فرقی ندارد که اولین بار چگونه وارد دنیای «سوپرمن» شدهاید؛ کمیکبوک، فیلم و یا سریال. بیشک، در همان بار نخست چیزی که بیشتر از همه، حتی بیشتر از قدرتهای خارقالعادهی سوپرمن، حس تعجبتان را برانگیخته، روش منحصر به فرد او برای مخفی کردن هویتش است: یک عینک. این روند هشت دهه است که ادامه پیدا کرده و برخی نویسندههای دنیای کمیک نیز سعی کردهاند تا این جریان را به نوعی توجیه کنند؛ اما هنوز هم عدهی زیادی این روش را احمقانه و سادهلوحانه میدانند. از طرف دیگر، رابطهی سوپرمن با دنیای دیسی به نحوی است که استفاده از ماسک را غیرممکن ساخته؛ این نماد امید و ناجی بشریت باید حتماً ارتباط چهره به چهره با مردم داشته باشد. اما شاید چیزی که مسئلهی هویت مخفی در سوپرمن را احمقانه جلوه داده است، نه عینکِ سوپرمن، بلکه نگرش تکبعدی ما به مقولهی هویت است؛ بنابراین پیش از قضاوت کردن، باید از خود بپرسیم که چه چیز یا چیزهایی هویت ما را ساختهاند. اصلاً آیا هویت تعریف مشخصی دارد یا خیر؟ ما زمانی میتوانیم پیرامون موضوعی خاص مباحثه کنیم که با نظریهها و نگرشهای مختلف آشنایی داشته باشیم.
زمانی که سخن از هویت مخفی سوپرمن به میان میآید، «لوییز لین» بیشتر از هر کسی به کودن بودن متهم میشود. او از هر کسی به سوپرمن و «کلارک کنت» نزدیکتر بود، اما هرگز پی نبرد که این دو شخصیت در واقع یک نفر هستند. در یکی از قسمتهای سریال لوییز و کلارک (Lois & Clark: The New Adventures of Superman) گفتوگویی میان لوییز لین و شروری به اسم «تمپوس» که از زمان آینده آمده بود، شکل میگیرد که یکی از لحظات مورد علاقهی من [نویسنده] در میان داستانهای سوپرمن میباشد.
تمپوس: لوییز، میدونستی که تو در آینده جایگاه و احترامی برابر با سوپرمن پیدا میکنی؟ شاید باورت نشه، ولی دربارهت کتاب مینویسن، ازت یه بازی تعاملی میسازن و حتی با اسم تو غلات صبحانه تولید میشه.
لوییز: واقعاً؟!
تمپوس: آره، درسته که همه عاشقت میشن، ولی همیشه این سوال رو از خودشون میپرسن: آخه یه نفر چقدر میتونه کودن باشه؟ اینجا رو نگاه کن تا نشونت بدم منظورم چیه. [عینک میگذارد] ببینین، من کلارک کنتم. [عینک را برمیدارد] نه، من سوپرمنم. [عینک میگذارد] گزارشگر آرام و موقر. [عینک را برمیدارد] یه ابرقهرمان. وای! عجب! پس کلارک کنت همون سوپرمنه. ها، ها، ها. ارزش این سفرِ زمانی رو داشت.
حتی خودِ من نیز از دست انداختن لوییز لین به این خاطر که یک عینک ساده توانسته فریبش دهد، لذت میبرم. چطور ممکن است که هویت کلارک کنت فقط با پوشیدن یک لباس چسبناک آبیرنگ و رفتاری توأم با عزت نفس مخفی بماند؟ چیزی که ظاهراً لوییز لین را یک کودن جلوه داده است، در واقع، موجب شکلگیری یک بحث فلسفی جذاب میشود. شاید لوییز لین به این دلیل فریب عینک و رفتار آرام کلارک کنت را میخورد، چون «هویت» به آن سادگی و روشنیای که ما فکر میکنیم نیست. شاید منطق قویتری پشت این جریان وجود دارد و کلارک کنت و سوپرمن، واقعاً دو شخصیت متفاوت از هم هستند. در قسمت چهارم از مجموعه مقالات سوپرمن و فلسفه، مسئلهی هویت را مورد بحث قرار داده و نشان خواهیم داد که شاید لوییز لین آنقدرها هم که تمپوس فکر میکند، کودن نیست.
