«بروس وین» یا «بتمن» از خلافکارها متنفر است. اگر کمیک بتمن: بازگشت شوالیهی تاریکی (Batman: The Dark Knight Returns) را خوانده باشید، میبینید که در آنجا بتمن رهبر فرقهی میوتنتها را درب و داغان میکند. بهنظر میرسد که بتمن از مغلوب کردن و کتکزدنِ آدمبدها لذت میبرد، هرچند ممکن است خیلی به روی خودش نیاورد. چرا یک نفر باید همچین رفتار خشونتباری از خود بروز دهد؟ نه، صبر کنید، سوالم را پس میگیرم. واقعاً نیازی به پرسیدن همچین سوال سادهای نبود. همهی ما با خاستگاه بروس وین آشنا هستیم. هر پسربچهای که به قتل رسیدن پدر و مادرش را ببیند، طبیعتاً از خلافکارها متنفر میشود.
اما این نفرت سبب شده تا زندگی عادی بروس وین مختل شود. بروس چندان درگیر رابطهی جدی با زنان نمیشود. اگر رابطهی عاشقانهاش خللی در مبارزهاش با تبهکاران ایجاد کند، بیبروبرگرد آن رابطه را باید تمامشده دانست. برای همین است که هیچکدام از روابطش به ازدواج و بچهدارشدن ختم نشد. «دیمین وین» قبول نیست. بچهی ناخواسته شامل بحث ما نمیشود. بهنظر میرسد که بروس وین زندگیِ تنها و نافرجامی دارد. واقعاً او چه فضیلتی در این نفرت و خشونت میبیند که همهچیز خود را فدای آن کرده است؟ در قسمت هفتم از مجموعه مقالات بتمن و فلسفه، میخواهیم ببینیم که آیا میتوان نفرت را یک فضیلت دانست یا خیر.
گلولهها به من آسیبی نمیرسونن. هیچی نمیتونه به من آسیب بزنه. ولی من درد رو میشناسم. من درد رو میشناسم. گاهی اون رو با آدمهایی مثل تو [خلافکارها]… تقسیمش میکنم.
_ بتمن در کمیک سال نخست (۱۹۸۷)
چگونه نفرت بتمن را تحلیل کنیم؟
فضیلت (Virtue) صفت اخلاقیای است که بهطور ذهنی مثبت و برتر تلقی میشود. نقطهی مقابل آن، رذیلت (Vice) بوده که به یک صفت اخلاقی زشت و ناشایست گفته میشود. من این دو مقولهی مهم را تعریف کردم، چون برای قضاوت کردن درمورد خوببودن و بدبودن انسانها باید به فضیلتها و رذیلتهای اخلاقیشان رجوع کرد. به شاخهای از فلسفهی اخلاق که به این مقوله میپردازد، اخلاق فضیلتمحور (Virtuous Ethics) گفته میشود، فلسفهای که به دنبال پاسخدهی به این پرسش اساسی است: انسان باید چگونه باشد؟
شناختهشدهترین نسخهی اخلاق فضیلتمحور متعلق به «ارسطو»، فیلسوف نامور یونان باستان، میباشد. از دید ارسطو، فضیلتهای اخلاقی شایستهترین خصلتهای شخصیتی یک انسان هستند که از او فردی شریف و نیکو ساخته و این اجازه را به او میدهند که تصمیمات درستی در زندگیاش بگیرد. به عنوان مثال، کسی که برای جنگ فراخوانده میشود، اگر فضیلتِ «شجاعت» را در خود داشته باشد، هرگز به دو رذیلتِ وحشیگری و بزدلی -که بالاترین و پایینترین حد شجاعت محسوب میشوند- دچار نخواهد شد. تدبیر، عدالت، خویشتنداری، شکیبایی، راستگویی، خوشرویی، بخشندگی و سخاوت از جمله فضیلتهای اخلاقی دیگری هستند که میتوان نام برد. انسانهای فضیلتمند، علاوه بر اینکه سعی دارند کارهایشان را به صورت منطقی و صحیح پیش ببرند، همواره به اخلاق توجه خاصی دارند.
