سال ۱۹۸۶ سال بسیار مهمی برای انتشارات دیسی بود. این انتشارات که سالها از آشفتگی و بینظمی رنج میبرد، تصمیم میگیرد که طی رویدادی به اسم بحران در زمینهای بینهایت (Crisis on Infinite Earths)، کار زمینهای موازی را یکسره کند و تمام تمرکزش را فقط بر روی یک زمین بگذارد تا بلکه از این طریق، نظم و سامانی به دنیای آشفته و شلختهاش بدهد. اما تنها مشکل این انتشارات دنیاهای موازی نبود. ابرقهرمانهای دنیای دیسی دیگر برای مخاطبان آن سالها جذابیت چندانی نداشتند و رویداد بحران، به عنوان یک ریبوت سراسری (شروع همهچیز از اول)، دست نویسندهها و طراحان جدید و خلاق را برای بهروزرسانی و بازآفرینی همهی شخصیتها باز میگذاشت. از بین سه ابرقهرمان اصلی دنیای دیسی، یعنی «سوپرمن»، «بتمن» و «واندرومن»، وضع سومی از بقیهشان وخیمتر بود. این ابرقهرمان زن درگیر نبرد با شروری بود که از هر خدای خودبزرگبین و از هر حیلهگر سادیسیتیای برایش کشندهتر بود: عدم توانایی مخاطب در همذاتپنداری و ارتباط گرفتن با این شخصیت. «پائول لویتز»، نویسنده و تاریخدان دنیای کمیکبوک، در اینباره میگوید:
داستانها برای این بودن که چیزی برای انتشار ماهانه داشته باشیم. عجیب بود که یکی از شخصیتهای افسانهای دنیای کمیکبوک چنین رکود و عدم موفقیتِ طولانیمدتی رو تجربه کنه.
تا اینکه سروکلهی یک افسانه پیدایش میشود. اگر به تیتراژ پایانی فیلم واندرومن (۲۰۱۷) دقت کرده باشید، میبینید که در آنجا از تمامی کسانی که با خلق ایدههای بکرشان داستانهای واندرومن را متحول ساختند، تشکر به عمل آمده است. اما یک نفر که اسمش در بالای این لیست قرار گرفته شده، بیشتر از سایر اسامی به چشم میآید: «جورج پِرِز». گمان میکنم حتی یک کمیکباز آماتور هم علت تاکید بر این اسم را میداند. سی و پنج سال پیش، جورج پرز، نویسنده و طراح مستعد، تبدیل به خالقی شد که نهتنها دنیای واندرومن را بازآفرینی کرد، بلکه احتمالاً، بهترین اثر خود را نیز خلق کرد. در این مقاله، که برگرفته از یکی از مطالب وبسایت Vulture است، رانِ تاریخی جورج پرز و دلیل ماندگاریاش را مورد بررسی قرار خواهیم داد.
مرضِ Continuity و تضادها و تناقضات داستانی
در مقدمهی مقاله گفتیم که انتشارات دیسی در دههی هشتاد میلادی با بحران جدیِ عدم ارتباط خوانندگان با آثارش روبهرو بود، چه خوانندگان قدیمی و چه خوانندگان جدید. اما یک عامل دیگر نیز وجود داشت که بیشتر از هرچیزی طرفداران را دلزده کرده بود: Continuity یا همان پیوستگی داستانی. پیوستگی داستانی در کمیکهای ابرقهرمانی بدین معناست که اتفاقات کمیکهای پیشین یک ابرقهرمان به کمیکهای حال حاضر و البته، کل دنیای آن انتشارات ربط دارد. برای مثال، ممکن است لای یکی از کمیکهای اخیر سوپرمن را باز کنید و در آن، سوپرمن را در حال بهخاطر آوردن نبردی ببینید که مربوط به سی سال پیش است. از آنجایی که همهی این ابرقهرمانان متعلق به یک دنیا هستند، ممکن است اتفاقاتی که در کمیکهای بتمن میافتد، دنیای واندرومن را نیز تحت تاثیر قرار دهد. پیوستگی داستانی که در واقع نوعی دنیاسازی محسوب میشود، میتواند بر شوق و دلبستگی طرفداران بیافزاید، اما از طرف دیگر، میتواند منجر به گیجی خواننده شود. پیوستگی داستانی بارها سبب ایجاد تناقضات و پیچیدگیهایی شده است که حتی طرفداران قدیمی را هم کلافه کرده است. در آن مقطع، واندرومن بیشتر از هر قهرمان دیگری از مرض پیوستگی و تناقضات ناشی از آن رنج میبرد.
