سوپرمن و فلسفه | قسمت ششم: معضل خشونت در کمیک Kingdom Come

لطفاً اگر قبلاً این داستان را شنیده‌اید، بگویید تا ادامه ندهم و وقت خود و شما را نگیرم: فرض کنید که تهدیدی نیرومند، چیزی فراتر از توانایی‌های بشر عادی، ناگهان از ناکجاآباد پیدایش می‌شود و اعلام می‌کند که می‌خواهد ما را نابود کند و یا به بردگی بگیرد. قهرمانی از سیاره‌ی ما برمی‌خیزد تا با این چالش روبه‌رو شود. اراده، قدرت و هوش این قهرمان محک زده شده و سپس نبرد نهایی آغاز می‌شود. در پایان، قهرمان ما با توسل به زور و خشونت، تهدید را سرجایش می‌نشاند و پیروز میدان می‌شود؛ همه‌چیز بار دیگر به حالت عادی بازمی‌گردد.

داستان بسیار آشناییست، مگر نه؟ شکی ندارم که اکثر شما می‌توانستید پیش از پایان داستان، من را از ادامه‌ی سخنانم بازدارید. داستان‌های این‌چنینی را نه‌تنها در اسطوره‌های کلاسیک، بلکه به کرات در کمیک‌بوک‌های ابرقهرمانی خوانده‌اید. این داستان‌های ابرقهرمانی جزئی از اسطوره هستند و «سوپرمن» نیز، شخصیت نمادین و اسطوره‌ای عصر ماست.

  • هشدار: در ادامه‌ی این مطلب با یک‌سری اسپویلر پیرامون کمیک Kingdom Come مواجه خواهید شد.

اگر سوپرمن واقعاً همه‌چیزتمام است و اگر به دفعات برای برقراری صلح جنگیده، پس چرا هنوز هم از مبارزه دست نکشیده است؟ آیا این تقدیر اوست که این داستان خشونت‌بار را دائماً تکرار کند؟ هشتاد سال تاریخ و تجربه‌ی مبارزه، چه چیزی را درباره‌ی ذات خشونت به سوپرمن آموخته است؟ و مهم‌تر از همه اینکه سوپرمن چه درسی درباره‌ی ذات خشونت می‌تواند به ما بدهد؟ در قسمت ششم از مجموعه مقالات سوپرمن و فلسفه، با بررسی کمیک Kingdom Come (1996) به معضل خشونت خواهیم پرداخت.


الگو گرفتن از یکدیگر

هیچکس مانند رنه ژیرار (۲۰۱۵-۱۹۲۳)، فیلسوف و تاریخ‌نگار فرانسوی، نمی‌تواند چرخه‌ی خشونتی که سوپرمن در آن اسیر شده است را برای ما شرح دهد. ژیرار در زمینه‌ی انسان‌شناسی فلسفی مطلب می‌نوشت؛ شاخه‌‌ای از فلسفه که به طبیعت انسان و نقشش در تعاملات انسانی و همچنین، رفتارهای شکل‌دهنده‌ی فرهنگ می‌پردازد. ژیرار بالاخص نقش خشوت در نگهداشت همبستگی جامعه را مورد بررسی قرار داد و نشان داد که اسطوره‌‌های فرهنگی از چه طرقی این خشونت را پنهان کرده و سبب تداوم آن‌ شده‌اند. طبق گفته‌های ژیرار، انسان‌ها توانایی منحصر‌به‌فردی در تقلید کردن دارند. تقلید کردن سبب شد تا نیاکان ما در آغاز ظهور تمدن و فرهنگ، رفتارهایی را که منجر به شکوفایی و بهبود وضع زندگی‌شان می‌شد از دیگران بیاموزند؛ مثلاً تقلید کردن از قبایل نزدیک برای ساختن ابزارهای شکار، نمونه‌هایی از این نوع رفتارهای تقلیدی هستند. در واقع، تقلید یعنی دیگران چه کردند که موفق شدند، ما نیز همین کار را بکنیم. اما تقلید، یک وجه خطرناک نیز دارد و آن، تقلیدِ هوس‌ها و امیال دیگران است. امیال تقلید شده و یا به عبارت دیگر، امیال تقلیدی، این قابلیت را دارند که به شکل شگفت‌آوری آسیب‌رسان باشند.

فرمول مخفی ژیرار تقریباً چنین ترکیبی دارد: ابتدا ما از امیال دیگران تقلید می‌کنیم؛ این تقلید می‌تواند هرچیزی باشد، مثل یک ماشین آخرین سیستم، یک خانه‌ی لوکس، معشوقه‌ای زیبا و غیره. سپس بر سر همین امیال مشترک، رقابت و جنگ شکل می‌گیرد. در نتیجه‌ی این جنگ و نزاع، امیال مشترک کم‌کم فراموش می‌شوند و تقلیدِ خشونت جایگزین تقلیدِ امیال می‌شود. تقلید از خشونت، گرایش خارق‌العاده‌ای به همه‌گیرشدن دارد و در نتیجه، خشونت به همه‌جا سرایت می‌کند. نقشه‌ی مجازات و کین‌خواهی چیده شده و همه‌ی انسان‌ها در دام پرخاشگری خواهند افتاد. سرانجام، خشونت از کنترل خارج می‌شود و اگر همین روند ادامه پیدا کند، این خشونت افسار‌گسیخته به بدترین فاجعه‌ی انسانی ممکن ختم خواهد شد: قتل عام.