اخلاق فضیلتمحور به چندین و چند دلیل مورد نقد قرار گرفته است. یکی از نقدهایی که به این شاخه از فلسفه وارد شده است، چارچوبی است که برای تعریف انسانهای فضیلتمند و کار نیک در نظر گرفته شده است. از یک طرف، انسان فضیلتمند یعنی کسی که تمایل به انجام کارهای نیک دارد و از طرف دیگر، کارهای نیک به آن دسته از کارهایی گفته میشود که توسط انسانهای فضیلتمند صورت میگیرد. دقیقاً با یک چرخهی مبهم طرف هستیم. انسانهای فرومایه و رذیل هم گاهاً دست به کار نیک میزنند و این کنندهی کار نیست که زشتی و بدی یک عمل را مشخص میکند. نقد دیگری که به اخلاق فضیلتمحور وارد است، به تلاقی دو یا چند فضیلت در یک موقعیت خاص مربوط میشود. یکی از شناختهشدهترین و معمولترین آنها، تلاقی عدالت و بخشش است؛ مثلاً قاضیای که به یک خطاکار نادم، حکم زندان طولانیمدت را داده است، نمیتواند هم بخشنده باشد و هم عادل. متاسفانه، اخلاق فضیلتمحور در این مورد، دستش کاملاً بسته است و نمیتواند قاضی را راهنمایی کند. با این حال، اخلاق فضیلتمحور کاربردهای دیگری دارد که حائز اهمیت هستند؛ مثلاً میتواند به ما کمک کند که همانطوری باشیم که قلباً خواهان آن هستیم. ضمناً، برای تحلیل نفرت بتمن به این شاخه از فلسفهی اخلاق نیازمندیم.
سردرگمی اخلاقی
چه عامل یا عواملی میتوانند از ما انسانهای فضیلتمندی بسازند؟ خب، دو نظریهی متفاوت در اینباره وجود دارد. گفتیم انسانی فضیلتمند است که تمایل و گرایش به انجام کار نیک دارد و از طرف دیگر، زمانی اعمال ما فضیلتمندانه محسوب میشوند که یک انسان فضیلتمند نیز، در موقعیت مشابه، همین اعمال را انجام دهد. ما اسم این نظریه را «نظریهی انسان فضیلتمند» نامگذاری میکنیم.
برای مثال، «جیمز گوردون» تمایل به انجام کارهای نیک و صحیح دارد: او با همسر و فرزندش برخورد خوبی دارد، اجازه نمیدهد که که هیچ پلیسی دست به خشونت بیشازاندازه بزند، و در هیچ فسادی شرکت نمیکند؛ بنابراین، جیمز گوردون یک انسان فضیلتمند میباشد. حتی زمانی که در کمیکِ سال نخست، رابطهی خارج از چارچوبی را با یک افسر زن برقرار کرد، حس گناه و عذاب وجدان باعث شد که همهچیز را برای همسرش تعریف کند، هم برای نجات دادن خانوادهاش و هم برای مبارزه با فساد و ظلم موجود در نیروی پلیس گاتهام. طبق این نظریه، اعمال گوردون فضیلتمندانه تلقی شده، چراکه یک انسان فضیلتمند نیز، در موقعیت گوردون، چنین رفتاری از خود نشان میداد.
اما نظریهی انسان فضیلتمند چندین ایراد دارد. به باور ما، چیزی که از ما یک انسان فضیلتمند میسازد، طرز تفکر و نگرش ماست، نه اعمالمان. اما این نظریه به آنچه درون مغز انسان میگذرد، توجهی ندارد. از نظر ما حتی یک انسان فلج هم میتواند به سبب افکارش، رذیل یا فضیلتمند در نظر گرفته شود، حتی با اینکه به سبب وضعیت فیزیکی ویژهاش قادر نیست تاثیر منفیای بر زندگی دیگران بگذارد. از طرف دیگر، اعمال فضیلتمندانه تنها مختص به انسانهای فضیلتمند نیستند. «کارماین فالکون»، پدرخواندهی شهر گاتهام و یکی از بزرگترین جنایتکاران تاریخ گاتهام، به فرزندش عشق میورزد. عشقورزی به فرزند یک فضیلت محسوب میشود، با آنکه خود شخص، انسان فضیلتمندی نیست. انسانهای بد هم میتوانند پندار و کردار نیک داشته باشند. میبیند که ایرادات این نظریه باعث شدهاند تا چندان به کار ما نیاید.
