در کمیکهای ابرقهرمانی دشمنیهای نمادین زیادی وجود دارد: «بتمن» و «جوکر»، «هل جوردن» و «سینسترو»، «گرین گابلین» و «اسپایدرمن»، «مگنیتو» و «چارلز اگزاویر»، اما تعداد کمی از این تقابلها را میتوان همچون «سوپرمن» و «لکس لوثر» عمیق دانست. اغراق نکردهایم اگر بگوییم که این دشمنی، از سایر موارد ذکر شده عمیقتر و پیچیدهتر است؛ چرا که یک «نبرد فلسفی» است.
شاید این دشمنی در نگاه نخست، آنچنان پیچیده بهنظر نرسد و لکس لوثر را نابغهای دیوانه و یا شروری تکبعدی انگاریم که از سوپرمن، مدافع عدالت، متنفر است و میخواهد او را بکشد. اما لنزهای «اگزیستانسیالیسم» یا «هستیگرایی» به ما کمک میکنند تا نگاه دقیقتری به این شخصیت داشته باشیم؛ شخصیتی بسیار پیچیده و متکی بر خود که درگیر نگرانیهای بهحق و منطقیِ ظهور یک ابرانسان به اسم سوپرمن شده است. در قسمت پنجم از مجموعه مقالات سوپرمن و فلسفه، جهانبینی و نگرش لکس لوثر را شرح میدهیم و کمی با فلسفهی اگزیستانسیالیسم آشنا خواهیم شد.
بینیاز از دستِ غیب، سرنوشتم را رقم خواهم زد
گسترهی فیلسوفانی که برچسب اگزیستانسیالیست بر آنها زده شده، بسیار وسیع است؛ اما شاید بتوان گفت که علیرغم تفاوتهای مشهود میانشان، در یک اصل با یکدیگر اتفاق نظر دارند: «اصیل زیستن». البته لازمهی این نوع زیستن آن است که با حقایق تلخ و ناخوشایند دنیایی که در آن زاده شدهایم روبهرو شویم، از جمله اینکه خدایی وجود ندارد، در زندگی چیزی به نام هدفی والاتر -جز آنهایی که خودمان برای خودمان میسازیم- وجود ندارد و اکثر انسانهای دور و برمان، زندگی سطحی و احمقانهای دارند؛ چراکه از پذیرش مسئولیتهای حقیقی اعمالشان سر باز زدهاند.
اگزیستانسیالیسم فلسفهای نیست که انسانهای ترسو آن را تاب بیاورند. این فلسفه تاکید زیادی بر استقلال و خودمختاری بشریت و ضدیت با هنجارهای عامهپسند دارد. حتی برخی اگزیستانسیالیستها به نابود کردن هنجارهای اخلاقی متهم شدهاند؛ چون با انکار خدا، قوانین اخلاقی او را نیز انکار کردهاند.
در بسیاری از خطوط داستانی دنیای کمیک، شخصیتپردازی لکس لوثر به نحوی است تا با اصول اگزیستانسیالیسم همخوانی داشته باشد: او آرمانهای جامعهی خود را رد میکند، خودمختار و خودراهبر است. کمیکهای Superman: Secret Origin (2009–۲۰۱۰)، نوشتهی «جف جانز»، All-Star Superman (2006–۲۰۰۸)، نوشتهی «گرنت موریسون» و Lex Luthor: Man of Steel (2005)، نوشتهی «برایان آزارلو»، از جمله داستانهای هستند که فلسفه و جهانبینی لکس لوثر در آنها، شاید بیشتر از سایر آثار، به چشم میآیند.
در کمیک Superman: Secret Origin، لکس لوثرِ جوان، هنگامی که در حال کار کردن در آزمایشگاه خانگیاش است، ناگهان تماس تلفنیای دریافت میکند که به او اطلاع میدهد پدرش از یک تصادف رانندگی، «بهطرز معجزهآسایی»، جان سالم بهدر برده است. گفتوگوی درونی لکس اوثر، شکگرایی مطلق او را نشان میدهد:
معجزه؟ معجزهای وجود نداره.