برای اینکه خشونت به مرحله‌ی قتل عام نرسد، ساز‌وکارهای جامعه باید وارد عمل شوند و این سازوکارها چیزی نیستند جز… خشونت بیشتر! این خشونت، نباید یک خشونت معمولی باشد، بلکه باید آنچنان شدید و دهشتناک ظاهر شود که شهوت خون‌خواهیِ یک جامعه‌ی خشونت‌زده را تسکین دهد. به عقیده‌ی ژیرار، جوامع نه‌تنها این خشونت فوق‌العاده را می‌پذیرند، بلکه آن را به یک امر قدسی (امر مقدس) تبدیل می‌کنند.


چیزی که از همان ابتدا نهان بود

اما چرا من به فرمول ژیرار انگِ «مخفی بودن» زدم؟ برای پاسخ به این سوال، نگاهی به کمیک‌بوک‌های سوپرمن می‌اندازیم. به‌ندرت ممکن است که روزنامه‌ی دیلی پلنت از همچین تیتری برای یکی از شماره‌هایش استفاده کند:

 سوپرمن برای حل منازعه به خشونت متوسل می‌شود!

برای ما کاملاً قابل پیش‌بینی است که یک ابرقهرمان به خشونت روی بیاورد. حتی زمانی که تازه‌واردین دنیای کمیک برای نخستین بار به Peacemaker (صلح‌آور)، یکی از شخصیت‌های دنیای دی‌سی، برمی‌خورند، متوجه طعنه‌آمیز بودن این اسم خواهند شد. بعید است که صلح‌آور از طریق صلح و دوستی، صلح را به ارمغان بیاورد. حتی اگر سوپرمن، بزرگ‌ترینِ ابرقهرمانان، به خشونت متوسل شود، برایمان چندان عجیب و غیرمنتظره نخواهد بود. خشونت را از همان ابتدای کار و در کاور کمیک Action Comics #1 (1938) به‌وضوح می‌توان دید: یک مرد شنل‌پوش ماشین سبزرنگی را بالای سر برده و آن را نابود می‌کند و مردانی که از ترس دولا‌ شده‌اند و فرار را بر قرار ترجیح داده‌اند. حتی در میان پنل‌های این کمیک نیز، سوپرمن طعم رفتار یک همسرآزار را به خودش می‌چشاند. مطمئناً، خیلی از ما با دیدن کتک خوردن همچین مردی، برای سوپرمن هورا کشیده‌ایم. بزرگ‌ترین قهرمان و عدالت‌خواه دنیای کمیک، یعنی سوپرمن، وارد حرفه‌‌ای شده است که در آن معضل خشونت را تنها با خشونت می‌توان حل کرد. شاید عجیب باشد، اما خشونت ابزاریست که به یاری آن، صلح، ثبات و نظم برقرار می‌شود.

اما چرا کاور نخستین قسمت از سری کمیک Action Comics به جای آنکه ما را شوکه کند، باعث می‌شود که به وجد بیاییم؟ چرا کتک خوردن مرد همسرآزار خوشحال‌مان می‌کند؟ چرا ناراحت و آشفته‌مان نمی‌کند؟ این‌ها همان واکنش‌هایی هستند که ژیرار آن‌ها را پیش‌بینی کرده بود، همان چیزی که باعث شد تا فرمول او را مخفی خطاب کنم. امیال تقلیدی ما انسان‌ها، چه یک خانه‌ی لوکس باشد و چه یک همسر زیبا و چه خشونت، از طبیعت و ذات ما انسان‌ها نشأت گرفته‌اند و بنابراین، اجتناب‌ناپذیر و حتی جایز به‌نظر می‌رسند. پس برای اینکه شب‌ها با خیال آسوده به بستر برویم و احساس خوبی نسبت به خود و امیال‌مان داشته باشیم، به خلق داستان‌های عظیم و حیرت‌آور مثل سوپرمن، روی می‌آوریم و بدین وسیله، نه فقط گرایش‌مان به خشونت را مخفی می‌کنیم، بلکه آن را طبیعی جلوه می‌دهیم. شاید «کلارک کنت» هویت مخفی سوپرمن باشد، اما سوپرمن هویت مخفیِ گرایش جامعه‌ی ما به خشونت است. هدف ما از خلق این اسطوره‌ها این است که سرشت خشونت‌طلبمان را در یک دنیای غیرواقعی به معرض نمایش قرار دهیم. این‌طوری کسی هم آسیبی نخواهد دید.

سوپرمن یکی از اسطوره‌های مدرن است و ژیرار نیز بیان دارد که داستان‌های اساطیری نقش ویژه‌ای را در ارتباط با خشونت ایفا می‌کنند. اسطوره‌ها از ذات خشن ما چهره‌ای می‌سازند که از لحاظ جامعه قابل تحمل و پذیرفتنی است. عجیب اینکه این چهره‌ی متفاوت، گاهاً مقدس و حتی تسلی‌بخش پنداشته می‌شود. به دلیل نقش پررنگی که اسطوره‌ها در جامعه و فرهنگ ما ایفا می‌کنند، «اعمال قهرآمیز صلح» یا همان استفاده از خشونت برای توقف خشونت، برای ما نه غیرمنتظره است و نه حیرت‌آور. هیچ‌گاه از ما خواسته نمی‌شود که اسطوره‌هایمان را استنطاق کنیم و یا آن‌ها را زیر سوال ببریم. اما ژیرار معتقد است که اسطوره‌ها، در واقع دارند خیلی چیز‌ها را از ما پنهان می‌کنند.

