به دنبال پیدایش تعداد انبوه فیلم های بلاک باستری و ابرقهرمانی، کمپانی برادران وارنر با هدف رقابت با همتایان خود، درصدد خلق دنیای سینمایی جدیدی برپایهی کاراکتر های انتشارات دی سی بود. در راستای پیروی از این امر، فیلمی بر اساس یکی از معروف ترین کاراکتر های کمیک بوکی، یعنی سوپرمن، در سال ۲۰۱۳ به اکران درآمد و آن را مرد پولادین نام نهادند.
سوپرمن از آن کاراکتر هایی است که به کرات در سینما و تلویزیون مورد توجه قرار گرفته و بر همگان آشکار است که این نکته، کار را برای عوامل سازنده، چند درجه دشوار تر می سازد. سازندگانِ مرد پولادین با توجه به شرایط خاص فیلم، در عین تلاش برای ساخت یک فیلم خوب، باید در تفاوتِ جنبه های داستانی و بصری آن نیز می کوشیدند تا بتوانند بستری مناسب را برای خلق و انتقال معنا به مخاطب فراهم کنند. اکنون با نقد و بررسی این فیلم همراه ما باشید.
قسمت عظیمی از پردهی اول و آغازین فیلم، در سیارهی کریپتون روایت می شود؛ زمانی که ژنرال زاد، فرماندهی ارتش کریپتون، همراه با پیروانش قیام کرده است و با طبیعت جنگ طلبش، بنا به گفتهی خودش سعی در نجات کریپتون دارد. در همین حال، جور-ال به سرعت می گریزد و برای نجات فرزندش، کال، او را در سفینهای به سمت زمین پرتاب می کند و در این راه، به دست زاد کشته می شود. مدتی پس از این حادثه، همانطور که ژنرال زاد و جور-ال پیش بینی کرده بودند، هستهی سیاره کریپتون پایداری خود را از دست می دهد و این سیاره کاملاً از هم فرو می پاشد.
دقایق آغازین مرد پولادین، به ظاهر هیجان انگیز به نظر می رسد و مخاطب در این میان، لذت بازی بازیگران، تصاویر و نماهای توصیفی/بصری را می برد و همچنین طعم جلوه های کامپیوتریِ خارق العاده را می چشد؛ اما در نهایت به چه قیمت؟ تا چه حد، نمایش بخش نسبتاً بزرگی از روایت در کریپتون لازم بود؟
در همان اوایل فیلم، یکی از مهم ترین عیوب فیلمساز آشکار می شود، یعنی مدیریت زمان؛ در حقیقت زک اسنایدر و دیوید گویر، با نمایش این بخش از روایت در مرد پولادین، سبب بر هم خوردن توازن میان پرده های اول و دوم سناریو شدند؛ آن هم در حالی که خلاصهای از آن را قرار بود بزودی از زبان خود جور-ال در مکالمه با پسرش بشنویم. در صورت عدم وجود این بخش در فیلم، مخاطب با حس کنجکاوی خود قادر به همراهی با کلارک برای جستجوی هویت واقعی او، و همچنین سبب جذابیت بیشتر گفته های جور-ال می شد. جدای از آن، از زمان بسیار طولانی فیلم می کاست و با پرهیز از اضافه گویی، مدت زمان بیشتری برای پرده دوم فیلم که کمترین و ضعیف ترین پرداخت را داشت، باقی می ماند.
مرد پولادین اکثر اوقات رنگ یک فیلم بی روح را به خود می گیرد و از مجموع سیستم اجزایش فراتر نمی رود؛ در واقع در بسیاری از سکانس ها، به دلیل جنبه های داستانی و فرم، به سطحی بالاتر از سطح ظاهریاش، آنچنان که باید دست پیدا نمی کند. درام داستان، خالی از هرگونه نقطهی عطف رضایت بخشی در شخصیت پردازی می باشد و اسنایدر به عنوان کارگردان اثر، با پنهان شدن در جامه های فاخر نظیر دیالوگ ها و استعاره های جبری، سعی در پوشاندن اشکالات فیلمنامهای دارد؛ هرچند که با توجه به اشتباه بودن اساس این کار، به بیراهه کشیده می شود.