لکس لوثر خود را مردِ علم میداند و عمیقاً باور دارد که هرچیزی با کمک علم، توضیحپذیر میباشد. او تا زمانی که خود، مستقلاً موضوع را بررسی و تایید نکند، هرگز نظرات مقامات، از جمله پلیس و کلیسا را نمیپذیرد.
در کمیک All-Star Superman، هنگامی که لکس لوثر برای اجرای حکم اعدام، به صندلی الکتریکی بسته شده است، از یک کشیش خواسته میشود تا شعایر پیش از مرگ را برای او اجرا کند. مطابق انتظار، لکس با این جملات، «آتئیسم» یا خداناباوری خود را اذعان میکند:
میشه یه نفر به این کشیشه بگه که از دامنهی حس بویایی من خارج شه. بوی تعفنِ بیمنطقی میده.
لکس لوثرِ سکولار و رویگردان از مذهب، در کمیک Lex Luthor: Man of Steel بیان دارد این باور غلط که سوپرمن، نمایندهی «حقیقت، عدالت و راه و روش آمریکایی» است، مردم آمریکا را فریب داده است. اما او تنها به سوپرمن بیاعتماد نیست، بلکه به باورها و ایدهآلهایی که او نمایندگی میکند نیز بیاعتماد میباشد:
حقیقت؟ نزدِ گویندهست. یه سری کلمات که با خونسردی ابلاغ میشن و البته، چیزی جز دروغهای زیرکانه نیستن. عدالت؟ متعلق به قاضیئه. کسی که بالاتر از کسایی میشینه که اون مقام رو بهش دادن، چون اونها نمیتونستن به خودشون اعتماد کنن. و راه و روش آمریکایی؟ همیشه از چیزی نشأت میگیره که هم راسته و هم دروغ… همهی انسانها برابر خلق شدن.
لکس لوثر فکر میکند که دلیل محبوبیت بیگانهای به اسم سوپرمن، سوگندیست که او برای مراقبت از ساکنین این سیاره یاد کرده است؛ زیرا با وجود او، دیگر نیازی نداریم که از خود مراقبت کنیم. رهایی از حس مسئولیتپذیری، چیزیست که سوپرمن به انسانها عرضه کرده است، اما لکس لوثرِ اگزیستانسیالیست، این نوع رهایی را پس میزند.
در کمیک Superman: Secret Origin، لکس لوثر از همان دوران نوجوانی به شکل یک انسانِ خودراهبر به تصویر کشیده شده است. زمانی که لکسِ جوان، «کلارک کنتِ» جوان را در یک کتابخانه ملاقات میکند، به او میگوید که قصد دارد به «متروپلیس» برود. زمانی که کلارک دلیلش را جویا میشود، لکس میگوید:
جامعه داره توسط معدود انسانهای شجاع، قدرتمند و باهوشی رهبری میشه که میتونن در شکلگیری تاریخ نقش داشته باشن… متروپلیس به شهرِفردا معروفه، کلارک. شهریه که توش آدمها امید دارن تا مفروضات و تصورات بیانتهاشون رو به واقعیت تبدیل کنن. اگه میخوای دنیا رو تغییر بدی، تنها جای کرهی زمین برای این کار، متروپولیسه.
متاسفانه، تکذیب ایدهآلهای جامعه بهدست لکس لوثر، او را به درون تاریکیای سوق داده که اکثر اگزیستانسیالیتها از رفتن به آنجا اجتناب میکنند؛ مثلاً در کمیک Lex Luthor: Man of Steel ، لوثر برای بدنام کردن سوپرمن، حتی حاضر به کشتهشدن بچههای بیگناه میشود. در کمیک Superman: Secret Origin نیز، اینطور بهنظر میرسد که لکس در مرگ پدرش نقش داشته است تا از طریق پول بیمهای که عایدش میشود به متروپلیس نقل مکان کند.