خشونتی که پشت اسطوره‌ها خودش را مخفی کرده است، یک مشکل اساسی را به‌وجود خواهد آورد. به گفته‌ی ژیرار، تا زمانی که این مخفی‌بودن ادامه دارد، تا زمانی که این اسطوره‌ها به چشم ما عادی و معمولی به‌نظر می‌رسند، تا زمانی که این اسطوره‌ها را آن‌جور که هستند نمی‌بینیم و تا زمانی که آن‌ها را زیر سوال نبریم، ما انسان‌ها محکوم به تکرار خشونت خواهیم بود. اما آیا این سخنان در عصر مدرن جایگاهی دارند؟ اکنون قرن بیست و یکم است و دیگر همه‌ی ما می‌دانیم که هیچکدام از این اسطوره‌ها واقعی نیستند. آیا کسی پیدا می‌شود که نفهمد نبرد سوپرمن و «دومزدی» چیزی جز یک داستان خیالی نیست؟

بله، ظاهر امر اینگونه است که ما هیچکدام از این اسطوره‌ها را واقعی نمی‌دانیم، اما همین اسطوره‌های غیرواقعی هستند که آنچه در درونمان است را هویدا کرده و ما را به دردسر می‌اندازند. هنگام خواندن اسطوره‌ها، ما ابایی از احساسات درونی‌مان نداریم. در اسطوره‌ها، خشونت نه‌تنها در زیر شنل یک قهرمان مخفی شده، بلکه مشروع و جایز شمرده می‌شود. نه‌تنها منتظریم که خشونت اتفاق بیفتند، بلکه آن را طلب می‌کنیم و حتی برایش هورا می‌کشیم. این سلوک، ما را در زندانی به اسم چرخه‌ی خشونت گرفتار می‌کند. برای شکستن این چرخه، یک نفر باید آنچه را که در درونمان مخفی کرده‌ایم، برایمان آشکار سازد. و چه کسی بهتر از سوپرمن و چه داستانی بهتر از Kingdom Come می‌تواند ماهیت خشونت را برای ما آشکار سازد؟


آغاز ملکوت

مینی‌سری Kingdom Come، به نویسندگی «مارک وید» و طراحی «الکس راس»، دقیقاً همان چیزیست که بدان نیازمندیم. در این داستان -که در آینده‌ای نامعلوم اتفاق می‌افتد- قهرمانان قدیمی دنیای دی‌سی، از جمله «بتمن»، «واندرومن» و سوپرمن پا به سن گذاشته‌اند و ده سال از بازنشتگی‌شان می‌گذرد. دنیا پر شده است از هزاران فراانسان‌ ناشناس و تازه‌به‌دوران‌رسیده‌ای که فرزندان و نوه‌های قهرمانان پیشین می‌باشند. این به‌اصطلاح قهرمانان، تقریباً همه‌ی شرورهای گذشته را از روی زمین محو کرده‌اند. «نورمن مک‌کی»، راوی داستان، در صفحات ابتدایی کمیک می‌گوید:

فرزندان نسل پیشین، تحت تاثیر افسانه‌ی کسانی قرار گرفته‌اند که پیش از آن‌ها آمده بودند.

همان‌طور که ژیرار پیش‌بینی کرده بود، این الگوگیری و تقلید به جنگ و نزاع منجر خواهد شد. اما از آنجایی که اکثر شرورها از روی زمین پاک شده‌اند:

دیگر برای حق مبارزه نمی‌کنند. فقط برای مبارزه کردن مبارزه می‌کنند. آن‌ها خود به دشمن یکدیگر بدل گشته‌اند.

این پرخاشگری، روز‌به‌روز شدت بیشتری می‌گیرد تا اینکه در یکی از این نبردها، ایالت «کانزاس» با خاک یکسان می‌شود. این اتفاق «پسر پیشاهنگ بزرگ و آبی» را شدیداً متاثر می‌کند. سرانجام در یکی دیگر از همین جنگ‌های میان فراانسان‌ها، هاله‌ای تار و در حال حرکت در آسمان ظاهر شده، اسلحه‌های فراانسان‌ها را دو نیم کرده و حتی برای نجان جان رهگذران بی‌گناه، جهت حرکت رودخانه را تغییر می‌دهد. سوپرمن بازمی‌گردد.