ماهیت، نحوه گزینش و استفاده از تمثیل و نماد، در برخی از سکانس های فیلم، توسط فیلمساز به اشتباه بکار رفته است. گاهی روند فیلم مرد پولادین به گونهای است که در نماها، نمادسازی می کند و کاراکتر سوپرمن را به عنوان مسیح زمانه و ناجی بشریت نشان می دهد؛ اما در بطن ماجرا، هیچگونه تمرکزی بر روی کاراکتر اصلی صورت نمی گیرد تا داستان با متکی بر تمثیلش، اسرار خود را برای بیننده افشا، یا او را به کشف این نکات تشویق کند. هرچند که این نکته دربارهی کل فیلم صدق نمی کند. البته، بینندهای که هنوز درک و شناختی از پروتاگونیست اصلی داستان ندارد، چگونه می تواند با چندین ارتباط تنگاتنگ، به معانی دیگر داستان توجه داشته باشد.
البته در سکانس هایی از فیلم نیز تبحر سازندگان آشکار است؛ حس سرخوردگی سوپرمن در قسمت هایی از فیلم، حتی با وجود موانع القای این حس، به دلیل شخصیت پردازی نادرست او، تا حدی بجا و در نوع خود برای بیننده تاثیرگذار است. تا قبل از پردهی سوم فیلم، اگر از نماهای جبری بگذریم، اسنایدر حداقل در لحظاتی کوتاه، چه در بطن و چه در ظاهر، موفق می شود تا سوپرمن را به صورت آشکار به منزلهی نماد مسیح و البته همراه با ویژگی های مختص به خود کاراکتر، او را قابل تشخیص سازد. یکی از نکات اصلی هنر، آن است که هنرمند تنها در شرایطی می تواند چیزی را به مخاطب خود انتقال دهد، که خود نسبت به آن درک و همچنین علاقه داشته باشد. هنگامی که هنرمند به چیزی که در اختیار دارد، شناخت و یا علاقهای نداشته باشد، قطعاً توانایی ساخت اثری را ندارد که مخاطب با آن ارتباط عمقی برقرار کند و آن را باور کند. در فیلم مرد پولادین، کاملاً آشکار است که عوامل اصلی فیلم به شخصیت سوپرمن علاقهای ندارند و یا از درک ابعاد شخصیتی آن عاجز اند.
شخصیت سوپرمن در پردهی اول مرد پولادین، به صورتی گنگ و مرموز به بیننده ارائه می شود و اجازهای برای ورود بیننده به ذهن کاراکتر صادر نمی گردد. کال-ال، در طول فیلم، گام هایی برای شناخت اسم، والدین و ملت خود برمیدارد، اما مهم ترین نکته را به فراموشی می سپارد؛ یعنی خودشناسی. در واقع این کاراکتر کم ترین شوق را برای درک موجودیت و ذات حقیقی خودش دارد و این نکته، سبب حذف عامل «رشدِ شخصیتی کاراکتر» در طول فیلم شده است. این موضوع توسط نویسنده درک نشده است که سوپرمن قبل از شناخت و توصیف مردم، باید ابتدا خودش را بشناسد و توانایی وصف خود را بیابد؛ او قبل از رهبری مردم، باید بتواند خودش را رهبری کند! اما با این حال، روند داستان به گونهای است که در حق پروتاگونیست کم توجهی می شود، فقط به این خاطر که رفتار مردم بازتاب داده شود. ضمن این که برخی تصمیمات نویسنده، مانند کشتن زاد و رعایت نکردن دیگر موارد اخلاقی، مثل عدم انتقال مبارزه به خارج از شهر، و نبود احساس گناهِ سوپرمن آن هم وقتی که زاد تنها به خاطر او و با ردیابی او به سیاره زمین هجوم آورده است، موضوع را از قبل هم بدتر می کنند؛ که البته این موارد نشانگر شخصیت پردازی نامناسب و عدم وفاداری سازندگان به منابع است. همچنین تقدم پیام های غیرضروری بر شخصیت پردازی، از دیگر نکات منفی این اثر است. پرداخت به سوپرمن تنها در فلشبک هایی رضایتبخش مربوط به دوران کودکی وی خلاصه می شود. همین عدم نمایش و وفادار نبودن شخصیت پردازی به منابع مربوطه، سبب خلق کاراکتری خشک شده است که بیننده نسبت به آن هیچ احساسی ندارد؛ حتی رابطهی عاشقانهی نه چندان جذاب بین سوپرمن و لوییز لین، تاثیر بسزایی در این مورد نداشته است.