لکس لوثرِ شمایلشکن
شکی نیست که لکس لوثر به مسائل کلیِ مورد بحث اگزیستانسیالیستها علاقه دارد، اما زمانی این وجه از شخصیت او جذابتر میشود که بدانیم خط فکریاش، بهخصوص، به کدام یک از اگزیستانسیالیستهای نامدار تاریخ نزدیکتر میباشد؛ هرچند این نکته را فراموش نکنیم که فقدان اخلاق در او، کمی مسئلهساز است. فردریش نیچه (۱۹۰۰-۱۸۴۴)، فیلسوف و اگزیستانسیالیست آلمانی، به گفتن جملات «خدا مرده است» و «فلسفیدن با پتک» معروف است. شاید نیچه بتواند به ما کمک کند که به درک بهتری از وجه «شمایلشکنی» لکس لوثر برسیم؛ یعنی کسی که سنتها، بتها یا همان شمایل مقدس دوران خودش را نابود میکند.
نیچه نویسندهای بذلهگو و طعنهزن بود که از هر فرصتی برای نکوهش متافیزیک (مابعدالطبیعه)، یکی از قدیمیترین شاخههای فلسفه، بهره میبرد. متافیزیک در باب چیزهای فرامادی و فراطبیعی، مثل روح، خدا و… سخن میگوید. نیچه توضیحات متافیزیکی پیرامون حیات انسانها مثل «ارادهی خداوند» را مردود و بیپایه و اساس میشمرد و در عوض، پیشنهاد میکند که جهان را در چارچوب روابط قدرت درک کنیم. او معتقد است که سرنوشت ما در دستان خودمان است و چیزهایی مثل برنامهی بزرگ الهی، سرنوشت مقدر و «کارما» دروغی بیش نیستند. فقط قدرت و اعمالکنندگان آن وجود دارند و دو دستهی قدرتمندان و بیقدرتان هستند که تاریخ بشریت را معین کردهاند. نیچه در کتابش، «تبارشناسی اخلاق»، بیان دارد که عامل ظهور مسیحیت نیز، قدرت است، نه خداوند. همچنین، معتقد است که مسائل متافیزیکی مطرح شده در مسیحیت، صرفاً برای فریب عموم بوده است و دروغی بیش نیستند.
لکس لوثر نیز دائماً تصویر مردم از سوپرمن را مورد حمله قرار میدهد. او معتقد است که سوپرمن به جایگاهی متافیزکی و شبهخدا رسیده است؛ جایگاهی دروغین و بسیار خطرناک. در کمیک Superman: Last Son (2006-2008)، کریپتونیهای متخاصمی که از زندانِ فانتوم زون گریخته بودند، وارد زمین میشوند. سوپرمن برای مقابله با آنها دست به دامن لکس لوثر میشود، اما لوثر، سوپرمن را به این متهم میکند که روحیهی سلطهپذیری را در مردم زمین رشد داده است:
تو به بشریت یاد ندادی که برای خودشون بجنگن، یاد دادی که به تو تکیه کنن. برای همینه که «ژنرال زاد» و ارتشش کنترل اینجا رو به دست گرفتن.
لوثر در ادامه میگوید که انسانها برای الگوگیری و الهام گرفتن، به یک انسان دیگر نیازمندند، نه بیگانههایی که به آنها مقام خدایی دادهاند. زمانی که کسی یا چیزی را در جایگاه خداوندی قرار میدهی، قدرت نیز از آنِ اوست، نه انسانها. این چیزیست که لوثر همواره بر آن تاکید دارد.