نظریهی دوم که آن را «نظریهی افکار و اعمال فضیلتمندانه» نامیدهام، بر روی اعمال و افکار شخص تمرکز دارد، نه خود شخص. هر انسانی تا زمانی فضیلتمند به حساب میآید که افکار و اعمال فضیلتمندانه داشته باشد. این نظریه به ما کمک میکند که اعمال و افکار هر شخصی را مورد قضاوت قرار دهیم، بدون آنکه به هویت فرد توجهی داشته باشیم. طبق این نظریه، عشق به خوبیها و نفرت از بدیها، یک اندیشهی فضیلتمندانه و در مقابل، عشق به بدیها و نفرت از خوبیها، یک اندیشهی شریرانه محسوب میشود. اگر افکار و اعمال خوب در قیاس با افکار و اعمال بد، وزن بیشتری داشته باشند، فضیلتمند به حساب میآییم. برعکس این قضیه نیز صدق میکند؛ یعنی اگر کفهی بدیها وزن بیشتری داشته باشد، دیگر نمیتوانیم خودمان را انسانی فضیلتمند تلقی کنیم. اما مگر نفرتورزی ذاتاً یک رذیلت نیست؟ پس چطور نفرت از بدی و انسانهای شرور را فضیلت محسوب کردیم؟ تکلیف بتمن چه میشود؟
نفرت فضیلتمندانهی بروس وین
بروس وین از خلافکارها متنفر است و از دردکشیدنشان احساس لذت میکند. در کمیکِ سال نخست، زمانی که یک قواد (دلال محبت) با یک روسپی نوجوان بدرفتاری میکند، بروس او را جانانه کتک میزند، اما نه بهخاطر حفاظت از آن دختر نوجوان، بلکه بهخاطر نفرتش از خلافکارها. این احساس لذت خودش را هم نگران کرده است. آیا او تسلیم نفرت شده است، حسی که یک رذیلت اخلاقی به حساب میآید؟
موضوع نفرت بتمن کمی پیچیده و گولزننده است. نه میتوان همهی انسانها را خوب دانست و نه همهی درد و رنجها را بد. اغلب ما بر این باوریم که جنایتکاران باید مجازات شوند و تقاص پس دهند. آنها لیاقت این درد و رنج را دارند. پیشتر گفتیم که انسانهای فضیلتمند به چیزهای خوب عشق میورزند و از بدیها متنفرند. ممکن است که از دیدن یک خلافکار در حال رنج که دارد به سزای اعمالش میرسد، احساس خوبی بهشان دست دهد؛ بنابراین اگر احساس رضایت از مجازات شدن یک خلافکار، همان نفرت از خلافکاران باشد، میتوان گفت که انسانهای فضیلتمند هم میتوانند نفرت بورزند.
«هرچه حقش است، سرش آمده» جملهایست که تفاوت درد و رنج بروس وین و خلافکارها را نشان میدهد. بروس وین هرگز لیاقت آن درد و رنجی که در کودکی نصیبش شده بود را نداشت، در حالی که یک پلیس فاسد لیاقتش را دارد. در کمیک سال نخست، «کارآگاه فلس» بدون هیچ دلیلی چند جوان را که در گوشهای از خیابان پرسه میزدند، به باد کتک میگیرد. او و سایر پلیسهای فاسد گاتهام، جیمز گوردن را درب و داغان میکنند، چون او هرگز پیشنهادشان را قبول نمیکرد. گوردون هم دست روی دست نمیگذارد و برای اینکه پیامش را به فلس و سایر دوستانش برساند، او را طوری کتک میزند که یک جای سالم در بدنش نماند. سپس او را برهنه و دستوپابسته در جنگل رها میکند.
گوردن هم مثل بتمن یک مبارز تراز اول است، اما مشخص نیست که واقعاً از تحمیل عدالت خشونتآمیز و کتک زدن خلافکارها لذت میبرد یا خیر. فرض ما این است که بتمن حتماً از کتک زدن و تحقیر کردن فلس لذت میبرد. اما این بُعد تاریک شخصیت بتمن، خواهناخواه با ابرقهرمانهای دیگری مثل «سوپرمن» و «اسپایدرمن» مقایسه میشود که هردوشان انسانهای فضیلتمندی هستند و با خلافکاران مبارزه میکنند، اما خودشان را در نفرت غرق نکردهاند.