سوپرمن برگشته تا با استفاده از خشونت، با خشونت تقلیدی و تهدیدآمیزی مقابله کند که دارد از کنترل خارج می‌شود. سپس سخنرانی‌ای را به همراه دوستان قدیمی‌اش، خارج از مقر سازمان ملل ترتیب می‌دهد و در آنجا هدفش از بازگشت را آشکار می‌کند. او توضیح می‌دهد که قصد دارد تا به همراه دیگر قهرمانان، درس بزرگی به این مامور‌های خودخوانده‌ی جدید بدهد؛ کسانی که علاقه‌ای به حفظ جان انسان‌ها و دفاع از ‌بی‌دفاعان ندارند. سوپرمن می‌گوید که قصد دارد به این قهرمانان -که از قدرت‌هایشان استفاده‌ی درستی نکرده‌اند- معنای واقعی حقیقت و عدالت را بیاموزد و با استفاده از خرد، آن‌ها را به سمت مسیر درست رهنمون سازد. بخش تناقض‌آمیز ماجرا این است که سوپرمن صریحاً می‌گوید اگر خرد کارساز نشود، برای برقراری نظم و صلح، به زور متوسل خواهد شد.


گرفتاری در تنگنا

سوپرمن، طبق وعده، با فراانسان‌ها روبه‌رو می‌شود. دسته‌ای که با اصول او موافقند را دور خود جمع کرده و با کسانی که حاضر به همراهی‌اش نیستند، مبارزه می‌کند. حتی اگر این داستان را نخوانده باشید، احتمالاً حدس زده‌اید که کار برای سوپرمن به همین آسانی پیش نخواهد رفت. سوپرمن اکنون در موقعیتی قرار گرفته است که در آن، خشونت تقلیدی به بالاترین میزان خود رسیده است. او با فراانسان‌هایی طرف شده که خشونت قهرمانان افسانه‌ای پیشین را الگوی خود قرار داده‌اند و در نتیجه‌ی همین تقلید، گرایش شدیدی به مبارزه و جنگیدن دارند، حتی اگر ابرشروری وجود نداشته باشد. سوپرمن امیدوار است که با به‌کارگیری عقل و منطق، این فراانسان‌های گمراه را به سمت خود بکشاند، اما زمانی که خرد شکست می‌خورد، از سوپرمن همان اعمالی سر می‌زند که در گذشته نیز سر می‌زد: سوپرمن ناچاراً به زور متوسل شده و خشونت او مبنایی می‌شود برای تقلید، سوختی تازه برای آتشی که از خیلی پیش‌تر، شعله‌ور شده بود. از یک طرف، تعداد کسانی که به جرگه‌ی او می‌پیوندند، کمتر و کمتر شده و از طرف دیگر، تعداد شورشیان و البته، خشونت فزونی می‌یابد. هرچقدر سوپرمن سخت‌تر مبارزه می‌کند، موفقیت کمتری حاصلش شده و همه‌چیز خشن‌تر می‌شود. به گفته‌ی خودش:

قرار نبود این‌جوری بشه… کاش مجبور نبودیم اینقدر سخت مبارزه کنیم… هرچی بیشتر پیش می‌ریم، تعداد زندانی‌ها از موافق‌ها بیشتر می‌شه.

گرفتاری در تنگنا چیزی نیست که پسر روستاییِ سیاره‌ی کریپتون با آن غریب باشد. با این حال، نقل قول مزبور، حاوی دو نکته‌ی حیرت‌انگیز و قابل تأمل است: اولاً، سوپرمن اشتباه می‌کند: همه‌چیز دقیقاً همان‌طوری است که باید باشد. ناسلامتی ما داریم داستان بزرگ‌ترین ابرقهرمان کمیک‌بوک را می‌خوانیم. قرار است که با یک تهدید بزرگ مواجه شویم. قرار است که مبارزه ببینیم. قرار است که خشونت ببینیم. قرار است که اگر خرد راه به جایی نبرد، سوپرمن به زور متوسل شود. ثانیاً، سوپرمن کاملاً واقف است که باید سخت مبارزه کند؛ این فهم از واقعیت موجود، واقعاً حیرت‌انگیز و مثال‌نزدنی است. به‌ندرت پیش آمده که سوپرمن همچین نگرشی به نقش خودش داشته باشد. سوپرمن نمی‌گوید که دشمنانش آنقدر قدرتمند و باهوش هستند که نمی‌تواند آن‌ها را مهار کند. حتی نمی‌گوید که آن‌ها ضعیف هستند، چون اگر ضعیف باشند، دیگر وجود سوپرمن در داستان معنایی ندارد. بصیرتی که سوپرمن به آن دست یافته این است که با ورود به عرصه‌ی مبارزه، مجبور است سخت‌تر و سخت‌تر مبارزه کند و هرچقدر که او سخت‌تر مبارزه می‌کند، کار او نیز سخت‌تر می‌شود. از یک سو، متانت و بزرگواری شخصیتش برای فرو نشاندن میلِ به خشونت کافی نیست و از سوی دیگر، خشونت اعمال شده از سوی خودش، بر شدت این میل افزوده است.

دشمن اصلی سوپرمن در کمیک Kingdom Come، نه فراانسان‌ها هستند و نه نقایص و معایب خودش. سوپرمن در برابر یکی از قدرتمند‌ترین و پرچالش‌ترین دشمنانش قرار گرفته و دیگر هیچکدام از قدرت‌های کریپتونی‌اش به‌کار نخواهند آمد. این دشمن کسی نیست جز اسطوره‌ی فرهنگی، اسطوره‌ای که خود نیز در آن نقش دارد. داستان سوپرمن، داستان خشونت است و طبق گفته‌ی ژیرار، ما به این دلیل او را خلق کردیم تا بتوانیم بر روی تمایلات خشونت‌بارمان، نقاب قهرمانانه بزنیم، چون کمک می‌کند که تمایل درونی‌مان را به شکلی پذیرفتنی بروز دهیم. داستان خشونت می‌تواند ما را به آرامش نسبی برساند، چراکه ما برآمد و نتیجه‌ی نهایی این خشونت را مثبت قلمداد می‌کنیم. اما مشکل اینجاست که این‌بار قرار نیست که خشونت جواب دهد. این بار سوپرمن به‌دست اسطوره‌ی خودش گرفتار می‌شود.


