لب به عالم و آدم ناسزا بگویم، باز هم چیزی عوض نمیشود. آن چکش نازنین برای شما یک معنا دارد و برای من نیز یک معنا.
بتمن هم مثل ما یک آدم معمولی است. نه از سیارهی دیگر آمده، نه به وسیلهی عنکبوتی جهشیافته گزیده شده و نه کسی به او قدرتهای جادویی اعطا کرده است. او یک انسان معمولی است که با سختکوشی و پشتکار به اینجا رسیده است. بتمن ثابت میکند که برای تبدیل شدن به یک قهرمان، نیازی به قدرتهای فراانسانی نیست. با همهی این اوصاف، بیش از آنچه که فکر میکنید، بتمن با ما تفاوت دارد.
خفاش بودن چه کیفیتی دارد؟
تا جایی که دانش من قد میدهد، «تامس نِیگِل»، فیلسوف معاصر آمریکایی، یک ابرقهرمان نیست. حتی نشنیدهام که ادعا کند که او خودِ بتمن است. تامس نیگل یک فیلسوف سرشناس و نویسندهی مقالهی معروف «خفاش بودن چه کیفیتی دارد؟» میباشد. نیگل معتقد است که حتی توضیح و تشریحِ بیکموکاست شیِ مادیای که آن را «مغز» مینامیم نیز، نمیتواند تعریف دقیق و روشنی از «ذهن» در اختیارمان قرار دهد. با فروکاست ذهن به مغز، یعنی اینکه بگوییم ذهن همان مغز است، در یکجا به مشکل برخواهیم خورد و آن هم تبیین خودآگاهی است، خصیصهی ذهنیای که متکی بر تجربیات حسیمان میباشد.
به سراغ مقالهی نیگل میرویم. نیگل معتقد بود که حتی خفاشها و سایر حیوانات نیز دارای خودآگاهی هستند. پس تا اینجای کار پذیرفتهایم که خفاشها همچون ما انسانها دارای خودآگاهی هستند، خودآگاهیای که متکی بر تجربیات منحصربهفرد خودشان است. اما آیا میتوانیم خودمان را جای یک خفاش بگذاریم و تجربیاتش را با همان کیفیت درک کنیم؟ خیر، این اتفاق ممکن نیست. طوری که یک خفاش دنیا را تجربه میکند با طوری که یک انسان آن را تجربه میکند، زمین تا آسمان تفاوت دارد؛ مثلاً خفاشها از طریق پژواکیابی (مسیریابی صوتی)، مسیر پیچیدهی پروازشان را مشخص میکنند. من و شما، حتی اگر دانش بسیار بالایی دربارهی پژواکیابی داشته باشیم، به دلیل متفاوت بودن دستگاه عصبیمان، هرگز نمیتوانیم این پدیده را آنطور که خفاشها تجربه میکنند، خود نیز با همان کیفیت مشابه تجربه کنیم. به عبارت دیگر، ما میتوانیم تصور کنیم که خفاش بودن برای «ما» چگونه است، اما هرگز نخواهیم فهمید که خفاش بودن برای «خفاشها» چگونه میباشد.
اما در مورد انسانها چطور؟ آیا ما میتوانیم جای انسان دیگر یا خودآگاهی دیگری باشیم، انسانی که برخلاف خفاشها، ساختار عصبی مشابه ما را دارد. اگر جواب شما خیر است پس بر این ادعا مهر تایید زدهاید که فراهم شدن زمینهی چنین اتفاقی، یعنی بودن جای کس دیگر، به یک عامل کلیدی دیگر نیاز دارد و آن تجربیات حسی دیگری میباشد. بگذارید با یک مثال کمیکبوکی منظورم را بهتر توضیح دهم. فرض کنید «باربارا گوردون»، تمام زندگیاش را در یک اتاق سیاه و سفید گذرانده است. هرچیزی که در این اتاق وجود دارد، بیرنگ است. او در همین دنیای بیرنگ، دانشش پیرامون فیزیولوژی دستگاه بینایی، فتونها و طول موج رنگها را به حد کمل میرساند، البته با کمک کتابهای سیاه و سفیدی که مطالعه نموده است. حال فرض کنید که او را با چشمان بسته به لب ساحل برده تا برای نخستین بار رنگ آبی دریا ببیند. با وجود تمام دانشی که از فیزیولوژی بینایی و رنگها در اختیار دارد، و با وجود اینکه میداند دریا آبیرنگ است، آیا نخستین تجربهی او از دیدن رنگ آبی دریا همانند تجربهی یک انسان عادی خواهد بود؟ انسانی که آبیِ دریا را بهوفور دیده و شاید بیسواد هم باشد؟ قطعاً خیر. تجربهی باربارا عمیقاً فرق دارد. حتی ما نیز هرگز نخواهیم فهمید که دیدن آبی دریا برای باربارا چگونه است، چون فاقد پیشینه و تجربهی منحصربهفرد او هستیم.