نیچه معتقد بود بزرگترین چیزی که باید به آن ایمان داشته باشیم، خودمان هستیم؛ چیزی فراتر از خودمان برای باور داشتن وجود ندارد. زندگی، ترکیبی از خوشی و درد است. ما باید بپذیریم جهانی که در آن زندگی میکنیم، بههیچوجه جای بینقصی نیست. دنیای ما سرشار از عیب و نقص است و هیچ مقیاسی برای توازن عدالت در آن وجود ندارد. نیچه از ما مصرانه میخواهد که زندگی را همانطوری که هست ببینیم، بپذیریم و دوست داشته باشیم. آرمانِ نیچه این است که ما انسانها خوشی و رنج زندگی را آنچنان دوست داشته باشیم که گویی هرچیزی که برایمان رخ داده، به ارادهی خودمان بوده است. این کاملاً به خود ما بستگی دارد که زندگیمان را به یک اثر هنری بدل گردانیم، قدرت خود را افزایش دهیم، و منفینگری را از خود دور کنیم.
لوثر در بسیاری از خطوط داستانی، به شکل یک نابغهی خلاق به تصویر کشیده شده است. در کمیک Superman: Secret Origin، لوثر به قدرتمندترین مرد متروپلیس تبدیل میشود. او لکس کورپ، کمپانی موفق خود را دایر میکند و با بلیط بختآزمایی روزانهاش، با این شعار که هر روز، زندگی یک انسان خوششانس را دگرگون خواهد ساخت، توجه اذهان عمومی را به سمت خود معطوف میکند. او همچنین با ارتش آمریکا روابط بسیار دوستانه و نزدیکی برقرار میکند و آنها را متقاعد کرده تا در نابود کردن سوپرمن به او کمک کنند. در واقع، لوثر با کمک نبوغ، خلاقیت و ثروت عظیمش، یک امپراتوری مدرن را تاسیس میکند. او دقیقاً همان کاری را میکند که نیچه به خاطر آن، مسیحیت را مورد نقد قرار داده بود: خودش را تا حد یک خدا بالا میکشاند و از دیگران میخواهد که از او بیم داشته باشند و پرستشاش کنند.
برنامههای لکس لوثر بهخوبی پیش میرود، تا اینکه بیگانهای از ناکجاآباد پیدایش میشود. زمانی که مردم از سوپرمن میپرسند که او به دنبال چه چیزی است، سوپرمن میگوید:
ازتون میخوام که از جستوجو برای پیدا کردن یک ناجی بزرگ، دست بکشین. لکس لوثر اون ناجی نیست. من هم نیستم. خود شمایید. همهتون.
سوپرمن سعی دارد تا به مردم نشان دهد که لباسی بر تن امپراتور نیست؛ او برهنه است. لکس لوثر نیز، از این کشف حجاب، شدیداً ناخرسند است.
قهرمان اگزیستانسیالیست یا… ضد قهرمان
ژان پل سارتر (۱۹۸۰-۱۹۰۵)، فیلسوف و اگزیستانسیالیست فرانسوی، میتواند ما را در درک عمق تعهد لوثر به خودمختاریاش یاری کند. سارتر بیان دارد که «وجود بر ماهیت مقدم است»؛ یعنی ما انسانها، ابتدا در زندگی حضور مییابیم و سپس به آن معنا یا ماهیت میدهیم. ما طبیعیت و یا ماهیتی نداریم، بلکه خود باید آن را بسازیم. هستی ما پیش از اینکه بدانیم قرار است به چی تبدیل شویم، وجود دارد. هستی ما، به خودیِ خود، معنایی ندارد، بلکه این انتخابهای ما هستند که به آن معنا میبخشند. ما راهی جز انتخاب کردن نداریم. ما انسانها چونان فاعلی آگاه، برای فرار از پوچی هستیِ خود، ناچار به انتخاب هستیم و باید بار مسئولیت انتخابهایمان را به دوش بکشیم. ما محکوم به انتخابیم. «محکوم به آزادی» هستیم.