واندرومن در سال ۱۹۴۱ بهدست «ویلیام مولتن مارستون»، روانشناس آمریکایی و خالق دستگاه دروغسنج، خلق شد و به یکی از نمادینترین شخصیتهای فرهنگ عامه و احتمالاً، نخستین مظهر فمینیسم در دنیای کمیک بدل گشت. او یک جنگجوی کمندبهدست به اسم «دایانا» بود که در در منطقهای به اسم جزیرهی بهشت (Paradise Island)، که جامعهای پیشرفته و متشکل از زنان آمازونی بود، زندگی میکرد. دایانا از جزیرهی بهشت به دنیای مردها کوچ میکند تا در آنجا به همراه معشوقهی نظامیاش، «استیو ترور»، و دوست بامزه و چاقش، «اتا کندی»، با نازیها مبارزه کند. دایانا زنی آزاد بود، آن هم در دورهای که حرف زدن از آزادی زنان در میان عوام رونق چندانی نداشت. او دارای مجموعه از قدرتهای فرانسانی بود که از میان آنها میتوان به ادراک فراحسی و نیروهای فرانسانی اشاره کرد. دایانا علاقهی شدیدی هم به طنابپیچشدن داشت. ظاهراً، ویلیام مولتن مارستون یکی از علایق نامتعارف جنسیاش را به این شخصیت انتقال داده است! بهتر است این توانایی ویژهاش را فراموش کنیم.
کمیکهای نخستینِ واندرومن مشکل چندانی نداشتند. همچون سایر کمیکبوکهای عصر طلایی با داستانهای بسیار سادهای طرف هستیم که اساساً برای بچهها نوشته میشدند. اما در طول دهههای بعدی، خاستگاه واندرومن، قدرتهای او و شخصیتپردازیاش بارها دستخوش تغییرات ریز و درشت قرار گرفتند. ظهور عصر نقرهای و مطرح شدن زمینهای موازی هم کار را بیش از پیش خراب نمود. ناگهان اعلام شد که آن نسخه از واندرومن که در عصر طلایی معرفی شده بود، مربوط به زمین-۲ است و واندرومنی که اکنون در حال خواندن کمیکبوکهای او هستید، مربوط به زمین-۱ یا دنیای اصلی میباشد. از دههی هفتاد میلادی هم برایتان نگویم که اوج سقوط واندرومن بود، دورهای که در آن دایانا قدرتهای خود را کنار میگذرد و زیر نظر مردی عجیب و غریب و نژادپرست، به اسم «آی چینگ»، به یادگیری هنرهای رزمی میپردازد. او حتی برای دورهای کوتاه هم به یک جاسوس حرفهای تبدیل میشود. بهطور خلاصه، واندرومن نماد تناقض، آشفتگی و تکرر ریبوت در دنیای کمیک بود.
تولدی دوباره
سرانجام، دیسی تصمیم میگیرد تا با بزرگترین و شاید بهترین رویداد تاریخ این انتشارات، یعنی بحران در زمینهای بینهایت، از این احوال آشفته و نگرانکننده بیرون بیاید. بحران یک رویداد استثنایی بود و این انتشارات سخت در تقلا بود تا بهترین طراح را برایش انتخاب کند، کسی که از عهدهی تصویرسازی همهی جزئیات آن سربلند بیرون بیاید و طرفداران را به خواندنش ترغیب کند. سرانجام، جورج پرز -که قبلاً مهارتش را در کمیک The New Teen Titans به همگان ثابت کرده بود- وظیفهی طراحی این رویداد عظیم را برعهده میگیرد. حاصل کار چیزی فرای انتظارات از آب در آمد و پرز به سبب این موفقیت عظیم در اوج قرار میگیرد.
بحران به کار خود پایان میدهد و هرکدام از ابرقهرمانان دنیای دیسی این فرصت را پیدا میکنند تا داستان خود را از نو برای مخاطبان جدید و قدیمی تعریف کنند. «جان بِرن» زمام کمیکهای سوپرمن را به دست میگیرد. از موفقیت مجموعه کمیکهای The Man Of Steel فقط این را برایتان بگویم که به لطف ایدههای ناب جان برن، کمیکهای سوپرمن فرصت جاخوش کردن در قفسههای کمیکفروشیها را پیدا نمیکردند؛ هواداران آنها را در هوا میزدند. فکر نمیکنم بتمنِ «فرانک میلر» و اثر حماسیاش، یعنی The Dark Knight Returns، نیازی به تعریف داشته باشد. طبیعتاً، پس از سوپرمن و بتمن نوبت به جورج پرز و بازآفرینی واندرومن میرسد، شخصیتی که بیش از دو قهرمان ذکر شده نیاز به کمک داشت. شاید برایتان عجیب بهنظر برسد، اما جورج پرز هرگز از طرفداران واندرومن نبوده است. خود او میگوید:
متاسفانه، اکثر چیزهایی که میخوندم مربوط به دورانی بود که واندرومن در اوج شکوفایی قرار نداشت. داستانها نسبتاً احمقانه بودن. اون [واندرومن] اساساً برداشتی مردونه از یک قهرمان زن بود که برخی از خصلتهای کلیشهای اون زمان، چاشنی شخصیتپردازیش شده بودن، ویژگیهایی که به اکثر شخصیتهای زن نسبت میدادن، بهطوری که اون بیشتر نگران این بود که یه دوستپسر داشته باشه تا اینکه دنیا رو نجات بده.