پس ادعای شما مبنی بر اینکه میدانید بتمن بودن یعنی چه، زمانی منطقی است که همچون بروس وین تجربهای هولناک و سرنوشتسازِ مشابه یا نسبتاً مشابهی را گذرانده باشید. ما میتوانیم با بروس احساس همدلی کنیم، اما تا زمانی که تجربهی او را از سر نگذرانده باشیم، هرگز نخواهیم فهمید که بتمن بودن یعنی چه. با این حال، اگر فقط یک نفر در دنیا وجود داشته باشد که بداند بتمن بودن یعنی چه، احتمالاً آن شخص جوکر است.
آزادی و ستیز
حال که از پدیده، خودآگاهی و تجربیات حرف زدیم، لازم است دو مقولهی مهم دیگر را مورد بحث قرار دهیم: «آزادی در موقعیت» و «هویت اجتماعی». همانطور که شما و باربارا گوردونِ محروم از رنگ، علیرغم داشتن سیستم عصبی یکسان، آبی دریا را به دو شکل متفاوت تجربه کردهاید، بتمن و جوکر نیز تجربهی تلخ گذشتهشان را -که دلیل وضعیت کنونیشان است- به شکل دیگری تفسیر کردهاند و هرکدام مسیر متفاوتی را پیش گرفتند.
«خودانگارهی» بتمن و جوکر، یعنی درک و ذهنیتی که آنها نسبت به خودشان دارند، پیوند محکمی با آزادیشان در موقعیت دارد. آزادی در موقعیت یا آزادی محدود به موقعیت، مفهومی است که بهدست سیمون دو بووار (۱۹۸۶-۱۹۰۸)، اگزیستانسیالیت و فمینیست فرانسوی، مطرح شد. آزادی در موقعیت به این موضوع اشاره میکند که تجربهی زیسته- یعنی تجربهای که که به واسطهی زندگی کردن حاصل شده است- درکمان از دنیا و همچنین، ظرفیتمان برای تاثیرگذاری را محدود میسازد. به عبارت دیگر، آزادی ما محدود به شرایط بیرونی و موقعیتی است که ما در آن زندگی میکنیم. این موقعیت و شرایط بیرونی، برخی گزینهها را برایمان باز گذاشتهاند و برخی را نیز بستهاند؛ مثلاً ما هرگز نمیتوانیم تصور کنیم نسخهای از باربارا گوردون که در عصر الیزابت (۱۶۰۳-۱۵۵۸) زندگی میکرده چیزی غیر از لباسهای مرسوم زمانهی خود را میپوشیده است. حتی نمیتوان تصور کرد که این باربارای عصر الیزابت در هنرهای رزمی مهارت داشته است؛ چراکه شرایط و موقعیت به او این اجازه را نمیداده است.
پس اگر ما محدود به موقعیت هستیم، دیگر آزادی چه معنایی دارد؟ جواب این سوال این است که همانطور که آزادی، محدود به موقعیت است، موقعیت نیز بدون آزادی وجود نخواهد داشت. همهی موقعیتها و شرایط بیرونی نیز ساختهی انتخابهای آزاد یکسری افراد بودهاند، کسانی که علیه شرایط موجود شورش کردهاند. از این رو، «آزادی» در عبارت «آزادی در موقعیت» این معنا را میدهد که ما انسانها همواره در موقعیتی قرار گرفتهایم که میتوانیم در آن، انتخابهای معنادار داشته باشیم، انتخابهایی که میتوانند در آینده گزینههای باز بیشتری را برای ما و دیگران فراهم سازند. یادمان نرود که ما انسانها موجوداتی اجتماعی هستیم و انتخاب هر یک از ما میتواند گزینههای باز موجود برای دیگران را تحت تاثیر قرار دهد. اگر متوجه نشدهاید، ایرادی ندارد. بار دیگر با یک مثال کمیکبوکی قضیه را روشنتر خواهم ساخت.
