بتمن و روانشناسی | قسمت دهم: رأس‌الغول

چندین قرن پیش از نخستین رویارویی‌اش با «بتمن»، در یکی از قبایل عشایر بیابان عربستان به دنیا آمد. او که یک دانشمند بود، موفق به کشف چشمه‌ی لازاروس می‌شود؛ چشمه‌ی شفابخشی که هر زخمی را التیام و هر شخص پیر و محتضری را جوان و تندرست می‌سازد. او به سراسر دنیا سفر و در جنگ‌های زیادی شرکت می‌کند و رفته‌رفته بر مهارت خود در مبارزه، دانش و ثروتش می‌افزاید. سپس گروه بین‌المللی «لیگ آدم‌کش‌ها» را به منظور دستیابی به یک هدف خاص و والا تاسیس می‌کند: پاک کردن جرم و جنایت از روی سیاره‌ی زمین. در قسمت دهم از مجموعه مقالات بتمن و روانشناسی، «رأس‌الغول»، یکی از مخوف‌ترین و قدرتمندترین دشمنان بتمن را زیر ذره‌بین قرار خواهیم داد.

هرکاری که تاکنون انجام داده‌ام برای هدفی والاتر بوده است.
_ رأس‌الغول در کمیک Batman: Death and the Maidens (2004)

اسم و سن حقیقی او هرگز مشخص نشده است و بسته به کمیک‌های مختلف، رأس‌الغول احتمالاً چیزی در حدود ۴۰۰ تا ۷۰۰ سال سن دارد. خود او می‌گوید که مدت زمان طولانی‌ای را زندگی کرده‌ است و در هنگام همه‌گیری طاعون سیاه دیگر فراموش کرده که چند سال دارد. او ظهور و سقوط نسل‌ها و تمدن‌های گوناگون را به چشم دیده است؛ بنابراین می‌توان گفت که تنها رقیب او از این حیث، خود زمین است. او تمدن و مردمان هر دوره را به بدن انسان تشبیه می‌کند. همان‌طور که نجات بدن یک انسان ملازم از بین بردن سلول‌های بدخیم سرطانیست، انسان‌ها و تمدن‌های سرطانی نیز باید بالکل نابود شوند، وگرنه سرطان به همه‌جای کره‌ی خاکی نفوذ می‌کند. یادمان نرود که او یک پزشک است، چنین نگرشی چندان عجیب نیست. اینکه بتمن دست به قتل جنایتکاران نمی‌زند، از دید رأس‌الغول، عملی سهل‌انگارانه است که ریشه در کوته‌بینی بتمن دارد. رأس‌الغول بتمن را به نداشتن دوراندیشی متهم می‌کند؛ کسی که حاضر به ریشه‌کن کردن بخش سرطان‌زده‌ی بدن نیست. رأس‌الغول برای نجات زمین از شرارت، حتی از کشتار و قتل عام میلیون‌ها نفر نیز ابایی ندارد.

وقتی یک جنگل وحشیانه رشد می‌کنه، یک آتش‌سوزیِ پاک‌کننده اجتناب‌ناپذیر و طبیعیه.
_ رأس‌الغول در فیلم Batman Begins (2005)

در روانشناسی هرگاه صحبت از طول عمر و مراحل مختلف زندگی‌ می‌شود، بعید است که از مراحل هشت‌گانه‌‌ی رشد روانی-اجتماعیِ اریک اریکسون (۱۹۹۴-۱۹۰۲) سخنی به میان نیاید. این روانشناس برجسته‌ی آمریکایی، زندگی انسان از نوزادی تا کهنسالی را به هشت مرحله تقسیم و سپس مشخص کرد که انسان در هر مرحله، با چه بحران‌های روانی-اجتماعی‌ای برخورد کرده و در پاسخ به همین بحران‌ها، چه فضیلتی را با خود به مرحله‌ی بعدی خواهد برد.

در مرحله‌ی هشتم که مربوط به اواخر کهن‌سالی است (۶۵ سال به بالا)، فرد تمامی دستاورد‌ها و شکست‌های زندگی‌اش را مورد ارزیابی قرار می‌دهد. اگر به یک رضایت کلی برسد و فکر کند آن‌طور که باید زیسته است، این فرد به «انسجام نفس» دست می‌یابد؛ یعنی مطمئن می‌شود که زندگی او موفق و دارای معنی بوده است. چنین فردی با آرامش و خیالی آسوده به آغوش مرگ می‌رود. از طرف دیگر، اگر فرد به این نتیجه برسد که عمدتاً یک بازنده بوده و زندگی‌اش فاقد دستاورد خاصی است، «ناامیدی» وجودش را فرا می‌گیرد. در این صورت، حس خشم و نفرت از خود و دیگران در وجودش شعله‌ور می‌شود. چنین فردی زندگی را ناعادلانه می‌پندارد و به‌شدت از مرگ می‌هراسد.