زمانی توجه جورج پرز به واندرومن جلب شد که وظیفهی طراحی کمیکهای «لیگ عدالت آمریکا» را برای دورهای کوتاه برعهده گرفته بود، گروهی که واندرومن یکی از اعضای اصلیاش بهشمار میرفت. اما نقطهی عطف برای پرز زمانی بود که در یکی از داستانهای سری The New Teen Titans، اعضای این گروه محبوب به جزیرهی بهشت میروند تا با تایتانهای یونانی مقابله کنند. آنجا بود که جرقهای در ذهن جورج پرز شکل میگیرد. او متوجه شد که تا قبل از این داستان، خالقین کمیکهای واندرومن او را به شکل «یک سوپرمنِ زن» به تصویر کشیده بودند. جورج پرز در اینباره میگوید:
واندرومن یه بیگانه یا یه خدا نیست. اون یه اوسطورهست. اون بیشتر از هرچیز، یه شخصیت فانتزیه. ریشهی واندرومن و چیزی که اون رو به یه شخصیت منحصربهفرد تبدیل کرده همین وجه اسطورهای و فانتزیش بود. و من با خودم فکر میکردم که اونها [خالقین] به این بخش از شخصیت واندرومن بیتوجهی کرده بودن تا بیشتر شبیه یه قهرمان معمولی بهنظر برسه.
در آغاز، ویراستاری به «جنیس ریس» و نویسندهای به اسم «گرگ پورتر» وظیفهی ایدهپردازی برای ریبوت جدید کمیکهای واندرومن را برعهده میگیرند. ایدههای نخستینی که پورتر برای واندرومن مطرح کرد حیرتانگیز بهنظر میرسیدند. مثلاً، قرار شد که آمازونیها، نه به عنوان یک قوم باستانی بلکه به عنوان روح تناسخیافتهی زنان مردهی طول تاریخ معرفی شوند. به عبارت دیگر، آمازونیها اینبار زنان مردهای بودند که بار دیگر به عنوان زنان آمازونی، زندگی دوبارهای پیدا میکردند. همچنین قرار بود که «بوستون»، شهر مادری پورتر، نقش «گاتهام» یا «متروپلیس» را برای دایانا ایفا کند و به شهر اصلی واندرومن بدل گردد. برخی از این ایدهها بعدها در ران جورج پرز مورد استفاده قرار گرفتند و برخی نیز، بهدست او رد شدند؛ جورج پرز آنها را مناسب دنیای مدرن نمیدانست.
زمانی که پرز از دیسی چراغ سبز دریافت کرد تا وظیفهی طراحی و نویسندگیِ (به همراه پورتر) کمیکهای واندرومن را برعهده بگیرد، چندین ماه را صرف تحقیق پیرامون افسانههای کلاسیک یونان باستان کرد. او نام خانهی آمازونیها را از جزیرهی بهشت به نام اساطیری اصلیاش، یعنی «تمیسکرا»، تغییر داد. ایزدان المپنشین یا همان خدایان یونان باستان نقشی فعال در کمیکهای او ایفا میکردند، خدایانی که فریب میخوردند، اشتباه میکردند و در زندگی فانیها نیز دخالت داشتند. مگر میشود حرف از یونان باستان به میان بیاید و خبری از سخنرانیهای پرآبوتاب در باب فضیلت و رذیلت نباشد؟ همهچیز دقیق و حسابشده بود، حتی اسم و لباس دایانا. چرا شخصیتی که در عصر هلنیستی میزیست، اسم رومیِ دایانا برایش انتخاب شده است؟ دلیل شباهت لباس واندرومن به پرچم آمریکا چیست؟ پرز برای تمام تناقضات داستانهای پیشین واندرومن، پاسخی منطقی و قابلقبول پیدا میکند. پرز همچنین واندرومن را از شر جاسوسبازی و روابط عاشقانهی سطحی خلاص میکند.