فرض کنید که میخواهید به استخدام «پنگوئن» دربیایید و به یکی از نوچههایش تبدیل شوید. این انتخاب شما، فرصتهای پیش رویتان را تغییر خواهد داد. همزمان، برخی فرصتها برایتان فراهم میشود و از برخی دیگر نیز محروم خواهید شد؛ مثلاً فرصت رفتن به دانشکدهی پلیس را برای همیشه از دست خواهید داد، اما از سوی دیگر، ثروت و نفوذ پنگوئن، این فرصت را در اختیارتان قرار خواهد داد که فرزندانتان را در بهترین مدارس شهر ثبت نام کنید، همان مدارسی که پسرهای بتمن نیز در آن در حضور دارند. ضمناً، با این انتخاب ممکن است تا مغازهدار ویولونیستی که به پنگوئن بدهکار است را برای همیشه از ویولون زدن محروم کنید. کوچکترین دستوری از طرف پنگوئن کافیست تا شما آن مرد بیچاره را درب و داغان کنید. پس میبینید که انتخابهای ما تا چه حد تابع موقعیت هستند و بر زندگی خودمان و دیگران تاثیر میگذارند.
وقتی حرف از موقعیت میزنیم، منظورمان این است که دنیا همزمان با تولد ما آغاز نشده است. همهی ما این واقعیت را پذیرفتهایم که پیش از تولد ما، چیزهایی نظیر تمدن، ساختمان، ایدئولوژی، اسطوره، دیوان شعر، کمیکبوک، باکتری، علم پزشکی، جنگ و… وجود داشتهاند. دنیا با تولد ما، همهچیز را از صفر شروع نمیکند. دنیای کنونی، محصول مستقل از ما و پیچیدهایست که از گذشتهگان به ارث رسیده است و ما باید در همین دنیای مستقل، مسیر زندگی خود را پیدا کنیم. به این ترتیب، حقایقی وجود دارند که ما نمیتوانیم کوچکترین کنترلی بر روی آنها داشته باشیم؛ مثلاً محل و زمان تولدمان، خانوادهمان، جنسیت، نقص مادرزادی، بینایی کم، داشتن آلرژی به توتفرنگی و … . مشخصاً برخی از این پیشامدها، گزینههای پیش رویمان را تحت تاثیر قرار میدهند. یکی از این موارد، انتخابها و آزادیِ (در موقعیت) دیگران است. مثل انتخاب «جو چیل»، قاتل والدین بروس وین، که بروس در مقابل آن هیچ کاری از دستش برنمیآمد.
با این حال، یادمان نرود که آزادی در موقعیت بدین معنا نیست که همهچیز از قبل مقدر شده است؛ آینده نامشخص و نانوشته میباشد؛ بنابراین قرار نیست همهی تصمیماتی که توسط دیگران در موقعیتهای گوناگون گرفته میشوند، لزوماً به گشایش فرصتها و یا از دست دادن آنها منجر شود. همگی ما خواهان این هستیم که تا جای ممکن انسانوار زندگی کنیم. با این حال، این خطر همواره وجود دارد که به درون گودال خشونت سقوط کنیم. از آنجایی که همهی انتخابها و آیندههای احتمالیشان ثمرهی مطلوبی نخواهند داشت، جدال انسانها با یکدیگر نیز به اتفاقی اجتنابناپذیر بدل گشته است. خشونت همیشه در انتظار کوچکترین فرصتی است تا فوران کند.