داستان سوپرمن و مِیگاگ: خشونت خوب علیه خشونت بد

یکی از راه‌های خروج از این مخمصه این است که سوپرمن تک‌تک فراانسان‌های مخالف را بکشد. البته، تجربه ثابت کرده که این بهترین راه نیست. کتک‌زدن ابرانسان‌ها شرایط را وخیم‌تر کرده است، چون آن‌ها نیز از این خشونت تقلید می‌کنند؛ بنابراین کشتن‌شان… خب… فکر کنم متوجه منظورم شده باشید. جدا از این، «کشتن» خط قرمزیست که سوپرمن هرگز از آن عبور نمی‌کند، چون با ارزش‌های اخلاقی‌اش جور درنمی‌آید. در ضمن، این را هم به‌خاطر داشته باشید که اخلاقیات سوپرمن چیزیست که ما خودمان برای اسطوره‌ی سوپرمن خلق کرده‌ایم.

در فرهنگ ما چندین نوع خشونت وجود دارد. ما برخی از آن‌ها را جایز و برخی را ناروا محسوب می‌کنیم. کشته شدن فراانسان‌های مخالف به‌دست سوپرمن، از آن دسته خشونت‌هاییست که ما جایز نمی‌شماریم. سوپرمن همیشه در قلمروی «خشونت خوب» فعالیت کرده است؛ منظورمان نوعی از خشونت است که برای نگهداشت صلح اعمال می‌شود. مشکل سوپرمن در Kingdom Come این است که خشونتِ حافظ صلح، کارایی‌اش را از دست داده است. این خشونت توانایی برگرداندن نظم و امنیت را ندارد و درست اینجاست که به ذات متناقض‌نمای مفهومِ « اعمال قهرآمیز صلح» پی می‌بریم. جامعه‌ای که سوپرمن در آن زندگی می‌کند، از قبل وارد سراشیبی «خشونت بد» شده بود و سوپرمن نیز، به همین دلیل برای ده سال خودش را بازنشست کرده بود: او از جامعه‌ای که به استقبال خشونت بد رفته، ناامید شده بود.

بگذارید داستان را مفصلاً برایتان سرح دهم. در زمانی که «جوکر» به دلیل کشتن نود و سه نفر از کارکنان روزنامه‌ی دیلی پلنت، از جمله «لوییز لین»، همسر سوپرمن، تحت بازداشت بود، ضد قهرمانی به اسم «مِیگاگ» او را به قتل می‌رساند. اگر چه میگاگ با این توضیح که کشتن جوکر باعث نجات انسان‌های بی‌گناه می‌شود، عمل خود را توجیه می‌کند، اما سوپرمن او را به جرم ارتکاب قتل تحویل قانون می‌دهد. در کمال تعجب، میگاگ تبرئه شده و این تیتر در صفحه‌ی نخست روزنامه‌ی دیلی پلنت جا خوش می‌کند:

عدالت اجرا شد!

جامعه از خشونت پذیرفته‌شده (خشونت خوب) به سمت خشونتی گرایش پیدا می‌کند که سوپرمن به‌هیج‌وجه حاضر به پذیرفتن آن نیست و بنابراین، او تصمیم می‌گیرد که از جامعه‌ای که روزبه‌روز گرایشش به خشونت فزونی می‌یابد، خود را جدا کند. این جامعه، برای برقراری صلح، قتل را -که نمونه‌ی بارز خشونت بد است- پذیرفته است. زمانی که این اتفاق افتاد، مرز میان خشونتِ برقرار کننده‌ی نظم و خشونت نابود‌کننده‌ی نظم، نامعلوم شده و همه‌چیز، بیشتر از پیش، از کنترل خارج می‌شود.

اکنون وضعیت بغرنج سوپرمن را بهتر درک می‌کنیم، وضعیتی که سوپرمن باید برای آن یک راه حل اساسی پیدا کند. نه‌تنها استفاده از زور بی‌ثمر شده است، بلکه حتی دیگر نمی‌تواند جامعه را وادارد که از این خشونتِ نابود‌کننده‌ی نظم، دوری کنند. او حتی نمی‌تواند به خشونتی متوسل شود که جامعه خواستار آن است؛ چراکه سوپرمن نمی‌تواند بدون عبور از خط قرمز‌هایش از این خشونت بهره ببرد. شاید برای میگاگ ایرادی نداشته باشد که به نام صلح، آدم بکشد، اما برای سوپرمن هرگز. اسطوره‌ای که ما برای او خلق کرده‌ایم، اجازه این کار را نمی‌دهد. توقعات ما از سوپرمن کاملاً متفاوت هستند: ما توقع داریم که سوپرمن ما را از خودمان نجات دهد، نه اینکه ما را بیشتر در منجلاب امیال‌مان غرق کند.