شاید اینطور فکر میکنید که انسان فضیلتمند از نفرتورزی به دیگران اجتناب میکند. نفرتورزی چیز بدی است و بهطور ذاتی یک رفتار منفی به حساب میآید و باید از آن بر حذر باشیم. نفرت یک رذیلت است و تنفر بتمن از خلافکارها باعث میشود که نتوانیم او را فضیلتمند بدانیم. حداقل میتوانیم ادعا کنیم که بتمن، آنطور که باید، فضیلتمند نیست. از سوی دیگر، میتوانیم با یک تشبیه، بتمن را تبرئه کنیم. بتمن همان نگاهی را به خلافکاران دارد که یک سرباز یک کشور درگیر جنگ، به سربازان طرف دیگر جنگ دارد. پس بتمن از خلافکاران متنفر نیست. او فقط یک سرباز است که دارد وظیفهاش را انجام میدهد. سربازان دو کشورِ درگیر جنگ همدیگر را میکشند و به هم آسیب میزنند، اما این لزوماً بدین معنا نیست که از همدیگر متنفرند. برای پیروزی در نبرد چارهای جز این نیست. هنوز هم میتوانیم بتمن را فضیلتمند بدانیم.
من با هردوی این نتیجهگیریها مشکل دارم. میدانیم که نفرت یعنی داشتن حسی منفی و ناخوشایند نسبت به هرچیز. نفرت داشتن از کسانی که عمداً در دیگران ایجاد درد و رنج میکنند و یا بیگناهان را میکشند، حس ناشایستی محسوب نمیشود. این حس، نهتنها طبیعیست، بلکه اخلاقی نیز است. در عوض، بیتفاوتی در برابر جنایتکاران و ظلم را باید غیرطبیعی و غیراخلاقی دانست. هیچ انسان شریف و خوبی در برابر آدمکشان و جنایتکاران سکوت نمیکند. احساسات منفی مثل نفرت، انزجار و خار شمردن، روشهای صحیح و اخلاقیای هستند که از طریق آنها به یک عمل زشت واکنش نشان میدهیم؛ بنابراین در این مورد خاص نمیتوان نفرت را رذیلت شمرد، بلکه فضیلتی است که از انسانهای اخلاقی و مسئولیتپذیر انتظار میرود. تشبیه بتمن به سربازان جنگ هم کار اشتباهی است و ما را در شناخت نگرش و رفتار بتمن گمراه خواهد ساخت. برخلاف سربازان، جنایتکارها برای کشورشان نمیجنگند. آنها متخلفینی هستند که خودشان مسبب این حس انزجار و نفرت میباشند. پس میتوان گفت نفرت بتمن، نفرتی فضیلتمندانه است؛ چراکه از هر انسان بااخلاق و بشردوستی انتظار میرود که از جنایتکاران و اعمال ظالمانهشان متنفر باشد، وگرنه باید به فضیلتمند بودنشان شک کرد.
تنهایی و درد روحی
حس نفرتی که بتمن نسبت به جنایتکاران دارد، چیزی جز درد روحی و تنهایی برایش به همراه نداشته است. این نفرت سبب شده تا بتمن تمام تمرکز و توجهاش را معطوف به مبارزه کند و از بسیاری از چیزهایی که زندگی انسان را ارزشمندتر میکند مثل رابطهی عاشقانه و تفریح و سرگرمی، محروم شود. فقط بلاهایی که در کمیک سال نخست بر سر جیمز گوردون آمد را در نظر بگیرید: خلافکاران تا سر حد مرگ کتکش زدند، به بیآبرویی تهدیدش کردند و فرزند نوزادش را از بالای یک پل پرت کردند. فکر نکنم هیچکدام از این مصیبتها قابل مقایسه با بلاهایی باشد که دشمنان بتمن در صورت پی بردن به هویت مخفیاش بر سرش خواهند آورد. بله، قبول دارم که نفرت بتمن از خلافکاران، به سود مردم گاتهام است، اما این نفرت، نتیجهای جز ناراحتی روحی و احساسی برای خودش نداشته است، حتی اگر نفرت او را فضیلتمندانه بدانیم.