حکایت یک روز بد
به نظرتان عنصر مشترکی که به رابطهی نزدیک و عجیبوغریب این دو فرشتهی مرگ، یعنی بتمن و جوکر، شکل داده است چیست؟ دو فرشتهی مرگی که درمورد آزادی نسل بشر با یکدیگر اختلاف نظر دارند. احتمالاً تاکنون حدس زدهاید که آن عنصر مشترک «دیوانگی» است، دیوانگیِ حاصل از «یک روز بد». بتمن و جوکر زادهی خشونت هستند، انسانهای معمولیای که در یک روز بد از بیخ و بن عوض شدند. «یک روز بد» عبارتی است که نخستین بار در رمان گرافیکی تحسینشدهی بتمن: جوک کشنده (۱۹۸۸)، نوشتهی «آلن مور»، توسط جوکر بهکار برده شد:
فقط یه روز بد کافیه تا عاقلترین مرد دنیا به ورطهی دیوونگی سقوط کنه… تو یه روز بد داشتی و اون [روز بد] تو رو مثل بقیه آدمها دیوونه کرد… فقط حاضر نیستی قبول کنی… تو هم یه روز بد داشتی، درست نمیگم؟ میدونم که حق با منه. برام واضحه. تو یه روز بد داشتی و بعدش همهچیز عوض شد. وگرنه چه دلیل دیگهای وجود داره که لباس یک موش پرنده رو بپوشی… مجبوری وانمود کنی که زندگی دارای معنیئه، که پشت همهی این تلاشها یه هدف وجود داره! وای خدا، تو حال من رو بهم میزنی.
داستان یک روز بدِ بروس وین را همه میدانند. پسربچهی خوشحالی که هنگام قدم زدن با پدر و مادرش، بهدست یک خلافکار به اسم جو چیل مورد حمله قرار میگیرد. علیرغم اینکه این خانواده به خواستههای جو چیل گوش میدهند، اما او در یک لحظه، پدر و مادر آن پسر بچه را با کمال بیرحمی به قتل میرساند. در آن لحظهی تاریخساز، در آن روز بد، بروس وینِ جوان نهتنها پدر و مادرش را از دست داد، بلکه فهمید درکی که او از دنیا دارد وهم و خیالی بیش نیست. در آن روز بد، بروس وین فهمید که برخلاف آنچه فکر میکرد، انسانهای بیشماری هستند که از شرافت بویی نبردهاند و خوشحالی او چیزی نیست که برای همه اهمیت داشته باشد. او یاد گرفت که دست کردن در حسابهای بانکی بیانتها و خیرخواهی و بخشندگی، نمیتواند همهی مشکلات دنیا را حل کند. او فهمید که شرکت پر زرق و برقِ وین بر روی زیربنایی ساخته شده که نور خورشید را به ندرت دیده است. او در شهری زندگی میکند که در آن رنج و آزمندی چیز غریبی نیست. و در نهایت، او یاد گرفت که نفرت فطری و خشونتِ در حال فوران، گاهاً میتواند اثر رهاییبخشی داشته باشند.
شاید روز بدِ جوکر به اندازهی روز بد بروس وین شناختهشده نباشد. یک مهندس شیمی معمولی شغلش را در یک کارخانه رها میکند تا به رویایش برای تبدیل شدن به یک استندآپ کمدین جامهی عمل بپوشاند. متاسفانه، او در این راه شکست میخورد و از فقر و تنگدستی به باند خلافکاری به اسم «رد هود» میپیوندد تا از محل کار سابقش دزدی کند. در همان روز، همسر باردارش در اثر یک اتفاق تصادفی و نادر کشته میشود و خودش نیز به هنگام دزدی، از ترس بتمن، به درون مخزن مواد شیمیایی میپرد و پس از آن بهطور کامل از ریخت و قیافه میافتد و دیوانه میشود. جوکر که مطمئن است بتمن هم تجربهی مشابهی را گذرانده، تعهد بتمن به مبارزه با هرجومرج را بیمعنی میداند و به او میگوید:
وقتی فهمیدم دنیا چه جوک سیاه و وحشتناکیئه، عقلم رو از دست دادم! و حقیقت رو قبول کردم! آخه تو چرا نمیتونی قبول کنی؟ منظورم اینه، تو که کودن نیستی! باید واقعیت موجود رو ببینی… همهش یه جوکه. هرچیزی که انسان براش ارزش قائل شده و یا براش جنگیده، یه شوخی وحشتناک و احمقانهست! پس چرا وجه خندهدارش رو نمیبینی؟ چرا نمیخندی؟
خشونت باعث شد تا تصویر منسجمی که بروس وین و جوکر از دنیا داشتند برای همیشه دگرگون شود؛ بنابراین هردوی آنها سعی دارند که از این تصویر دگرگونشده معنای جدیدی برای خود بسازند؛ این همان چیزیست که بتمن و جوکر را به هم نزدیک کرده است. درست مثل بار نخستی که «آلیس» وارد سرزمین عجایب شد، بتمن و جوکر هم فهمیدند که پشت این دنیای پدیداری، یعنی دنیایی که با چشم میبینند، حقیقتهای دیگری نهفته است. آنچه ما «جهان» مینامیم، فقط یک چیز ظاهریست که توسط اذهان و دادههای حسیمان سرهمبندی شده است. در پشت پردهی ظواهر، دنیای دیگری وجود دارد که تحت تاثیر درک و حواس ما قرار نگرفته است. این دنیای قرار گرفته در پشت پردهی ظواهر -که ایمانوئل کانت (۱۸۰۴-۱۷۲۱)، فیلسوف نامی آلمانی، آن را دنیای ناپدیدار (Noumenal World) میخواند- جای بسیار وحشتناکی است و بتمن و جوکر پس از گذراندن تجربههای تلخشان، این حقیقت را بهخوبی درک کردهاند.
