«سوپرمن» قدرتهای بیحد و اندازهای دارد و خوشبختانه، از آنها در راه خوبی استفاده میکند. اما داشتن نیت خوب، صرفاً باعث نمیشود که یک ابرقهرمان از قدرتهایش در راه خوبی استفاده کند؛ او باید بداند که میخواهد با قدرتهایش چه کاری کند. بیشتر اوقات، پاسخ این سوال بسیار آسان است: وقتی یک سارق بانک را میبینی، دستگیرش کن؛ وقتی صدای ساعت «جیمی اولسن» را میشنوی، برو و او را نجات بده؛ وقتی هیولایی به اسم «دومزدی» متروپلیس را تهدید میکند، با او مبارزه کن (حتی اگر مسئلهی از دست دادن جانت در میان باشد).
متاسفانه، همیشه نمیتوان مثل آبِ خوردن و بدون هیچ شک و شبههای تصمیم گرفت. سوپرمن گاهی مجبور است که جلوی دو یا چند فاجعهای که همزمان در حال رخ دادن هستند را بگیرد. ممکن است یکی از دشمنانش او را در موقعیتی قرار دهد که مجبور شود از بین دو گزینهی پیش رویش، تنها یکی را انتخاب بکند؛ به عنوان مثال، نجات یک اتوبوس پر از بچه مدرسهای یا «لوییز لینِ» عزیزتر از جانش.
برای شخصیتی که قدرتهای بیحد و اندازهای دارد، این یکی از معدود چالشهایی است که میتوان جلوی پایش قرار داد (بهغیر از کریپتونایت و جادو). او گاهی موفق میشود که هم لوییز لین و هم بچههای درون اتوبوس را نجات دهد؛ هرچه باشد، او سوپرمن است. اما گاهی نیز مجبور به انتخاب است و در چنین مواقعی دیگر هیچکدام از آن قدرتهای فراانسانی به کارش نمیآیند و در نهایت، همهچیز به قضاوت و تواناییِ او برای گرفتن تصمیمات سخت در شرایطِ وخیم ختم میشود. «ضرورت قضاوت» عاملی است که هر ابرقهرمانی را به زانو در میآورد و او را با واقعیت روبهرو میسازد و در نهایت، موجب میشود که طرفداران علیرغم تمام تواناییهای فراانسانی این ابرقهرمانها با آنها «همذاتپنداری» کنند.
سهگانهی فلسفهی اخلاق
فلسفهی اخلاق (Ethics) شاخهای از فلسفه است که به پرسشهایی نظیر «ما باید چگونه رفتار کنیم»، «ما باید چگونه مردمانی باشیم» و «ما باید چطور زندگی کنیم» میپردازد. در فلسفهی اخلاق، سه مکتب اصلی و پایهای وجود دارند که عبارتند از: منفعتگرایی، وظیفهگرایی و اخلاق فضیلتمحور.
منفعتگرایی میپرسد که ما باید «چکار کنیم» تا «خیر و خوشبختی» در دنیا به حد اعلا برسد، حتی اگر آن عمل ذاتاً «شر» باشد. هرچند، برداشت انسانها از «خوشبختی» متفاوت است و برخی آن را به شادی، برخی به رفاه و برخی دیگر نیز، به سایر وجوه ارزشمند زندگی بشر ارتباط میدهند. ما میتوانیم یکی از شاخصترین نمونههای فلسفهی منفعتگرایی را در کمیک تحسینشدهی نگهبانان (Watchmen) ببینیم که در آن، شخصیت «آزیمندیاس» برای برقراری صلح جهانی و پایان جنگ سرد، میلیونها آمریکایی را قتل عام میکند.
وظیفهگرایی، پافشاری زیادی بر «اخلاقی بودن» ذاتِ عمل دارد، بدون آنکه منحصراً بر پیامدهای آن تکیه کند. این فلسفه به مقولهی «چه چیز حق است» میپردازد و کاری به اینکه چه چیز به سود انسانهاست ندارد. در نتیجه، برخلاف مکتب پیشین، به پیامدِ عمل چندان اهمیتی نمیدهد.