مصادره به مطلوب، بزرگترین شرور تاریخ فلسفه
کلارک و سوپرمن، ساختار سلولی، خاستگاه و خاطرات مشابهی دارند. رابطهی علت و معلولیشان با گذشته نیز یکسان میباشد. مسلماً، با وجود این همه خصیصههای مشترک، اینطور بهنظر میآید که این دو شخصیت در واقع یک نفر هستند؛ کلارک سوپرمن است! حتی میتوان یک قانون فلسفی معتبر را از دل آن بیرون کشید: «قانون لایبنیتس». گوتفرید ویلهلم لایبنیتس (۱۶۴۶-۱۷۱۶)، فیلسوف و ریاضیدان آلمانی، بیان میکند که دو چیز فقط در صورتی «یکسان» تلقی میشوند که تمامی خصوصیتهایشان مثل هم باشند. آیا کلارک و سوپرمن خصوصیتهای مشابهی دارند؟ خب، هم بله و هم خیر. راستش را بخواهید، ویژگیهایی نظیر ساختار سلولی و خاطرات، مسئلهآفرین هستند و ممکن است نتوانند ما را در تعریف هویت یاری دهند. در ضمن، کلارک و سوپرمن در یک صفت جزئی با هم تفاوت دارند که بعداً در مورد آن حرف خواهیم زد.
هزاران سال میشود که مسئلهی هویت ذهن فلاسفه را به خود درگیر کرده است. چیزی که برای خیلیها واضح به نظر میرسد، در حقیقت، غیرقابل اثبات میباشد. چه چیزی من را من میکند؟ یا چه چیزی تو را تو میکند؟ اگر از شما پرسیده شود که چه چیزی تو را تو میکند، احتمالاً بهتان برخواهد خورد و چنین پاسخی خواهید داد:
این چه سوال احمقانهایست که میپرسی؟ من منم، چون من منم دیگه!
باید بدانید که چنین پاسخی هرگز چیزی را اثبات نمیکند. درست مثل این میماند که بگویید سوپرمن قوی است، چون قوی است دیگر. استدلالی که آوردهاید هیچ اطلاعات جدیدی را به شنونده نمیدهد، بلکه همان جمله را تکرار کرده است. اگر واقعاً میخواهید دلیل قوی بودن سوپرمن را توضیح دهید، باید چنین پاسخی بدهید:
سوپرمن قوی است، چون میتواند یک اتومبیل را بالای سرش ببرد و با پرشی بلند از روی یک آسمانخراش بپرد.
حال بیایید برای پرسش اساسیای که مطرح کردیم، پاسخ دیگری پیدا کنیم؛ مثلاً میتوانیم بگوییم چیزی که من را من میکند، «روح من» است. سریع میرویم سر اصل مطلب. این پاسخ نیز نمیتواند مسئلهی ما را حل کند؛ چرا که مشخص نمیکند منظور از «من» در عبارتِ «روح من» چیست. چیزی به اسم «من» هنوز ثابت نشده است که حالا روحی هم به آن تعلق داشته باشد.
پیش از آنکه ایراد اساسی پاسخهای بالا را برایتان توضیح دهیم، باید «مغالطه» را تعریف کنیم: مغالطه یعنی آوردن استدلال غلط برای وارونه نشان دادن حقایق و یا برای به اشتباه انداختن طرف مقابل. لیست بلند بالایی از انواع مغالطه وجود دارد، اما یکی از رایجترین گونههای آن، مغالطهی مصادره به مطلوب (Begging the Question) میباشد. مصادره به مطلوب -که یکی از انواع استدلالهای دایرهوار (Circular Reasoning) است- زمانی پیش میآید که مقدمهی ما بهطور پیشفرض، صحیح انگاشته شود و ما از این مقدمهی اثبات نشده، برای حکم نهاییمان استفاده میکنیم. به مثالهای زیر توجه کنید:
فرد الف: همهی طرفداران دیسی انسانهایی بیفرهنگ هستند.