چیزی که بتمن و جوکر را به هم پیوند میزند، روز بدی است که آن دو را از توهم دنیای پدیداریشان بیرون آورد، تجربهی تلخی که آنها را با گوشهچشمی از رازهای مخفی جهان آشنا ساخت. با این حال، هیچکدام از این دو نفر کاملاً مطمئن نیستند که آن روز بد دقیقاً چه چیزی را دربارهی دنیا برایشان آشکار ساخته است. هیچکدامشان مطمئن نیستند که این دنیا واقعا چیست. این دو رنجور، نگرش متفاوتی درباره ماهیت دنیای پشت پردهی ظواهر دارند و برای همین است که هرکدام مسیر متفاوتی را پیش گرفتهاند. اما علیرغم این تفاوت نگرش، این دو شخصیت بیشتر از هرکسی یکدیگر را میفهمند و نسبت به هم احساس همدردی میکنند، چراکه جهان پدیداری دیگر هیچ معنایی برای جفتشان ندارد؛ جهان ظواهر موجودیتش را برای بتمن و جوکر از دست داده است. آنها بهخوبی میدانند که رابطهشان یک رابطهی دوجانبه است، رابطهای که با حذف هرکدام از طرفین، طرف دیگر به چیزی متفاوت از آنچه اکنون است، تبدیل خواهد شد. در کمیک Batman #663، نوشتهی «گرنت موریسون»، جوکر به بتمن میگوید که که هیچکدام از آن دو نمیتوانند دیگری را بکشند؛ چراکه در این صورت بتمن به یکی مثل جوکر تبدیل میشود و جوکر نیز، یگانه همراه زندگیاش را از دست میدهد. پس با وجود این نزدیکی و همدلی، آن دو چه چیز متفاوتی را در پشت پردهی ظواهر میبینند که سبب شده است تا به دشمانان خونی یکدیگر تبدیل شوند؟
در یکی از داستانکهای کمیک بتمن: سیاه و سفید، جلد دوم (۱۹۹۶)، بتمن برای «ویکتور زز»، قاتل سریالی گاتهام، آشکار میسازد که ادامهی رابطه با دشمنانش و جنگ با آنها عاملی است که سبب شده او بفهمد چیزی فراتر از دنیای ظواهر وجود دارد. برای بتمن، تنها چیزی که پشت این پردهی ظواهر وجود دارد نظم و قانون است. اما نه هر نظم و قانونی، بلکه نظم و قانونی که با اخلاق عجین شده باشد. او با علم به اینکه انتخابهای هر فرد میتواند آیندهی دیگر اعضای جامعه را تحت تاثیر قرار دهد، برای محقق ساختن این شکل از نظم و قانون مبارزه میکند و حتی به زور متوسل میشود.