سوپرمن تصمیم می‌گیرد که منفعلانه با این خشونت مبارزه کند. او زندانی به اسم «گولاگ» می‌سازد و کشنده‌ترین و غیرقابل‌کنترل‌ترین فراانسان‌ها را در آن زندانی می‌کند. اما آیا این کار نتیجه‌ی مثبتی هم دارد؟ متاسفانه خیر. فرمول ژیرار این حقیقت را به ما یادآوری می‌کند که این سطح از خشونت را نمی‌توان محبوس کرد. زندانی‌ها دیوارهای گولاگ را پایین می‌آورند و داستان وارد فاز نبرد نهایی می‌شود. جنگی بزرگ آغاز شده و همان‌طور که ژیرار پیش‌بینی کرده بود، قرار نیست که این جنگ پس از مدتی فروکش کند؛ این جنگ ممکن است دنیا را نابود کند. البته، سازوکاری وجود دارد که می‌تواند این شهوت خون‌خواهی را تسکین دهد و خشونتِ لگام گسیخته را مهار کند. تنها یک راه برای پایان دادن به این خشونت افسارگسیخته باقی مانده است: یکی باید بمیرد.


بیلی بتسون و خشونت مقدس

رنه ژیرار تاریخ بشریت را «رویدادنامه‌ی بی‌پایان خشونت» می‌داند و معتقد است که با فروپاشی جامعه، مردم به ورطه‌ی خشونت سقوط می‌کنند و حتی برای احیای خود نیز به خشونت بیشتری متوسل می‌شوند. اگر در هر دو نوع خشونت، یعنی خشونت ویران‌کننده و خشونت احیا‌گر، «کشتن» امری اجتناب‌ناپذیر است پس تفاوت میان آن‌ها در چیست؟

خب، مسئله این است که کشتن یا خشونت احیا‌گر نباید در حین نزاع صورت گیرد؛ چراکه کشتن در حین جنگ، جزئی از خشونت نابود‌کننده‌ی نظم محسوب شده و به چیزی جز بحران ختم نخواهد شد. در عوض، این کشتن باید از اهمیت والایی برخوردار باشد. باید منحصر‌به‌فرد پنداشته شود تا بتواند احیاگر ظاهر شود. جوامع بدوی و غیرمتمدن، با قداست بخشیدن به امر کشتن، به این مهم دست می‌یافتند؛ این جوامع برای خشنودی یا تملق خدایان، انسان‌ها را قربانی می‌کردند و به خیال‌شان، از این طریق می‌توانند خشونت ویرانگر را تحت کنترل درآوردند. زمانی که عمل خشونت‌بار به امر قدسی تبدیل گردد، این توانایی را یافته تا جلوی خشونت غیرقابل‌کنترل را بگیرد. این فرآیند، خاستگاه دین را نیز برای ژیرار روشن کرد: خشونت را به گردن یک قربانی بی‌تقصیر و بخت برگشته بیاندازیم و سپس با کشتنش، به عوام نادان بقبولانیم که منشا خشونت نابود شده است. مسیح نیز برخاست که این فهم غلط را اصلاح کند و نشان دهد که خشونت، ریشه در سرشت بشریت دارد، نه یک قربانی بی‌گناه و بخت‌برگشته. با این وجود، مسیح خود نیز قربانی می‌شود، هرچند مرگ او سبب شد تا رفته‌رفته، این نگرش دروغین، جایگاهش را از دست بدهد.

شالوده و طرح کلی Kingdom Come تفاوت چندانی با سایر داستان‌های ابرقهرمانی ندارد، اما در دو چیز کاملاً منحصر‌به‌فرد است. اولاً، قرار نیست که سوپرمن برنده شود. دشمن سوپرمن، یعنی خشونت، بسیار قدرتر از اوست. این‌بار عناصر داستانی او را به دام انداخته‌اند و هر تصمیمی که تاکنون گرفته به بحران ختم شده است. ثانیاً، در نبرد پایانی اتفاقی رخ می‌دهد که نه‌تنها شکل جنگ، بلکه خود سوپرمن را هم دگرگون می‌کند. ما می‌دانیم که این اتفاق احتمالاً مرگ است، مرگی مقدس که از اهمیتی مذهبی برخوردار است.

کمیک Kingdom Come سرشار از مضامین مذهبی است. در ابتدای کمیک سورپرمن را با ظاهری شبه مسیح می‌بینیم (عکس). همچون مسیح موی سر و ریش بلند دارد و مشغول نجاری است. سوپرمن تیر چوبیِ بزرگی را بر روی شانه‌هایش قرار داده که ما را به یاد صلیبی می‌اندازد که مسیح حمل کرده بود. درون جیب شلوارش هم سه میخ بزرگ قرار گرفته که اشاره به میخ‌هایی دارد که برای صلیب کردن مسیح از آن‌ها استفاده شد. ضمناً، او ترجیح می‌دهد که با اسم کریپتونی‌اش، یعنی «کال-ال» خطاب شود؛ این اسم ما را به دو کلمه‌ی عبری ارجاع می‌دهد: «کشتی» و یا «صدای خدا».