فرد ب: از کجا میدانی؟
فرد الف: معلوم است دیگر، چون طرفدار دیسیاند.
فرد الف: تمام مطالبی که در کتاب مقدس آمده، صحیح است.
فرد ب: از کجا میدانی؟
فرد الف: چون خدا آن را نوشته است.
فرد ب: از کجا میدانی که خدا وجود دارد؟
فرد الف: چون در کتاب مقدس آمده است.
همانطور که میبینید، در مثال نخست، فرد الف، بهطور پیشفرض طرفداران دیسی را بیفرهنگ فرض کرده است و در حکم نهاییاش دلیل و ریشهی بیفرهنگی را شرح نمیدهد. این فرد در مثال دوم نیز، ما را بهصورت دایرهوار به چیزهایی ارجاع میدهد که وجود هیچکدام اثبات نشده است. پس اگر من نمیتوانم از طریق جملاتی چون «من، من هستم» و یا «روح من، من را میسازد» هویت خود را اثبات کنم، چه چیزی هویت ما یا در این مورد خاص، هویت سوپرمن را ساخته است؟
جسم فراانسانی سوپرمن!
جان لاک (۱۶۳۲-۱۷۰۴)، فیلسوف انگلیسی، سعی داشت تا پاسخی مناسب برای پرسش «چه چیزی من را من میکند؟» بیابد. یکی از پاسخهای احتمالی «جسم» میباشد. سوپرمن، سوپرمن است چون جسمی دارد که متعلق به خودش است و هیچ فرد دیگری صاحب آن نیست. قانون لایبنیتس را بهخاطر میآورید؟ دو چیز فقط در صورتی یکسان تلقی میشوند که تمامی صفات و خصوصیتهایشان مثل هم باشند.
با فکر کردن پیرامون این موضوع خواهیم فهمید که جسم سوپرمن، علیرغم اینکه کندتر از جسم ما به پیری دچار میشود، در طول زمان دچار تغییرات شده است؛ بنابراین اگر بگوییم سوپرمنِ فردا، همان سوپرمنِ امروز است، چون جسم یکسانی دارند، به مشکل برخواهیم خورد؛ چرا که جسم امروز و فردای ما با هم متفاوت است و سوپرمن هم از این قاعده مستثنی نیست. جسم ما در طول زمان پیرتر شده و متحمل تغییرات زیادی خواهد شد. جسم ما هر روزه در حال جایگزین کردن سلولهای قدیمی با سلولهای جدید است و در نتیجه، جسمهای امروز و فردای ما یکسان نیستند. اما بازسازی سلولی، تنها مشکل ما نیست. اگر من یک دست یا یک پای خودم را از دست بدهم، هویت من تغییر خواهد کرد؟ قطعاً خیر. حتی درختان نیز دائماً در حال ریزش و رویش مجدد برگهایشان هستند، اما درخت همان درخت است. خیلی از پدیدهها دائماً در حال تغییر هستند، اما این تغییرات به این معنا نیستند که هویتشان هم تغییر یافته است و به یک چیز جدید تبدیل شدهاند.
هرچند، گاهاً یک چیز آنقدر تغییر میکند که به چیز دیگری تبدیل میشود و بالمال، هویتش هم تغییر میکند. به سراغ کمیکبوکها میرویم. کوست سیتی (Coast City)، شهر «هال جوردن»، ابرقهرمان دنیای دیسی و عضو سپاه فانوس سبز را بهخاطر دارید؟ اگر در این شهر یک ساختمان و یا بخش کوچکی از جمعیت نابود میشد، هویت این شهر تغییری پیدا نمیکرد، اما زمانی که این شهر توسط «هنک هنشا» و «مانگول» با خاکستر یکسان شد، کوست سیتی هویت خود را از دست داد و به چیزی متفاوت تبدیل شد: یک ویرانه. این تغییر درست مثل تبدیل یک درخت به کاغذ میماند. هویت کاغذ و درخت، زمین تا آسمان با هم فرق دارد. مسئله را پیچیدهتر میکنیم. فرض کنید در حین مطرح کردن موارد مزبور، شخصی پیدا میشود و شما را اینگونه به چالش میکشد:
بله، حق با شماست. بدن من در طول زمان دچار تغییراتی مثل بازسازی سلولهای جدید، ریزش مو و… میشود، اما ساختار DNA من همچنان ثابت میماند؛ بنابراین چیزی که هویت من را میسازد، DNA من است.