بر خلاف بتمن، برای جوکر تنها چیزی که پشت پردهی ظواهر وجود دارد، هرجومرج است. هرجومرج، هرچقدر که بیمعنی و غیرمعقول بهنظر برسد، برای او یک عامل رهاییبخش میباشد. با وجود هرجومرج، نه ترس از محدودیتها معنا دارد، و نه شرایط و موقعیتی که در آن آزادی و انتخابهایش محدود شوند. به قول «دکتر روث آدامز»، روانشناس جوکر در کمیک تیمارستان آرکام: بنایی خطرناک بر روی زمینی خطرناک (Arkham Asylum: A Serious House on Serious Earth):
برخلاف من و شما، بهنظر میرسه که جوکر هیچ کنترلی بر اطلاعات حسیای که از دنیای بیرون دریافت میکنه نداره. تنها راه برای غلبه بر رگبارِ اطلاعات آشفتهای که به سمتش سرازیر میشه اینه که خودش رو به این جریان بسپاره. برای همینه که گاهی یه دلقک بدجنسه و گاهی هم یه روانی آدمکش. اون شخصیت تعریف شدهای نداره. اون هر روز شخصیت جدیدی از خودش میسازه. از نظر جوکر، دنیا یه نمایش احمقانهست و خودش هم گردانندهی این نمایش مضحکه.
این وضعیت من را یاد یک جوک انداخت
وضعیت کنونی بتمن و جوکر به ما یادآوری میکند که علیرغم تمام تراژدیها، هرجومرجها و اتفاقات غیرمنطقیای که این دو در گذشته تجربه کردهاند، هیچکدامشان هرگز درک نخواهند کرد که راه رفتن در کفشهای دیگری چگونه است. بتمن، آزادی در موقعیت و تجربهی پدیداری مخصوص به خودش را داشته است و جوکر نیز، آزادی در موقعیت و تجربهی پدیداری منحصربهفرد خودش را؛ بنابراین هیچکدامشان قادر نیستند که دنیا را مشابه دیگری و یا حتی مثل کسان دیگر ببیند و درک کنند.
با وجود این، هردوشان در صدد هستند تا دنیا را جوری ببینند که واقعاً هست، تلاشی مزبوحانه و غیرمعقول. ظاهراً، این دو نفر فکر میکنند که لازمهی رسیدن به چنین چیزی، آزمایش و مشارکت دیگران است، غافل از اینکه هیچکسی قادر نیست که دنیا را مثل دیگری ببیند. لطیفهای که جوکر در انتهای کمیک جوک کشنده به بتمن میگوید نیز به همین مسئله اشاره دارد:
بتمن: متوجهی؟ نمیخوام بهت آسیبی بزنم. نمیخوام کار به جایی بکشه که یکیمون مجبور شه اون یکی رو بکشه… نمیدونم چی شکل زندگیت رو بهم ریخت، ولی از کجا معلوم؟ شاید برای من هم این اتفاق افتاده باشه. شاید بتونم کمکت کنم… مجبور نیستیم همدیگه رو بکشیم. نظرت چیه؟
جوکر: نه. متاسفم، ولی…نه. دیگه برای اینکار خیلی دیر شده. خیلیخیلی دیر شده. هاهاها. راستش رو بخوای، خندهداره. این وضعیت من رو یاد یه جوک انداخت. دوتا مرد توی یه تیمارستان بودن… و یه شب، یه این نتیجه میرسن که دیگه نمیخوان توی تیمارستان زندگی کنن. تصمیم گرفتن که فرار کنن. پس خودشون رو به پشتبام میرسونن و اونجا، در فاصلهی کمی از پشت بام تیمارستان، پشتبامهای دیگهی شهر رو دیدن که در زیر نورِ ماه صف کشیدهن… و به آزادی ختم میشن. حالا، نفر اول رو داریم که بدون هیچ مشکلی میپره اون طرف. اما دوستش، جرأت پرش کردن رو نداره… چون میترسه بیفته. و بعدش، نفر اول یه فکری به سرش میزنه و به اون یکی میگه، هی، من یه چراغقوه دارم. نورش رو بین دو تا ساختمون میندازم و بعدش تو میتونی روی این نور راه بری و به من ملحق شی. ولی دومی سرش رو تکون میده و میگه: فکر کردی من دیوونهم؟ همین که وسط راه برسم، میزنی خاموشش میکنی.
در حالی که باران میبارد و نور چراغ پلیسها از دور نمایان است، بتمن و جوکر شروع به خندیدن میکنند (عکس). صدای خندهشان بلندتر و بلندتر میشود. نامعقول بودن این راز مشترک هردوشان را از خود بیخود کرده است: نه بتمن قادر است که بفهمد جوکر بودن یعنی چه و نه جوکر قادر است که بفهمد بتمن بودن یعنی چه.