البته پیشرفت سریع و چشمگیر علم در یکصد سال اخیر سبب افزایش میانگین طول عمر انسان‌ها شده است و این حقیقت، اریک اریکسونِ کهنسال را به این فکر واداشت که می‌تواند مرحله‌ی نهمی را به مجموعه‌ی خود بیافزاید. این مرحله برای کسانی در نظر گرفته شد که کمی بیشتر از سایر انسان‌ها عمر کرده‌اند؛ از جمله خودش که حدود ۹۲ سال عمر کرد. جون اریکسون (۱۹۹۷-۱۹۰۳)، همسر و همکار اریک اریکسون، نوشته‌ها و یادداشت‌های همسرش را بسط داد و مرحله‌ی نهم را به این مجموعه اضافه کرد. او اسمی برای این مرحله اختیار نکرد، اما بعد‌ها توسط برخی از روانشناسان تکوینی، مرحله‌ی «جاودانگی علیه نیستی» نامیده شد. افرادی که به این مرحله می‌رسند در پی معنایی فراتر از زندگی فانی هستند. آن‌ها به دنبال نوعی جاودانگی هستند، اما منظور زندگی ابدی جسم یا خودآگاهی‌ نیست. منظور از این جاودانگی، تربیت فرزندان موفقی است که در آینده‌ی پس از مرگِ فرد نیز به جامعه خدمت خواهند کرد. یا خلق یک اثر هنری که تا ابد توسط نسل‌های بعدی ستوده می‌شود. به عبارت دیگر، منظور به‌جا گذاشتن میراثی است که حتی پس از مرگ نیز باقی خواهد ماند. افرادی که به چنین جاودانگی لذت‌بخشی دست پیدا کرده‌اند، هیچ ابایی از مرگ قریب‌الوقوع‌شان ندارند. در مقابل، افرادی که به چنین نگرشی نرسیده‌اند، هرگز طعم آرامش پیش از مرگ را نخواهند چشید. آن‌ها به‌شدت‌ ناامید و افسرده‌خاطر هستند، چراکه مرگ‌شان، یک نیستی همه‌جانبه است؛ انگار که هرگز زندگی نکرده‌اند.

رأس‌الغول در یک چرخه‌ی پیری و جوانی قرار گرفته است. احتمالاً خیلی‌ها پس از چند قرن زندگی، نسبت به همه‌چیز و همه‌کس بی‌تفاوت شوند. انسان‌های فانی برای آن‌ها همچون مناظری هستند که به یک چشم‌به‌هم‌زدن از پشت پنجره‌ی یک قطارِ در حال حرکت عبور می‌کنند. اما برای رأس‌الغول این‌چنین نبوده است. او به دنیا و تاریخ بشر نگاه می‌کند و تنها چیزی که می‌بیند، زیباییست. او به طرز اعجاب‌آوری امیدوار است که تلاش‌ها و شقاوت‌های بی‌حد و مرزش، آینده‌ی دنیا را تضمین کند. از این رو، وقتی «تالیا»، دخترش، او را از وجود قهرمان خفاشی گاتهام خبردار می‌سازد، به تداوم و جاودانگی میراثش امیدوار می‌شود. بتمن برای او کسی است که می‌تواند پدر فرزندان تالیا و رهبر جدید لیگ آدمکش‌ها شود. بتمن می‌تواند هدف و آرزوی دیرینه‌ی او را محقق سازد و او را به همان جوادانگی‌‌ای برساند که پیش‌تر در مراحل رشد روانی-اجتماعی درباره‌اش سخن گفتیم. اما افسوس که شوالیه‌ی تاریکی هرگز ارزش‌های اخلاقی خود را زیر پا نمی‌گذارد؛ حتی به قیمت از دست دادن موهبت بی‌قیمتی چون جاودانگی.

فقط چند سال دیگه به پایان عمرم باقی مانده است، دخترم. بیش از حد به چشمه‌ی لازاروس رفته‌ام! دیری نپاید که دیگر زندگی را به جسمم برنگرداند. باید نقشه‌ام را عملی سازم؛ نقشه‌ام برای برگرداندان توازن به این سیاره‌ی غمگین. من را یک جنایتکار و یک نابغه خطاب می‌کنند و من هیچکدام از آن‌ها نیستم! من یک هنرمندم! من یک تصویر ذهنی دارم. از زمینی که درست مثل کوهی پوشیده از برف یا یک بیابان، پاک و منزه است.
_ رأس‌الغول در کمیک Batman #244 (1972)
منبع Batman and Psychology
1 دیدگاه
Inline Feedbacks
View all comments