با این حساب، اگر در زمانی که سوپرمن به زمین فرستاده شد، از او یک کلون میساختیم و کلون او را -که از قضا DNA مشابهی دارد- در مکان و شرایطی کاملاً متفاوت پرورش میدادیم، آیا باز هم با شخصیتهای یکسانی طرف میبودیم؟ البته که نه. حتی DNA مشابه هم نمیتواند هویتهای یکسانی تولید کند. در ضمن، کسانی که تحت ژن درمانی قرار میگیرند، تغییرات بسیار اندکی در ساختار DNAشان پدید میآید، اما هویتشان ثابت میماند. DNA همانند نقشهی ساخت (Blueprint) یک ساختمان میماند. نقشهی ساخت، هرگز خود ساختمان نمیشود و DNA یک شخص نیز، هویت او نیست. پس شاید این جسم ما نیست که هویت ما را میسازد. باید به دنبال چیز دیگری بگردیم؛ مثلاً «خاطره».
خاطرات سوپرمن!
جان لاک معتقد بود که ذهن ما، نقش بسیار پررنگتر و بااهمیتتری در شکل دادن به هویت شخصی ما دارد. به گفتهی او، ذهن جایگاه هویت شخصی است. لاک معتقد بود چیزی که هویت ما را حفظ میکند، در واقع، توانایی ما در تامل کردن پیرامون احوال خودمان است. به عبارت دیگر، توانایی من در یادآوری گذشتهام و تصویرسازی دربارهی آیندهام، هویت مرا شکل داده است؛ حتی اگر جسمم متحمل تغییرات چشمگیری شود.
لاک «شخص» را موجودی متفکر و آگاه میداند که دارای منطق است و در مکانها و زمانهای مختلف، خودش را همانگونه که هست، بهخاطر میآورد. توجه داشته باشید که مضمون سخنان و استدلال لاک، خاطره میباشد. منظور لاک این است که خاطرات، هویت ما را شکل دادهاند. زمانی که سوپرمن به خودش مینگرد، خانوادهاش در «کانزاس»، اولین بوسهاش با لوییز و سایر دستاوردهای زندگیاش را به یاد میآورد؛ هویت او در تمامی این خاطرات، ثابت و بدون تغییر باقی میماند.
مشکل اینجاست که پذیرش چنین استدلالی مستلزم این است که خاطرات ما دچار تغییرات نشوند. متاسفانه همیشه اینطور نیست؛ مثلاً ارادیکیتور (Eradicator) را در نظر بگیرید که در عنوان Superman: Reign of the Supermen جایگزین سوپرمن شد. زمانی که او جسمی مشابه با جسم سوپرمن را برای خود ساخت، هیچ ذهنیتی دربارهی اینکه از کجا آمده و اینجا چهکار میکند، نداشت. او خالصانه باور داشت که «آخرین پسر کریپتون» است. آیا میتوان ادعا کرد که ارادیکیتور در دورهای که خاطراتش را فراموش کرده، به شخص دیگری تبدیل شده است؟ گمان نکنم. شاید اگر لاک به کمیکبوکهای سوپرمن دسترسی میداشت، چنین پاسخی به استدلال من میداد:
در پایان داستان، ارادیکیتور گذشتهاش را بهخاطر آورد.