به گفتهی سارتر ما انسانها مسئول چیزی هستیم که با انتخابهای خود به آن تبدیل شدهایم. زندگی چیزی جز مجموعهای از انتخابها نیست. حتی اگر شرایط دور و برمان، انتخابهای ما را محدود کرده باشند، باز هم مجبوریم که هر روز از میان گزینههای موجود، انتخاب کنیم. حتی انتخاب نکردن نیز، نوعی انتخاب است و ما در قبال آن مسئولیم. سارتر معتقد بود که ما انسانها باید به نقشی که در زندگی خود داریم، واقف باشیم. چیزی به اسم سرنوشت وجود ندارد.
فلسفهی سارتر، نوعی مسئولیتپذیریِ رادیکال است که میتواند حس ترس، وحشت و اضطراب را در وجود انسان مدرن شعلهور سازد. چه چیز هراسناکتر از این باور که زندگی ما انسانها، فرای انتخابهایمان، هیچ معنایی ندارد. اصالت یا اصیل زیستن یعنی مواجه شدن با این حقیقتِ حیات و به آغوش کشیدن این چالش که ما در تمامی لحظات عمرمان، برای معنا دادن به زندگی، مجبور به انتخاب و قبول مسئولیت هستیم. چه از لوثر خوشتان بیاید و چه نیاید، نمیتوانیم منکر شویم که این وجه از شخصیت لوثر قابل تحسین است؛ اینکه او خود را مسئول تمامی اعمالش، و یگانه پروتاگونیست داستان زندگیاش میداند. گرایشهای اگزیستانسیالیستی لوثر و نگاهش به واقعیت را میتوان در این جملاتِ کمیک Lex Luthor: Man of Steel مشاهده کرد.
اغلب اوقات، از بین مسیرهای پیش رومون، راه ساده رو انتخاب میکنیم. دلیلش مشخصه، قابل درکه… اما در نهایت، غیرقابلدفاعه. چون ما خلق شدیم که خالق باشیم… این بزرگترین نعمتیه که خالقمون به ما داده… سرنوشت چیزیه که ما توی دستهای خودمون نگه داشتیم.
لوثر همچنین توضیح میدهد که چرا پایین کشاندن سوپرمن، تا این حد فکر و ذهن او را مشغول کرده است. بخشی از نفرتش از سوپرمن، ریشههای سارتری دارد. به سوپرمن همچون خدایی در میان انسانها نگریسته میشود و این مسئله، در تضاد با آرمانهای اگزیستانسیالیستیای هست که وجود خدا را رد، و انسان را مسئول جهتگیریهای زندگیاش می داند. لوثر ادامه میدهد:
به عقیدهی من، اینکه چیزهای واقعی به اسطوره تبدیل بشن، اساساً ترسناکه. اگه این اتفاق بیفته، اون بخش از وجود ما که خواستار تعالی هست، گم میشه. بنابراین ماهیت اون اسطوره باید برملا بشه تا ما بتونیم به خودباوری برسیم.
لکس لوثر فکر میکند که حضور سوپرمن با اصالتِ باب میلِ اگزیستانسیالیتها منافات دارد. با وجود سوپرمن به عنوان قهرمان و ناجی بشریت، انسانها دیگر مجبور به فکر کردن پیرامون احوالشان نیستند و مسئولیتپذیریشان در قبال انتخابها و اعمالشان از بین خواهد رفت. لوثر با این نگرش که سوپرمن نمایندهی امید و رویای چیزی بزرگتر میباشد، مخالف است و آن را اسطورهسازی میداند. زندگی زیر چتر این نوع نگرش، یک زندگی «غیراصیل» و «گمراهکننده» است.