از آن‌جایی که می‌دانیم شبه‌مسیح در کمیک Kingdom Come کیست و از آنجایی که می‌دانیم نجات دنیا به یک فداکاری احتیاج دارد، به‌نظر می‌رسد که نحوه‌ی به پایان رسیدن داستان، کاملاً مشخص باشد، اما تمام محاسبات ما اشتباه از آب در می‌آید. ناگهان سروکله‌ی «کاپیتان مارول» یا «شزم» پیدا می‌شود و با سوپرمن مقابله می‌کند. کاپیتان مارول توسط «لکس لوثر» شست‌وشوی مغزی داده شده و برای فراانسان‌های متمرد می‌جنگد. او با صاعقه‌های جادویی سوپرمن رو زخمی و زمان‌گیر می‌کند، جوری که دیگر توانایی‌اش برای ادامه‌ی مبارزه را از دست می‌دهد. به یاد داشته باشید که جادو یکی از نقاط ضعف سوپرمن است. در این میان، واندروون هم با کشتن یکی از فراانسان‌های سرکش، باعث می‌شود که خشونت جنگ به بالاترین حد ممکن برسد.

خشونت این جنگ، بقای نسل بشر، یعنی انسان‌های عادی را نیز به خطر انداخته است. اما انسان‌ها از همان آغاز ماجرا، همه‌چیز را زیر نظر داشتند و از آنجایی که هستی‌شان را رو به نابودی می‌دیدند، از تنها راهی که برایشان میسر بود، با این تهدید خشونت‌آمیز مقابله می‌کنند: آن‌ها چند بمب را به سمت کانزاس روانه می‌کنند؛ این بمب‌ها جوری طراحی شده‌اند که فقط روی ابرانسان‌ها تاثیر دارند. سوپرمن حتی در اوج نبرد و خستگی نیز، متوجه موشک‌های پرتاب‌شده می‌شود و می‌داند که تنها چند ثانیه برای متوقف کردن آن‌ها فرصت باقیست. از این رو، به سمت «بیلی بتسون» رفته و او را در یک انفجار صاعقه گیر می‌اندازد تا به شکل انسانی و فانی‌اش در آید. سپس جلوی دهن او را می‌گیرد تا مانع از گفتن کلمه‌ی جادویی «شزم» شود و پس از آن، به بیلی می‌گوید:

نمی‌دونم باید چیکار کنم. خودت هم متوجه این وضعیت شدی، مگه نه؟ هر تصمیمی که تا حالا گرفتم، ما را به این نقطه کشونده. تصمیماتی که اشتباه بودن. پس به من گوش بده. بیشتر از همیشه تمرکزت رو بذار روی این حرف‌هام… یه بمب داره سقوط می‌کنه. یا می‌کشدمون و یا این وحشی‌گری به کل دنیا سرایت می‌کنه. من هنوز هم می‌تونم جلوی اون بمب رو بگیرم، بیل. تا این جای کار مطمئنم. فقط نمی‌دونم که این اجازه باید بهم داده شه یا نه. انسان‌ها یا فراانسان‌ها… یکی از اون‌ها باید آخرین تاوان رو بدن. و من… اونی نیستم که این تصمیم رو می‌گیره. من نه یه خدائم… و نه یه انسان. ولی تو، بیلی… تو هردوتاشونی. تو بیشتر از هر کسی می‌دونی که زندگی کردن در اون دو جهان چه حسی داره. فقط توئی که می‌تونی برای هر دوشون ارزشی یکسان قائل شی… می‌تونی بذاری من برم… و یا می‌تونی با گفتن یه کلمه… جلوی من رو بگیری. آیا متوجه هستی که این تصمیم فقط می‌تونه به‌دست تو گرفته شه؟ پس تصمیم بگیر. برای دنیا تصمیم بگیر.

سوپرمن دستش را از روی دهان بیلی برمی‌دارد و به سمت بمب پرواز می‌کند. در همین حین، بیلی با گفتن کلمه‌ی شزم، به کاپیتان مارول تبدیل می‌شود و به سمت سوپرمن می‌رود. او سوپرمن را به سمت زمین پرتاب کرده، نزدیک بمب شده و بار دیگر با گفتن شزم و ایجاد صاعقه، سعی می‌کند که جلوی بمب را بگیرد. بمب با فاصله‌ی قابل توجه از زمین منفجر می‌شود. بیلی جانش را فدا می‌کند و جنگ پایان می‌یابد.


 اسطوره هنوز هم با ما کار دارد

چه اتفاقی افتاد؟ در نگاه نخست این‌طور به‌نظر می‌رسد که بشریت با تهدیدی روبه‌روست که قادر به حل‌وفصل آن نیست. سوپرمن بازمی‌گردد و با این تهدید روبه‌رو می‌شود و با مجموعه‌ای از چالش‌ها رو در رو شده که قدرت و اراده‌اش را مورد آزمون قرار می‌دهند. ما فکر می‌کردیم که او همان عامل ضروری‌ای است که برای نجات دنیا باید جانش را قهرمانانه فدا کند. اما حقیقت ماجرا به این سادگی‌ها نبود؛ حقیقت به‌شکل هوشمندانه‌ای خود را از ما مخفی کرد.