زندگیای که حول محور نفرت و خشونت میچرخد، حتی اگر این نفرت به سمت درستی نشانهگیری شده باشد، همچنان یک زندگی ناخوشایند به حساب میآید. پس میتوانیم نتیجه بگیریم که فضیلتمندی لزوماً به سعادتمندی و آسایش منجر نخواهد شد و زندگی بتمن بهترین مثال برای اثبات این حقیقت است. فضیلت این ضمانت را به شما نمیدهد که خوشبختی، کامیابی و داشتن روابط معنادار به سراغتان خواهد آمد. کسی که نفرت وجودش را فرا گرفته، چه بسا آن نفرت، نفرتی فضیلتمندانه باشد، زندگی لذتبخشی نخواهد داشت. نفرتِ بتمن دنیا را به جای بهتری تبدیل کرده است، اما زندگیِ خودش را ویران ساخته است. حتی خود او هم در کمیک Superman/Batman: Public Enemies (2005) به این واقعیت اشاره میکند:
این زندگیای نیست که من برای کسی آرزو کنم.
با همهی این اوصاف، درد و رنجی که او تحمل میکند، در برابر سیل آدمکشیهایی که در نبودش اتفاق میافتاد، رنگ میبازد. در کمیک هالووین طولانی (۱۹۹۶)، جوکر که از پیدا کردن هویت «هالیدی» ناامید شده بود، تصمیم میگیرد که با گاز مخصوصش هرکسی که به مناسبت سال نو در میدان گاتهام جمع شده است را بکشد، آن هم فقط به این دلیل که ممکن است هالیدی در میان این جمع باشد. اگر بتمن جلویش را نگرفته بود فاجعهای رخ میداد که آن سرش ناپیدا میبود. و این تنها بخشی از هزاران تلاش بتمن برای نجات جان بیگناهان است.
اما آیا بتمن میتواند نفرتش را کنار بگذارد؟ آیا این اختیار و انتخاب از او گرفته شده است؟ پاسخ این سوال مشخص نیست. به قتل رسیدن پدر و مادرش تاثیر شگرف و ماندگاری بر حس نفرتش نسبت به خلافکاران گذاشته است. نمیتوان او را مقصر دانست، چون ترومای کودکی سبب گشته تا کنترلی بر روی حس نفرتش نداشته باشد. شاید بتوان ادعا کرد که زندگی فضیلتمندانهی برخاسته از حس نفرتش نیز، دست خودش نبوده است. البته این موضوع دیگریست که ربطی به بحث فعلی ما ندارد.
تعادل میان عشق و نفرت
یک چیز را فراموش کردیم، موضوع مهمی که در طول این مقاله به آن اشاره نشد: تعادل میان عشق و نفرت که لازمهی یک زندگی سعادتمندانه است. البته، منظورم عشق به خوبی و نفرت از شر است. این تعادل میتواند از ما انسانهای شادتری بسازد. انسان شعارزدهای که همواره به خوبیها و وجوه مثبت زندگی توجه میکند و درد و رنج دیگران را نمیبیند، از طرف خیلیها به ناآگاهی و بیتوجهی متهم خواهد شد. در مقابل، انسانی که فقط بر روی نفرت از بدیها تمرکز دارد، از زیباییهای زندگی محروم خواهد شد. گفتن این حرف برایم غمانگیز و ناراحتکننده است، ولی متاسفانه بتمن در دستهی دوم قرار دارد. جدای از تنهایی، درد روحی و رویاهای هولناکی که شبانه به سراغش میآیند، این نفرت فزونازحد، هرچند فضیلتمندانه، زندگی عادیاش را محدود و مختل ساخته است. اما بیایید به عنوان طرفداران بتمن با هم روراست باشیم. آیا بدون این نفرت فضیلتمندانه، بتمنی وجود میداشت؟ آیا بدون این نفرت، او همان شوالیهی تاریکیای میبود که ما میشناسیم؟ کسی از شما میتواند بروس وینی را تصور کند که مثبتاندیشی سوپرمنوار دارد؟ من که اینطور فکر نمیکنم.