شخصیت های فرعیِ مرد پولادین، یک در میان، موثر و راضیکننده ظاهر می شوند. والدین زمینی سوپرمن، در قسمت هایی از فیلم، همواره یارانی مهربان و دلسوز برای کلارک کنت هستند اما با توجه به ترسی که از سرنوشت پسرشان دارند، گاهی دچار اشتباهاتی در تربیت وی می شوند و سعی دارند با القای ترس و بیگانه جلوه دادن کال-ال، او را از جوامع بشری و در نتیجه از خطر دور سازند. گرچه با توجه به روند بد فیلمنامه، این شیوهی تربیتی آنطور که باید به نمایش گذاشته نشده و با وجود شخصیت پردازی ضعیف کاراکتر اصلی تا حدودی منفی نیز جلوه کرده است اما با این حال، خانوادۀ کنت در شکل گیری شخصیت زمینی سوپرمن تاثیرات زیادی داشتهاند؛ هم نویسنده و هم کارگردان در پردهی اول، توجه ویژهای به این نکته کردهاند و همین توجه باعث خلق فلشبک هایی دلنشین برای بهترین کاراکتر های فرعی داستان شده است؛ که این موضوع تا حدودی نقطه قوت فیلم حساب می شود و تاثیر شخصیت های مکمل را یادآوری می کند ولی آیا تمام این تاثیرات مثبت بودهاند؟ لوییز لین و ژنرال زاد نیز از آن دسته کاراکتر هایی هستند که از حداکثر پتانسیلشان استفاده نمی شود؛ با وجود اینکه هر یک از آن ها، سکانس های نسبتاً قابل قبولی دارند، اما از نبود پرداخت مناسب رنج می برند.
در همان ابتدای نقد، به متمایز بودن فیلم مرد پولادین با دیگر فیلم های هم رده اشاره شد؛ اما چه چیزی باعث تمایز یک فیلم از همتایان خود می شود؟ مگر شاه پیرنگِ داستان، برخلاف سایر فیلم های ابرقهرمانی نوشته شده است؟ آیا تا کنون به آثار قبلی زک اسنایدر توجه کردهاید؟
سینما ترکیبی از هنر های گوناگون است؛ جدا از عناصر داستانی، بخش هایی نظیر طراحی صحنه، حرکات دوربین، استفاده از موسیقی، ترکیب بندی های مربوط به جزئی نگری و… نه تنها تفاوت سینما با دیگر هنرها را آشکار می سازد، بلکه حکم تایید این نکته است که دو اثر حتی با شاه پیرنگِ یکسان، می توانند آنچنان متفاوت خلق شوند که شباهتشان قابل تشخیص نباشد. البته که داستان مرد پولادین، در مرحلهی گسترش پیرنگ دارای تفاوت های بسیار مهم با همتایان خود است، اما اصل کار، به تفاوت «سبک سازنده»* برمیگردد. اسنایدر همواره سبک های مشخصی را در میزانسن و میزانشات به نمایش می گذارد که از نظر کیفی و حرفهای، کمتر ایرادی می توان از آن گرفت.
سبک، روشی است که هنرمند برای بیان اندیشه یا موضوع خود انتخاب می کند؛ به عبارت دیگر سبک، شیوهی بیان هنری هنرمند است که با بازنمایی یک موضوع در قالب یک اثر هنری، با استفاده از خصوصیات بیانی و ساختاری، نظیر شیوهی روایت، میزانسن، نورپزدازی ، صدا و…، مخاطب را مجذوب خود می کند. بنا به نظر ارسطو و برخلاف نظر افلاطون، هیچ اثری بدون سبک نیست و همهی هنرمندان، سبک مختص به خود را در هر اثر دارند؛ حتی با وجود شباهت ها و الهام گیری های مختلف. (با سیستم سبکی گروهی اشتباه گرفته نشود)
پردهی اول مرد پولادین، علاوه بر ضعف های بزرگی که در بخش توصیف و تحلیل داستان به آن ها اشاره شد، بزرگ ترین اشتباه را در مرحله پسا تولید اثر از آن خود می کند؛ تدوین تداومی اشتباه و پرش های ناگهانی، ضمن جداسازی انسجام و از بین بردن وحدت ساختگی اجزا، امکان تشخیص موقعیت (زمان و مکان) را از بیننده می گیرد و وی را برای لحظاتی گیج می کند. پرش های زمانی مربوط به پردهی اول فیلم و انتقال مکانی در صحنه هایی نظیر انتقال از اتاق بازجویی به دشت، شاهد هایی برای اثبات این موضوع هستند.