لوثر آنچنان به باورهایش اطمینان دارد که حتی حاضر است دست به اعمالی بزند که از دید اکثر انسانها، اخلاقاً تنفرانگیز هستند. این همان مرز باریکی است که لوثر را از یک قهرمان اگزیستانسیالیست به عکس نگاتیوِ آن بدل ساخته است: یعنی یک ضد قهرمان (Anti-Hero)؛ کسی که فاقد ویژگیهای متعارف قهرمانان، مثل اخلاقمداری، میباشد. در کمیک Lex Luthor: Man of Steel، لکس با کمک گروهی از دانشمندان، ابرقهرمان جدیدی را به اسم «هوپ» خلق میکند. سپس نقشهی فاجعهآمیزی را طراحی میکند تا مردم را علیه سوپرمن بشوراند. او یک پدوفیلی سابقهدار به اسم «وینزلو شات» را اجیر میکند تا در یک ساختمان بمبگذاری کند؛ به این بهانه که این بمبها برای سرقت از یک جواهر فروشی استفاده خواهند شد. اما زیردستان لکس، بمب را منفجر میکنند و در نتیجهی این انفجار، چندین کودک بیگناه کشته میشوند. هوپ به سراغ شات میرود و او را در مقابل چشم عموم، به آسمان میبرد و سپس شات را از ارتفاع بالا پرت میکند تا کشته شود. مردمی که نظارهگر هستند، از این کار هوپ، احساس رضایت میکنند. اما شات در لحظهی آخر، توسط سوپرمن نجات پیدا میکند. این همان چیزی بود که لکس به دنبالش بود؛ ایجاد این ذهنیت در مردم که سوپرمن یک پدوفیلی روانی و قاتل کودکان را نجات داده و حس رضایت و خشنودیشان را از آنها سلب کرده است.
بعید است اگزیستانسیالیتی پیدا شود که با این دست از جنایات موافق باشد و یا آنها را توجیه کند. اگزیستانسیالیستها طرفدار آزادی هستند و شدیداً آن را ستایش میکنند. البته که آنها خدا را مرده میپندارند، اما این بدان معنی نیست که با چنین اعمال زشت و پلیدی موافق باشند؛ حتی اگر اهداف پشت آنها، تحسینبرانگیز به حساب بیایند. سارتر میدانست که اخلاق، در تئوریهای که او مطرح میکند، مشکلآفرین ظاهر خواهد شد و سعی کرد تا در نوشتههای اخیرش، این مشکل را برطرف کند. حتی سیمون دو بووار (۱۹۸۶-۱۹۰۸)، فیلسوف و شریک زندگی سارتر، کتابی تحت عنوان «اخلاق ابهام» نوشت تا به این مشکل بپردازد. منتقدان بر این باورند که ادعای اگزیستانسیالیستها مبنی بر همزیستیِ «آزادی رادیکال» و «اخلاق»، درست مثل این میماند که هم خدا را بخواهیم و هم خرما را. لکس لوثر نمونهی خطرناک و بارز چنین همزیستیای میباشد.
ضد قهرمان باایمان
سورن کییرکگور (۱۸۵۵-۱۸۱۳)، فیلسوف دانمارکی، که از او به عنوان پدر اگزیستانسیالیسم یاد میشود، پوچی و بیهودگی هستی را در کتابش، «تکرار»، اینچنین وصف میکند:
انگشتم را در هستی فرو میکنم. بوی پوچی میدهد. من کجا هستم؟ این چیزی که آن را جهان نامیدهاند، چیست؟ چه کسی مرا به این دام انداخته و اکنون مرا به حال خود رها کرده است؟ من کی هستم؟ چگونه به جهان آمدم؟ چرا با من مشورت نشد.
کییرکگور معتقد بود که هر انسانی باید راه خود را بپیماید. البته، منظور کییرکگور از راه، مسیریست که در نهایت به ایمان به خدا ختم میشود. او راه نجات بشریت از پوچیِ هستی را ایمان مطلق به خداوند میدانست. برخلاف سایر اگزیستانسیالیتهای نامدار، او مردی با ایمان بود. در واقع، ایمان او به خدا و نفرتش از ادیان سازمانیافته، او را به سمت تاکید بر تمایز میان هنجارهای جامعه و هنجارهای خداوند سوق داد. داستان ابراهیم و پسرش اسحاق در کتاب مقدس، نمونهی بارز این تمایز میباشد.