این هنرمند از دنیای مردها یا همان دنیای خودمان نیز، غافل نشد. او میدانست که پرداختن به این دنیا از اهمیت ویژهای برخوردار است. پرداختن به موضوعاتی چون نحوهی برخورد با زنان، تبعیض سنی و جنسیتی، و خشونت خانگی در دستور کار پرز قرار گرفت. پرز هرگز علاقه نداشت که همچون پیشینیان از واندرومن یک شیء جنسی بسازد. البته، این کار به دلیل لباس بدننمای واندرومن امکانپذیر نبود؛ پرز همچنان اصرار داشت که لباس واندرومن دستنخورده باقی بماند. با این حال، او پاشنههای بلند واندرومن را حذف کرد، چون به گفتهی خودش، استفاده از مد لباس دنیای بیرون، آن هم در جامعهی زنان باستانی با عقل جور در نمیآید. واندرومنی که پرز به طرفدرارن عرضه کرد، بیشتر از آنکه یک فیمینیست باشد، یک انسانگرای باورمند به خوبیها و فضیلتهای اخلاقی بود. پرز میدانست که واندرومن یا همان زن شگفتانگیز، باید لیاقت اسمی که به او دادند را داشته باشد.
با همهی این اوصاف، ایدههای خارقالعاده و نجاتدهندهی پرز، فقط نیمی از ماجرا را شکل دادهاند. نیم دیگر مربوط به طراحیهای پرجزئیات و استادانهی اوست. جورج پرز چنان بینظیر داستانش را در قالب کمیکبوک روایت میکند که هیچ فیلمسازی قادر به انجام آن نیست. اگر هنوز هم متقاعد نشدهاید که برخی از آثار کمیکبوکی، قابل ترجمه به هیچ رسانهی دیگری نیستند، به شما قول میدهم که تصویرسازیهای اعجابانگیز پرز نظر شما را برخواهد گرداند.
گوشهای از تغییرات خلاقانه
باید اذعان کرد دو آرک داستانی Gods & Mortals و Challenge of The Gods، که در چهارده شمارهی نخستین رانِ جورج پرز منتشر شدند، مهمترین و تاثیرگذارترین داستانهای تاریخ واندرومن در عصر مدرن هستند. اهمیت این چهارده شماره برای واندرومن دست کمی از اهمیت کمیکهای All-Star Superman و The Dark Knight Returns برای سوپرمن و بتمن ندارد. میخواهم با شما روراست باشم. تا پیش از انتشار این دو آرک، واندرومن حتی یک داستان خوب و بهیادماندنی نداشت، حتی یک عدد. در همان صفحات نخستین به خواننده ثابت میشود که با یک اثر جسورانه و غیرمتعارف طرف هستند. پرز در ابتدا ما را به سی هزار سال پیش از میلاد مسیح میبرد و داستان مردی غارنشین را برایمان روایت میکند که دست به خشونت خانگی میزند. این مرد، که در نبرد با یک ببر دندانخنجری شکست خورده بود، خشم ناشی از تحقیر شدن توسط دیگران را بر سر جفتش خالی میکند و آن زن بیگناه را میکشد. ناگهان، هالهی نوری از جسد آن زن خارج شده و به بهشت میرود.
شروع این خاستگاه جدید هیچ شباهتی با سایر کمیکهای ابرقهرمانی ندارد. فکر کنم تاکنون حدس زده باشید که داستان از چه قرار است: عروج روح زنهای ستمدیده به بهشت و تناسخشان به شکل زنان آمازونی. الهههای یونانی تصمیم میگیرند تا این زنان را -که به سبب ظلم مردان عمر کوتاهی داشتند- دوباره به حیات برگردانند تا الهامبخش زمینیها شوند و از آنها انسانهای بهتری بسازند. از طرف دیگر، «آریس»، خدای جنگ و از دشمنان اصلی واندرومن، قصد دارد تا مشکل بشریت را از راه جنگ و وحشت حلوفصل کند. در ادامه، زنان آمازونی بهدست هراکلس (هرکول) و پیروانش فریب میخورند و به بردگی کشیده میشوند و پس از اینکه موفق به فرار از این وضعیت و شکست هراکلس میشوند، از دنیای مردها فاصله میگیرند و در جزیرهی تمیسکرا تمدن خود را به رهبری ملکهشان، «هیپولیتا»، برپا میکنند. سالها میگذرند و هیپولیتا که آرزوی داشتن یک فرزند را دارد به درگاه الهههای یونانی دعا میکند و آنها نیز از گل رس، دختر نوزادی را به او هدیه میدهند، دختری که هیپولیتا نامش را به دلایلی که بعداً خواهیم فهمید، دایانا میگذارد. اگر هنوز هم خاستگاه واندرومن (تولدش از خاک رس) برایتان مسخره یا غیرمنطقی بهنظر میرسد، باید خدمتتان عرض کنم که کمی زود جورج پرز را قضاوت کردهاید و او پیچشهای جذابی را برایتان مهیا کرده است.