حق با لاک است؛ اما فراموش کردن دائمی خاطرات چطور؟ آیا میتوان اینطور برداشت که هویت ارادیکیتور با فراموش کردن دائمی خاطراتش از بین میرود؟ حال تصور کنید که سوپرمن نیز برای همیشه خاطراتش را از دست داده است. از دست دادن دائمی خاطرات، یعنی مرگ هویتی به اسم سوپرمن. سوپرمن دیگر هیچ برداشتی از آنچه که پیشتر بود، ندارد؛ این یعنی فقدان دائمی سوپرمن. قطعاً این اتفاق برایمان دردناک و حزنانگیز خواهد بود.
اما توجه داشته باشید، ما زمانی برای سوپرمن سوگواری خواهیم کرد که فراموشی خاطراتش سبب شود تا او دیگر مثل سوپرمن «رفتار» نکند. اگر حتی پس از فراموشی خاطرات نیز، همان نوع رفتار و انسانیت را از سوپرمن ببینیم، آیا باز هم میتوانیم ادعا کنیم که سوپرمن مُرده است؟ پس شاید خاطرات ما سازندهی مطلق هویت ما نیستند. ما دائماً در حال خلق خاطرات جدید و فراموشی خاطرات گذشته هستیم. گاهی حتی ممکن است چیزی را بهخاطر آوریم که واقعاً تجربه نکرده باشیم؛ مثلاً کاری را بهخاطر بیاوریم که هرگز انجام نداده باشیم. بنابراین خاطرات ما، جای چندان مناسبی برای جستوجوی هویتمان نیستند، مگر اینکه قبول داشته باشیم که هویت سوپرمن با از دست دادن دائمی خاطراتش، نیست و نابود میشود و او به شخص کاملاً متفاوتی بدل میگردد. در این صورت، لوییز نیز میتواند با مرد دیگری مثل «جیمی اولسن» یا مورد محتملتری مثل «بروس وین» رابطهی عاطفی جدیدی را آغاز کند؛ چرا که سوپرمنی که او میشناخت، برای همیشه مُرده است.
حداقل در این مورد با من موافقید که احساس لوییز و خانواده به سوپرمن -حتی اگر دچار فراموشی هم شود- تغییری پیدا نخواهد کرد. قطعاً آنها با او مثل یک فرد مرده یا یک غریبه رفتار نخواهند کرد. بعید است که لوییز سوپرمن را رها کند، چرا که ممکن است سوپرمن علیرغم فراموشی خاطراتش، همچنان هستهی هویتیاش را نگه دارد. ممکن است او هنوز هم همان مرد مهربان، آرام و خوشبرخوردی بماند که ما میشناسیم؛ حتی اگر گذشتهاش را به یاد نیاورد. پس شاید چیزی که سوپرمن را سوپرمن میکند، نه خاطراتش، بلکه نوع رفتار و یا به عبارت دیگر، «شخصیت» اوست. جسم ما پیوسته در حال تغییر است. خاطرات به فراموشی سپرده میشوند. شخصیت ما چطور؟ آیا ثابت میماند؟ شاید آن عامل ثابتی که برای تعیین هویتمان ضروریست، شخصیت میباشد.
شخصیت سوپرمن!
پس از بررسی دو عامل جسم و خاطره، به سراغ شخصیت میرویم و نقش آن در شکل دادن به هویت را بررسی خواهیم کرد. تعریف مشخص و مطلقی برای شخصیت وجود ندارد. میتوان گفت که مجموعهای از الگوهای رفتاری، سبک فکری و نوع تعاملمان با دیگران، شخصیت ما را میسازد. آیا شخصیت ما در طول زندگیمان همواره ثابت میماند؟ آیا همهی ما همان شخصیتی را داریم که در دورههای ابتدایی زندگیمان مثل کودکی و نوجوانی داشتهایم؟ قطعاً برای خیلی از ما اینطور نبوده است. خلق و خوی خیلی از ما دچار تغییرات زیادی شده است؛ مثلاً چیزی را که در گذشته خندهدار میپنداشتیم، اکنون برایمان بیمزه و لوس است.