کییرکگور در کتاب معروفش، «ترس و لرز»، مینوسید واعظین مسیحی، در حالی از شجاعت و سرسپردگی ابراهیم حرف میزنند که در سخنانشان، هیچ توجهی به واقعیت خشن و ناخوشایند شرایط موجود نشده است. ابراهیم نهتنها مجبور به کشتن فرزند دلبندش است، بلکه برای انجام این فداکاری باید مسیر زیادی را بپیماید. به گفتهی کییرکگور، این سفر طولانی، سرشار از حس اضطراب و دودلی میباشد. خداوند از ابراهیم خواسته است تا کاری را انجام دهد که مطابق با هنجارهای جامعهاش، نهتنها خدمت به پروردگار نیست، بلکه جنایت فرزندکشی به حساب میآید. ابراهیم در این مسیر تنهاست؛ چراکه خداوند، تنها او را از این دستور آگاه ساخته است و نه باقی مردم را. به گفتهی کییرکگور، این داستان، نمونهی شاخص شک و اضطرابی است که با ایمان واقعی همراه میشود.
دلیل توجه کییرکگور به داستان ابراهیم، ناشی از تاکید آن به مقولهایست که کییرکگور آن را «تعلیق غایی امر اخلاقی» نام نهاده است. ابراهیم برای اینکه دستور خدا را اجرا کند، باید خارج از قلمروی اخلاقِ انسانی بایستد و در عین حال، ایمان داشته باشد که دارد کار درست را انجام میدهد. او فرزندش را به قربانگاه برده و با این کار، امر اخلاقی را به تعلیق میبرد. کییرکگور تاکید دارد که این اتفاق، در چارچوب یک رابطهی بهشدت شخصی با خداوند رخ میدهد و تنها ابراهیم میتواند آن را درک کند. تعلیق غایی امر اخلاقی، سبب شده است تا کار ابراهیم برای دیگران، نامفهوم و غیرقابلدرک باشد. مطابق با معیارهای اخلاقی رایج، ابراهیم دارد دست به عملی غیراخلاقی میزند، در حالی که او فقط دارد حکم خدا را اجرا میکند. ابراهیم در اعتقادهایش، کاملاً تنهاست. با این حال، ابراهیم با سرسپردگیِ بیقید و شرط به باورهایش توانست به خداشناسی حقیقی برسد و هستیاش را از پوچی نجات دهد.
شباهتهای لکس لوثر به ابراهیم حیرتآور است. منظورم این نیست که لکس لوثر را میتوان فردی باایمان تلقی کرد که به دستور خداوند میخواهد سوپرمن را بکشد. قطعاً اینطور نیست. لکس لوثر یک ضد قهرمان است، اما مشخصههایی که دوراهی اخلاقی ابراهیم را تعریف میکنند، در لکس لوثر نیز قابل مشاهده هستند: تنهایی در باورهایمان و نادیده گرفتن هنجارهای اخلاقی برای رسیدن به هدفی والاتر.