اخلاق فضیلتمحور، تمرکز را از «اعمال» به «اشخاص» میبرد. این فلسفه خصایل یک انسان پرهیزکار و با فضیلت را توصیف کرده و سپس بیان میکند که کردار اینگونه انسانها، مبنایی برای شناخت عمل اخلاقی است. به عبارت سادهتر، این انسان فضیلتمند است که ارزشمند بودن یک فعل را معین میکند.
تقریباً هدف اصلی هر سهی این مکتبها این است که قوانین و فرمولهای سادهای را برای تصمیمگیریهای اخلاقی فراهم کنند. منفعتگرایی میگوید که انسانها باید تمامی مزایا و معایب یک تصمیم را در نظر بگیرند و در نهایت، گزینهای را انتخاب کنند که در مقایسه با پیامدهای زیانبارش، بیشترین منفعت را برای بشریت (یا آیندهی بشریت) داشته باشد. وظیفهگرایی از شما میخواهد که هر عملی را مطابق با یک سری استانداردهای اخلاقی -که اغلب در قالب قوانین یا وظایف ارائه شدهاند- مورد بررسیِ موشکافانه قرار دهید و در پایان، تصمیمی را اتخاذ کنید که مطابق با همان استانداردهای اخلاقیِ از پیش تعیین شده، از بیشترین «شأن اخلاقی» برخوردار است. اخلاق فضیلتمحور، کمترین ارتباط را با فرمولها و استانداردها دارد؛ با این حال، از ما میخواهد که در یک موقعیت خاص، همان کاری را انجام بدهیم که یک انسانِ بافضیلت در شرایط مشابه انجام میداد.
برای مثال، فرض کنید جیمی اولسن تصمیم میگیرد که برای تحت تاثیر قرار دادن دختر مورد علاقهاش و بیرون رفتن با او، به دروغ بگوید که یک خبرنگار مجرب در روزنامهی دیلی پلنت است (نه یک عکاس معمولی). اگر جیمی یک منفعتگرا بود، پیامدهای دروغش را با دقت میسنجید: او شاید بتواند با آن دختر قرار بگذارد، اما در این صورت مجبور است که به این دروغ ادامه دهد و دوستان و همکارانش را نیز درگیر این ماجرا کند. بدتر از آن، ممکن است که آن دختر به حقیقت پی ببرد و از عصبانیت، دوربینِ جیمی اولسن را در جایی از بدنش فرو کند که حتی دید اشعهی ایکسِ سوپرمن هم قادر به پیدا کردن آن نباشد. اگر جیمی یک وظیفهگرا بود، این مسئله برایش کمی سادهتر میشد: دروغ گفتن معمولاً یک عمل ناسزا به حساب میآید، مخصوصاً اگر پای منفعت شخصی در میان باشد. همچنین، این احتمال وجود دارد که جیمی یک فضیلتگرا باشد و به این فکر کند که اگر سوپرمن بود، چکار میکرد؛ قاعدتاً او نمیتواند تصور کند که سوپرمن برای منفعت شخصیاش دروغ بگوید. علیرغم تفاوتهایی که در روش و کانون توجه این سه مکتب وجود دارد، همگی آنها بر روی موضوعات اخلاقیِ «جدی» مثل قتل، دزدی و دروغ (حتی دروغ برای یک قرار ساده) تا حد زیادی اتفاق نظر دارند.
اما گاهی شرایطی به وجود میآید که دیگر هیچکدام از این سه مکتب به کمک شما نمیآیند. گاهی مجبور به انتخابهایی میشویم که هرچند ضروری هستند، اما پیامدهای آسیبرسان آنها، شما را نابود میکند. بدتر اینکه، شما هیچ راهی برای گریز از انتخاب ندارید.