اما فقط کهولت سن یا کسب تجربه نیست که ممکن است شخصیت شما را تغییر دهد؛ حتی آسیب فیزیکی به مغزتان میتواند از شما انسانی متفاوت بسازد. فینیاس گیج (۱۸۲۳-۱۸۶۰)، سرکارگر آمریکایی، مثال بارز چنین تغییری است. فینیاس مردی آرام و خوشبرخورد بود که در حین کار، یک میلهی آهنی در سرش فرو میرود. در کمال ناباوری، از این حادثه جان سالم به در میبرد، اما آسیبی که به مغز او وارد آمد، شخصیت او را کاملاً دگرگون ساخت: او به مردی بدجنس، خودخواه و غیرقابل پیشبینی تبدیل شد! فینیاس گیج نشان داد که آسیبدیدگی قسمتی از مغز میتواند شخصیت شما را عوض کند؛ چیزی که به باور خیلیها، ثابت و دائمی میباشد. با این حال، هیچکس فینیاس را با نامی متفاوت صدا نمیزد. او هنوز هم فینیاس بود.
موردی مشابه نیز در داستانهای سوپرمن وجود دارد؛ مثلاً در یکی از قسمتهای سریال اسمالویل (Smallville)، کلارک تحت تاثیر کریپتونات قرمزرنگ قرار میگیرد و به آدمی خودخواه و پرخاشگر تبدیل میشود؛ کاملا متفاوت با شخصیت همیشگیاش. آیا تغییر رفتار کلارک باعث شد تا دوستان و نزدیکانش، او را غریبه یا حتی مرده فرض کنند؟ قطعاً خیر. تغییر شخصیت کلارک به این معنا نیست که او دیگر مرده است. او هنوز هم همان کلارک است، اما یک کلارک عوضی! هویت کلارک تغییری پیدا نکرد، بلکه فقط شخصیتش عوض شد؛ برای همین است که نزدیکانش سعی میکنند تا او را به حالت قبل برگردانند؛ چون هویت او برایشان نمرده است. او هنوز هم کلارک کنت است.
ممکن است که شخصیت ما در طول زمان، دچار تغییرات زیادی شود. برخی از این تغییرات، ناگهانی هستند و توجه همه را به خود جلب میکنند؛ اما برخی دیگر، همچون بازسازی سلولی در جسم، آرامآرام در فرد به وجود میآیند و آنچنان جلب توجه نمیکنند. شخصیت نیز همچون بدن ما پس از گذشت سالهای طولانی، به چیزی جدید و متفاوت بدل میگردد؛ بنابراین تکلیف چیست؟ چه چیزی «منِ حال» را به «منِ آینده» مرتبط میکند؟ منِ آیندهای که به خاطر تغییر سلولهای بدنش، جسمی کاملاً جدید دارد، خاطرات جدید و متفاوتی خواهد سخت و شخصیت متفاوتی پیدا خواهد کرد. طبق قانون لایبنیتس، چطور ممکن است که منِ حال و من آینده، یکی باشیم، در حالی که صفات و خصوصیتهای متفاوتی داریم؟ بر اساس این قانون، حتی کوچکترین تغییرات باعث میشود تا ما فرد یکسانی تلقی نشویم؛ مثلاً درست است که میان منِ ۲۰ ساله و من ۱۹ سال تفاوت چندانی وجود ندارد، اما برای اینکه یکسان محسوب گردیم، حتی در کوچکترین صفات هم نباید تغییری ایجاد شود، وگرنه منِ ۲۰ ساله و من ۱۹ ساله یکسان نخواهیم بود. بار دیگر به سراغ کمیکبوکها میرویم. سوپرمن و نسخهی جوانتر خودش، «سوپربوی»، دارای خصوصیات مشابه زیادی هستند. آنها قدرتهای مشابه، لباسی مشابه و DNA یکسانی دارند، ولی علیرغم همهی این تشابهات، تفاوتهای بینشان سبب شده است تا ما به آنها همچون دو شخص متفاوت بنگریم. از نظر ما سوپرمن و سوپربوی یکسان نیستند. حتی اگر این دو را در حال دست دادن با یکدیگر ببینیم، باز هم آنها را یکسان نمیدانیم.