شکی نیست که سوپرمن شبه‌مسیح این داستان است، کسی که جانش را فدا می‌کند تا حقیقت ذات بشر را برای دنیا آشکار سازد. اما درست در زمانی که قرار بود این اتفاق بیفتد، سوپرمن هویت مردی که هم یک خداست و هم یک بشر را برای ما آشکار می‌سازد، کسی که از اهمیت مذهبی برخوردار است. در ضمن، در اسطوره‌ای که ما برای سوپرمن ساخته‌ایم، مشخص شده که بمب هسته‌ای نمی‌تواند سوپرمن را بکشد؛ بنابراین او نمی‌توانست جان خود را فدا کند. با این حال، این اسطوره نیازمند مرگی مقدس است و کاپیتان مارول را به قربانگاه می‌فرستد. با کنار هم قرار دادن سازوکار‌ جوامع بدوی، سنت فداکاری مسیحی و اسطوره‌ی مدرن ابرقهرمانی، سرانجام همه‌چیز جفت‌وجور و تمامی مطالبات داستان برآورده می‌شود. همچنین، بد نیست بدانید که ابرِ قارچی ناشی از انفجار هسته‌ای، به صلیب شباهت دارد (عکس). منظورمان همان انفجاریست که بیلی در آن کشته شد.

موضوع دیگر این است که کاپیتان مارول نتوانست کاملاً جلوی انفجار بمب را بگیرد و در نتیجه، برخی از فراانسان‌های درگیر جنگ کشته می‌شوند. این بدان معناست که علی‌رغم فداکاری بیلی بتسون، هنوز فراانسان‌هایی هستند که جان سالم به‌در برده‌اند. این یعنی بی‌اعتمادی، تنگنا، خطرات و مشکلات پیشین به‌طور کامل محو نشده‌اند؛ اسطوره به پایان نرسیده است. اما آیا شرایط هنوز هم ناامیدکننده و وخیم است؟ پس فداکاری بیلی بتسون چه فایده‌ای داشت؟ آیا اشتباهی صورت گرفته است؟ شاید یک جای کار هنوز می‌لنگد!

هیچ اشتباهی صورت نگرفته است. همه‌چیز همان‌طوری شد که باید پیش می‌رفت و فقط سوپرمن از این امر آگاه است. یادتان می‌آید که سوپرمن در مقر سازمان ملل اعلام کرد که می‌خواهد معنای واقعی حقیقت و عدالت را به فراانسان‌ها بیاموزد؟ سوپرمن، اول خود می‌بایست معنای واقعی این مضامین را می‌آموخت و بعد آن را به فراانسان‌ها منقل می‌کرد. سوپرمن دیگر می‌داند که همه‌چیز دقیقاً همان‌طوری پیش رفت که انتظار می‌رفت. خطر هنوز به قوت خود باقیست، اما برخلاف تصور بتمن و سایرین، این خطر، فراانسان‌های نجات‌یافته نیستند، بلکه‌ نیروهای فرهنگی‌ای هستند که همچنان به قوت خود باقی مانده‌اند. سوپرمن بالاخره فهمید که «نباید این‌جور سخت درگیر مبارزه می‌شد»، چون که دشمنان او فراانسان‌ها نبودند، بلکه فرهنگ خشونت‌زده و سازوکارهای موجود در آنند که باید با آن‌ها مبارزه می‌کرد. درست است که فداکاری بیلی صلح را برای مدتی کوتاه به ارمغان می‌آورد، اما چرخه‌ی خشونت با مرگ بیلی متوقف نمی‌شود؛ مرگ بیلی بتسون خود جزئی از این چرخه است، جزئی از چرخه‌ای که ژیرار آن را رویدادنامه‌ی بی‌پایان خشونت نامیده بود.


بصیرتی نجات‌بخش

سوپرمن بار دیگر در مقر سازمان ملل حضور پیدا می‌کند تا معنای واقعی حقیقت و عدالت را به ما بیاموزد. او شنل کاپیتان مارول را در محوطه‌ی مقر سازمان ملل برمی‌افرازد تا به ما یادآوری کند که کاپیتان مارول، مهم‌ترین و تنها انتخاب ممکن را انجام داد: او زندگی را انتخاب کرد. شاید با خود بگویید که چنین حرفی درباره‌ی کسی که جانش را از دست داده، بی‌معنی به‌نظر می‌رسد، ولی با اندکی تأمل متوجه منظور او خواهید شد.

بیلی بتسون جانش را برای نجات ما فدا نکرد؛ ایثار او معنای دیگری دارد. در واقع، این ما بودیم که به عنوان جامعه‌ا‌ی خشن، از او خواستیم که این کار را انجام دهد. سوپرمن با برافراشتن شنل کاپیتان مارول، توجه ما را به سوی چرخه‌ی خشونتی که در اساطیر و تاریخ ما حضور دارد، جلب می‌کند. او چیزی که ما از خودمان مخفی کرده‌ بودیم را برایمان آشکار می‌سازد و به ما تذکر می‌دهد که برای رسیدن به صلح و جلوگیری از تکرار این چرخه، مجبور نیستیم که یک نفر را روی یک ابرِ قارچی به صلیب بکشیم. به راستی که گاهی فقط یک سوپرمن می‌تواند ما را به چنین بصیرتی برساند.

منبع Superman and Philosophy
3 دیدگاه
Inline Feedbacks
View all comments