دوراهی تراژیک در دنیای پاکِت
سوپرمن گاهی با دوراهیهای اخلاقیای مواجه میشود که در آنها، قدرتهای فرانسانیاش کاربردی ندارند. در چنین شرایطی، او باید از قدرتی کمک بگیرد که همهی انسانهای عادی نیز، کم و بیش از آن برخوردارند: قدرت قضاوت. البته در مقایسه با انسانهای عادی، سوپرمن بار مسئولیت سنگینتری را به دوش میکشد و درنتیجه، قضاوت او معمولاً پیامدهای سنگینتری را به همراه دارد. میتوان گفت که سوپرمن در هنگام قضاوت و تصمیمگیری، همان فشاری را تحمل میکند که رهبر یک جامعه در شرایط مشابه، مجبور به تحمل آن است؛ انتخابهایی که سرنوشت میلیونها انسان و آیندهی یک ملت را رقم خواهند زد.
بیشک، یکی از تاریکترین داستانهای سوپرمن، آرک The Supergirl Saga، نوشتهی «جان بیرن» است. این کمیک، نبرد سوپرمن را در دنیایی به اسم «پاکِت» روایت میکند. در دنیای پاکت، سوپرمن به مصاف سه کریپتونی، از جمله «ژنرال زادِ» دنیای پاکت میرود. این سه نفر که پیشتر موفق به فرار از زندانِ «فانتوم زون» شده بودند، پس از رسیدن به زمینِ دنیای پاکت، همهی ساکنین آن را به قتل میرسانند؛ یعنی جمعیتی در حدود ۵ میلیارد نفر. سوپرمن پس از شکست آنها، از کریپتونات طلایی برای سلب قدرتهایشان استفاده میکند. سپس تصمیم میگیرد که آنها را برای جنایت هولناکی که انجام داده بودند مجازات کند. از یک سو، پروژکتور فانتوم نابود شده بود و هیچ راهی برای فرستادن آنها به زندان فانتوم زون وجود ندارد و از سوی دیگر، سوپرمن نمیتوانست آنها را در آن سیارهی خالی از سکنه رها کند؛ چون این سه کریپتونی -که از سوپرمن قویتر بودند- او را تهدید میکنند که سرانجام، راهی برای بازگرداندن قدرتهایشان پیدا خواهند کرد و زمانی که این اتفاق بیفتد، سوپرمن و سیارهی او را نابود خواهند کرد. سوپرمن به آنها میگوید:
کاری که باید بکنم، سختتر از تمام کارهاییه که قبلاً انجام دادم. اما به عنوان آخرین نمایندهی عدالت و قانون در این دنیا، وظیفه دارم که هم در نقش قاضی عمل کنم، هم هیئت منصفه… و هم جلاد.
سوپرمن جعبهی کوچکی که حاوی کریپتونایت سبز است را باز میکند و با وجود اینکه آن سه کریپتونی برای بخشش به التماس کردن میافتند، اجازه میدهد که کریپتونایت سبز آنها را بکشد. سوپرمن، افسردهخاطر از کاری که انجام داده بود، به گریه میافتد و سپس به دنیای خودش باز میگردد. (عکس)
میدونم که از این لحظه به بعد، هیچچیز مثل گذشته نخواهد بود.
_ سوپرمن
سوپرمن با یک دوراهی بزرگ مواجه میشود؛ دوراهیای که فلاسفه آن را «دوراهی تراژیک» نامیدهاند: بنبستی که محال است از دلِ آن با دستهای آلوده بیرون نیایید. سوپرمن یا باید این سه کریپتونی را بکشد و یا باید خطر نابودی زمین و مردمانش را بپذیرد. سوپرمن هیچ راهی برای گریز از این انتخاب ندارد. هر تصمیمی او را با یک پیامد اخلاقی فاجعهبار مواجه خواهد ساخت. حتی فرار از این موقعیت نیز یک انتخاب محسوب میشود و به آن سه کریپتونی این فرصت را میدهد که بعدها مردم زمین را قتل عام کنند.
سوپرمن بهترین قضاوت را انجام داد. شاید بهتر است بگوییم که او بین بد و بدتر، گزینهی مناسبتر را انتخاب کرد. سوپرمن به افسردگی و عذاب وجدان دچار میشود؛ البته نه به دلیل تصمیمی که گرفت، بلکه به دلیل شرایطی که او را وادار به انتخاب کرد.