پس تکلیف هویت سوپرمن چه میشود؟
تاکنون فهمیدهایم که ما نمیتوانیم از جسم، خاطره و شخصیت برای تعریف هویت استفاده کنیم. هویت چیزی فرای اینهاست که شاید تعریف یگانه و ثابتی برای آن وجود نداشته باشد. دیوید هیوم (۱۷۶۶-۱۷۱۱)، فیلسوف نامدار اسکاتلندی، اینجور استدلال میکرد که برای تعریف یک شخص، چیز ثابت و واحدی وجود ندارد. به عقیدهی او، انسانها «مجموعهای از ادراکاند» که تنها از تجارب حالشان آگاه هستند. با سپری شدن لحظات کنونی، لحظات جدید جایشان را خواهند گرفت و ما نیز ادراک جدید و متفاوتی پیدا خواهیم کرد. به عبارت دیگر، به شخصی متفاوت تبدیل خواهیم گشت.
برای یک لحظه، تاریخچهی سوپرمن را در نظر بگیرید. سوپرمنی که برای بار نخست در کمیک Action Comics #1 معرفی شد، کاملاً متفاوت با نسخهی کنونیاش بود؛ مثلاً در آن زمان، سوپرمن توانایی پرواز کردن را نداشت و تنها با پرشهای بسیار بلند جابهجا میشد. پس از گذشت چندین سال، قدرتهایش، سلوک و رفتارش، و حتی چهرهاش تغییر پیدا کرد. برخی از این تغییرات، در طول زمان ایجاد شدند و برخی نیز، ناگهانی رخ دادند. نسخههای متفاوتی از سوپرمن در کمیکبوکها، سریالها و فیلمها وجود داشتهاند که هرکدام از دیگری متفاوت است. پس چرا ما همهی این نسخهها را سوپرمن میدانیم؟ آیا دلیلی که ما هویت همهی این نسخهها را یکسان میپنداریم این است که همگیشان را «سوپرمن» صدا میزنیم؟
منظورم این نیست که هویت شخصی سوپرمن، «اسم» اوست. اگر اینطور باشد که هرکدام از ما نیز میتوانیم با تغییر ناممان به سوپرمن، تبدیل به سوپرمن شویم. اسم نمیتواند برای شما هویت جدیدی بیافریند، اما این نکته را توجه کنید که ما برای پیدا کردن موقعیت یک شخص، حرفی از هویتش نمیزنیم، بلکه اسمش را صدا میزنیم. شاید اسم، خیلی قدرتمندتر از چیزیست که ما فکر میکنیم، نه به این خاطر که هویت شخص را میسازد، بلکه به این خاطر که میتواند ما را در پیدا کردن اشیا و اشخاصی که «به قدر کافی» شبیهِ شیء یا شخص دیگری هستند، یاری کنند. بگذارید منظورم از «شبیه بودن به قدر کافی» را با ذکر یک مثال برایتان توضیح دهم. ما نسخهی دههی ۳۰ سوپرمن را آنقدر شبیه به نسخهی مدرن آن میدانیم که در ذهنمان هر دو را یکسان فرض میکنیم. این قضیه در هنگام مقایسه کردن سوپرمنِ «کریستوفر ریو» و سوپرمنِ کمیک «آل-استار سوپرمن» هم صدق میکند. همه اینها در ذهن ما سوپرمن نامیده میشوند، چون علیرغم تفاوتهای میانشان، آنقدر به هم شبیه هستند که هردو را با یک اسم خطاب کنیم. در ذهن ما همهی نسخههای سوپرمن، سوپرمن نام دارند.