مرد پولادین به واسطهی حرفهای بودن کارگردانش در بخش ساخت، در این زمینه حرف هایی برای گفتن دارد. دوربین فیلم پرتنش است و به خوبی احساسات مربوط به سکانس های هیجانی و اکشن را به بیننده القا می کند. نحوهی استفاده از دوربین و زوایای آن، طراحیِ استوریبُردِ هوشمندانهی سکانس ها را نشان می دهد. مهارت کارگردان در موضوعات ذکر شده، به آسانی در بهترین سکانس های فیلم در پردهی دوم و سوم قابل مشاهده است؛ سکانس مربوط به نخستین ورود ژنرال زاد به زمین و حرف زدن با مردم از طریق وسایل ارتباطی، فراتر از حد معمول دلهرهآور ظاهر می شود و برای دقایقی، بیننده را به وجد می آورد. همچنین در سکانس مربوط به فرار لوییز لین از سفینهی زاد، هیجان لازم به مخاطب منتقل می شود و کارگردان، فرصتی برای خودنمایی پیدا می کند. پردهی سوم فیلم، که سراسر اکشن همراه با جلوه های ویژهی فوق العاده است، با کمک سبک اسنایدر، آنقدر پر سر و صدا و چشمگیر ظاهر می شود که لذتِ تجربهی سکانس هایی با ویژگی بصری شگفت انگیز را به بیننده می بخشد. همچنین موسیقی حماسی و بیگانهی هنس زیمر این لذت را به خودی خود چندین برابر می کند.
هنری کویل را می توان با چشم پوشی اندک، بازیگر رضایت بخشی برای کاراکتر سوپرمن دانست؛ او در بسیاری از سکانس های مرد پولادین بازی خوبی تحویل می دهد و نسبت به سایر بازیگران فیلم، عملکرد بهتری دارد؛ البته در طول فیلم، در برخی لحظات، حالت صورتش نسبت به اتفاقات بی تفاوت است، انگار که هیچ اهمیتی برای هیچ چیزی قائل نیست. لارنس فیشبرن نیز از بازیگرانی است که کار خود را به نحو احسن انجام می دهد و با بازی طبیعی خود، به تاثیر کاراکترش در فیلم کمک می کند. ایمی آدامز و مایکل شنون نیز با این که هر دو بازیگران خوبی هستند اما به دلیل درست بکار گرفته نشدن توسط کارگردان و نویسنده، از ارائهی یک نقش آفرینیِ ماندگار عاجز ماندند.
نخستین فیلم دنیای سینمایی دی سی، پر از تضاد های مربوط به عناصر بیانی می باشد؛ هر آنقدر که در تصویرسازی قابل تحسین است، در روایت مشکلات بزرگی دارد. در رسانهی سینما، علاوه بر فیلمسازی، تماشاگری هم اهمیت ویژهای دارد؛ در واقع تماشاگری بیانگر چرخهای از اتفاقات فیلم است که بتواند ارتباط عمیقی با تماشاگر پیدا کند، که بی شک مرد پولادین در این موضوع ناتوان می ماند. اغلب شخصیت های این فیلم، از نظر شخصیت پردازی حرفی برای گفتن ندارند و صرفاً با پوششی که در نقد ذکر شد، خود را پنهان کردهاند. تکلیف داستان با خودش مشخص نیست، در ابتدا تنها بر نیروی سرنوشت اصرار دارد، سپس با نمادسازی سعی می کند سوپرمن را مسیح زمانه نشان دهد، در صورتی که این مسئله، چیزی فراتر از تقدیری توخالی را می طلبد که به آن پرداخته نشده است و حتی همین نیروی سرنوشت هم در پایان فراموش می شود. بخش بزرگی از پیام فیلم دربارهی رفتار مردم است، در حالی که کاراکتر اصلی حتی به شکل رضایتبخشی با مردم روبرو هم نمی شود تا بخواهد رفتارشان را نسبت به خودش بداند.
جدا از داستان، موسیقی به همراه جلوه های بصری و کارگردانی، برگبرنده هایی هستند که فیلم رو می کند و چه بسا در آن ها بسیار موفق ظاهر می شود؛ اما اصلی ترین بخش فیلم یعنی روایت، همچنان اصلی ترین ایراد ها را حفظ کرده است. تمام این ها نشان می دهد که مرد پولادین به عنوان آغازی برای یک دنیای سینمایی بلندمدت در حد کافی قوی نیست؛ ولی در حد یک فیلم علمی تخیلی، نسبتاً قابل قبول ظاهر می شود.