مردم عادی قادر به درک انگیزههای لوثر نیستند. او در این باور که باید کار ضروری را به انجام برساند، تنهاست. او دائماً به ما یادآوری میکند که سوپرمن انسان نیست و ما را با این پرسش همیشگی رها میکند: اگر سوپرمن علیه بشریت اقدام بکند، آنگاه چه باید کرد؟
کمیک All-Star Superman به دو شکل مختلف این پرسش را مورد بررسی قرار میدهد. در شمارهی چهارم این مینیسری، سوپرمن تحت تاثیر کریپتونایتِ سیاهرنگ قرار میگیرد و شدیداً تغییر خلق میدهد. سوپرمن به یک ضدبشر تبدیل میشود:
زمین! نگاهشون کن. یه مشت حشرهی بیمصرف که زیر نور خورشید ازدحام کردن. کی میتونه جلوی من رو از انجام هرکاری که دلم میخواد، بگیره؟
سوپرمن از ناجی بشریت به کابوس لکس لوثر، یعنی دشمن بشریت، تبدیل میشود. مورد دوم، مربوط به شمارهی نهم این مینیسری میباشد. سوپرمن در مکانی به اسم Underverse گرفتار میشود و «لی کویینتوم» که از بازگشت سوپرمن ناامید شده بود، «بر-ال» و «لیو»، کریپتونیهای گمشده در فضا را جایگزین سوپرمن میکند. شوربختانه، این دو کریپتونی هیچ احترامی برای نوع بشر قائل نیستند و آنها را خوار و ذلیل میشمارند. سپس تصمیم میگیرند که زمین را به یک کریپتون جدید تبدیل کنند. اما سوپرمن برمیگردد و به آنها میگوید:
امیدوار بودم که اگه اتفاقی برام بیفته… شاید شما دوتا بتونین جای خالی من رو پر کنین… ولی فکر نکنم که شما قلباً علاقهای به این سیاره داشته باشین، درست نمیگم؟
آن دو در پاسخ میگویند:
تو به میراث خودت خیانت کردی. تو مثل اونها شدی.
این دو کریپتونی نشانهی دیگری هستند که به لکس لوثر ثابت میکند که ممکن است سوپرمن نیز به یک ضدبشر تبدیل شود. در هر دو سناریو، ما با این احتمال روبهرو هستیم که سوپرمن یا هر بیگانهی دیگری میتواند ما را نابود کند. قطعاً تا زمانی که سوپرمن به ما خیانت نکرده است، ما نیز به واقعی بودن این تهدیدات پی نخواهیم برد. سوپرمن خیلی بیشتر از لیاقتشان به انسانها ایمان دارد. شاید واقعاً لوثر دارد اشتباه میکند و شاید هم لوثر، تنها به این دلیل از سوپرمن نفرت دارد، چون او مانع رسیدن به نقشههایش برای کنترل دنیا و بشریت شده است.
اگزیستانسیالیست عنانگسیخته
لکس لوثر تاکید میکند که فلسفهی اگزیستانسیالیسم تا چه اندازه پیچیده است. لوثر انسانی خلاق، خودمختار و خودراهبر، ولی در عین حال، کاملاً بیاخلاق میباشد. اشتیاق او برای قربانی کردن هرچیز و هرکسی، اگزیستانسیالیسم را به مرزهایی کشانده است که نیچه، کییرکگور و سارتر، از رفتن به آنجا خودداری میکنند. پرسشی که باقی میماند این است: لکس لوثر چیست؟ نابغهای شرور؟ نوع شنیع اگزیستانسیالیسم؟ و یا شکل غایی و تکاملیافتهی آن؟
این همان پرسشی است که لکس لوثر را به یکی از پیچیدهترین شخصیتهای اسطورهی سوپرمن و دنیای کمیک تبدیل کرده است، شخصیتی که ما را واداشته است تا از خود بپرسیم مقولههایی چون خودمختاری و آزادی، خط قرمزهای اخلاقی، ما را به کدام سمت سو میکشانند. واقعاً حدود و مرز آزادی تا کجاست؟
اگر نگرش لکس لوثر اشتباه است، در این صورت میتوانیم نتیجه بگیریم که ما قهرمانهایی اخلاقمدار هستیم. اما اگر حق با لوثر باشد، او بنیادیترین ارزشهای اخلاقیمان را زیر سوال برده است و دنیا نیز به مکانی تبدیل خواهد شد که زندگی کردن در آن بسیار ترسناک خواهد بود.