شاید سوپرمن بیشتر به کوست سیتی شباهت دارد تا به شیءِ ثابتی که هویت مرموز و غیرقابلتغییر دارد. یک شهر به دلایل مختلفی نظیر رشد یا سقوط، نوع حکومت و مردمی که آن را میسازند، متحمل تغییرات گوناگونی میشود. پس چه چیز استانبول را استانبول و میامی را میامی میکند؟ ما سعی نداریم که برای پاسخ دادن به این سوالات، حرفی از «جوهر» و ذات و… بزنیم. میدانیم که لندنِ امروز با لندن صد سال پیش فرق دارد، اما آنقدر شبیه به هم هستند که برای راحتی خودمان هم که شده، هردوی آنها را لندن صدا میزنیم. شاید چنین چیزی، دربارهی سوپرمن و حتی خودمان نیز صدق کند. جسم، خاطرات و شخصیت ما دچار تغییر میشوند، اما با نسخهی چند سال پیشمان آنقدر شباهت داریم که خودمان را با همان اسم خطاب کنیم. ما هنوز هم اشتراکات زیادی از لحاظ جسمی، خاطرات و ویژگیهای شخصیتی با خودِ گذشتهمان داریم.
بیایید به لوییز لین سخت نگیریم!
جسم، خاطرات و شخصیت ما پیوسته در حال تغییر است؛ بنابراین ما نمیتوانیم برای خودمان هویتی ثابت و مستقل قائل شویم. اگر بپذیریم که هویت تعریف واحد، مشخص و ثابتی ندارد و چیزیست که ما در ذهنمان برای خودمان و دیگران ساختهایم، همچون اسامی مختلف که ما برای راحتی خودمان و رهایی از سردرگمی، آنها را ساختهایم، در این صورت میتوان به لوییز لین کمی آسانتر گرفت. لوییز لین از جوهرهای که این دو شخصیت را متمایز کرده، آگاه است. سوپرمن و کلارک بسیار از یکدیگر متفاوت هستند؛ شاید ظاهرشان به هم شبیه باشد، اما فراموش نکنیم که دوقلوهای همسان نیز، علیرغم ظاهر مشابهشان، دو شخصیت متفاوت از هم میباشند. بازی استادانهی کریستوفر ریو فقید در فیلم سوپرمن (۱۹۷۸) بهخوبی حرف مرا ثابت میکند.
مهمتر از همه اینکه، سوپرمن و کلارک، متفاوت از هم نامگذاری شدهاند. جامعه نیز به سوپرمن و کلارک، دو هویت متفاوت داده است. حتی خودشان نیز، به یکدیگر هویتی متفاوت دادهاند. این دو هویت آنقدر از هم متفاوت هستند که با شنیدن اسمشان، دو شخصیت متمایز از هم که خصوصیتهای متفاوتی دارند در ذهنمان تداعی میشود. با شنیدن اسم کلارک کنت، خبرنگار عینکی و دستوپا چلفتیِ روزنامهی دیلی پلنت را به خاطر میآوریم؛ همچنان که با شنیدن اسم سوپرمن، قویترین ابرقهرمان دنیای دیسی که در همین نزدیکیها مشغول پرواز است، در ذهنمان زنده میشود. ما نسخههای متفاوت سوپرمن را سوپرمن مینامیم، چون شباهتهای میانشان آنقدر زیاد است که نمیتوانیم آنها را با اسامی متفاوت نامگذاری کنیم. همچنان که تمامی نسخههای کلارک کنت را کلارک کنت مینامیم، اما چنین چیزی در مورد سوپرمن و کلارک کنت صدق نمیکند. تفاوتهای میان سوپرمن و کلارک بسیار بیشتر از شباهتها و نقاط مشترکشان است. بنابراین چرا باید از لوییز لین انتظار داشته باشیم که باور کند، سوپرمن و کلارک یک شخصیت هستند، در صورتی که ذهنش برای پیدا کردن هرکدامشان از اسمهای متفاوتی استفاده میکند؟ حداقل میتوانیم با این نگرش، قدم بسیار مهمی را در راستای تبرئه کردن لوییز لین برداریم.
اگر یک روزنامهنگار تحقیقی بسیار مشهور نمیفهمد که کلارک، همان سوپرمن است، شاید واقعاً میتوان ادعا کرد که کلارک و سوپرمن دو شخص متفاوت هستند!