همهی شما داستان ورود «استیو ترور» به تمیسکرا، درخواست کمکش از آمازونیها برای پایان جنگ و نحوهی انتخاب شدن دایانا به عنوان قهرمان شایسته و مخالفت مادرش، هیپولیتا، را میدانید. همهی این داستانها، اینبار با جزئیاتی به مراتب بیشتر برایتان روایت میشود. اما تفاوتی که شما را شگفتزده خواهد کرد این است که استیو ترور دیگر معشوقهی واندرومن نیست. استیو در کمیکهای پرز مرد میانسالی است که بعدها با اتا کندی، دوست خودش و واندرومن، ازدواج میکند. دلیل این تغییر بزرگ این بود که پرز نمیخواست دایانا را در همان ابتدا وارد یک رابطهی عاشقانهی لوس کند. خلاء حضور استیو در زندگی شخصیِ دایانا را یک زن باستانشناس به اسم «جولیا کاپتالیس» و دخترش، «ونسا کاپتالیس»، پر میکنند، مادر و دختری که نقش خانوادهی او را در دنیای مردها ایفا مینمایند و راه و رسم زندگی در این دنیای جدید را به او میآموزند. این مادر و دختر هنوز هم از بهترین شخصیتهای مکمل تاریخ داستانهای واندرومن محسوب میشوند که به لطف جورج پرز به دنیای او افزوده شدند.
اکنون بازمیگردیم به واندرومن. چیزی که بیشتر از همه به چشم خواننده میآید تحول تدریجی شخصیت اوست. دختر خام و سادهای که در شمارهی نخست به ما معرفی میشود، تقاوت قابلتوجهی از حیث شخصیتپردازی با همان دختری دارد که در پایان شمارهی ۱۴ خواهیم دید. و این تحول در طول ۶۲ قسمتی که پرز برای واندرومن نوشته است، مشاهده میشود. در نهایت، او نه به یک بتمنِ بدبین و نه به یک سوپرمنِ همیشه خندان بدل میگردد. دایانا سازگار با هردوی این شخصیتها و در عین حال، کاملاً متفاوت از آن دو میباشد. دایانا ترکیبی از مهربانی زنانه و روحیهی دلاوری و جنگجویی است. برای نخستین بار، واندرومنی را میبینیم که تجسم زنانهی یک قهرمان مرد نیست، بلکه یک قهرمان زنِ بااصالت است.
سخن پایانی
اما چرا آثار پرز برخلاف همدورهایهایش مثل «جان برن» و «فرانک میلر» آنچنان که باید تکریم نشدند؟ نمیدانم. شاید دیالوگهای رسمی، خشک و غیرطبیعی پرز دلیل این اتفاق باشد. اما نمیتوان این موضوع را یک ایراد در نظر گرفت، زیرا کمیکهایی که به یونان باستان و سایر اساطیر کلاسیک ارتباط دارند باید اینچنین باشند. شاید عناصر تجدیدنظرطلبانه و یا ساختارشکنانهی کمی در واندرومنِ پرز یافت میشود. اما این موضوع معنایش این نیست که کمیکهای پرز جاهطلبانه نبودند. شاید هم دلیلش این باشد که واندرومن بهاندازهی دو دوست شنلپوش خود، محبوب نیست. به هر حال، میراث قدرتمند جورج پرز هنوز به قوت پیشین خود باقی مانده است. «گرگ روکا»، «برایان آزارلو»، «گیل سیمون» و سایر نویسندههای نامدار تاریخ واندرومن، موفقیت خود را وامدار میراث جورج پرز هستند.
تاکنون تعریف زیادی از ایدههای خلاقانه و نوآورانهی جورج پرز کردهایم و آنها را دلیل ماندگاری میراث او معرفی نمودهایم، اما پائول لویتز نظر دیگری دارد. به عقیدهی او، میراث بهجا مانده از رانِ جورج پرز نوآوری و خلاقیت بیش از حد او نیست، بلکه اثبات این واقعیت است که این شخصیت هم میتواند در مرکز داستانهای خوبی قرار بگیرد که برای دنیای مدرن نوشته شدهاند.