کمی پس از بازگشتش به زمین، سوپرمن به بحران هویت دچار میشود: این شخصیت زمانی که به خواب میرفت، ناخواسته به قهرمانی انتقامجو و خشن، به اسم «گنگباستر»، تبدیل میشد. البته بعدها مشخص میشود که حملهی یکی از دشمنانش، به اسم «برینیاک»، عامل این اتفاق بوده است. مجموع این حوادث و احساسِ گناه ناشی از کشتن آن سه کریپتونی، سوپرمن را بار دیگر وادار به قضاوت میکند: او که از این فروپاشی عصبی، دچار ترس و هراس شده بود، خود را به خارج از زمین تبعید میکند تا بلکه بتواند بار دیگر به تعادل برسد. قضاوت ضروریِ دیگری که برای آسیب نرساندن به انسانهایی که از آنها محافظت میکرد، حیاتی است.
سوپرمن پس از چندی با یک روحانی کریپتونی برخورد میکند که سعی دارد او را از احساس گناهی که به آن دچار شده، نجات دهد. سوپرمن به محلی که در آن، دست به قتل زده بود بازمیگردد و به روحانی کریپتونی میگوید:
من از کاری که اون روز انجام دادم متنفرم… اما به هیچوجه نمیتونم اون اتفاق رو از زندگیم پاک کنم. من اون سه نفر رو اینجا دفن کردم … ولی هرگز احساس شرم و گناه ناشی از اون عمل رو دفن نخواهم کرد.
روحانی کریپتونی متوجه شرایط وخیم و دوراهیِ تراژیکی که سوپرمن در آن گرفتار شده بود میشود و به او میگوید:
من به قلب و روح تو نگاه کردهام. قلب تو، قلب یک قهرمانِ واقعیه… اگر تو گناهی انجام دادی، برای برقراری عدالت بوده.
او به سوپرمن اطمینان خاطر میدهد که علیرغم اعمال پیشینش, میتواند به زمین برگردد و کارهای خوب انجام دهد و بار دیگر به قهرمانی تبدیل شود که مردمِ دنیایش به آن نیاز دارند.
قدم زدن در میان مردم
این نخستین دفعهای نبود که سوپرمن به خودش شک میکرد و قطعاً، آخرین بار هم نخواهد بود. او در طول یک سال با دو ضایعهی عظیم و دردناک مواجه میشود: مرگ پدرش، «جاناتان کنت»، و مرگ هزاران کریپتونی در سیارهی «نیو کریپتون». سوپرمن پس از گذشت یک سال به زمین برمیگردد و به «دور شدن از انسانیت» متهم میشود. او کاری را انجام میدهد که از یک قهرمانِ خیراندیش توقع میرفت: او تصمیم میگیرد که در میان مردم قدم بزند.
در کمیک Superman: Grounded که انتشار آن نزدیکِ یک سال به طول انجامید، سوپرمن سراسر آمریکا را قدم میزند و سعی میکند که بار دیگر با مردم و مشکلاتشان ارتباط برقرار کند و جایگاهش را به عنوان سمبل عدالت و حقیقت، یا بهتر است بگوییم به عنوان سوپرمنِ زمین، بازیابد.
همانند داستان پیشین، سوپرمن با دوراهیهای اخلاقیای مواجه میشد که نیازمند «قضاوت» بودند؛ هرچند در این موردِ بهخصوص، دیگر خبری از جنایتکارهای کریپتونی نیست و اینبار سوپرمن مجبور است با مشکلاتی دست و پنجه نرم کند که برای خواننده، زمینیتر و ملموستر هستند. دوراهیهای جدیدی که سوپرمن در این داستان با آنها روبهرو میشود بر ارزشهایی تاکید میورزند که سوپرمن، پیشتر نسبت به آنها دچار شک و تردید شده بود.
برای مثال، در یکی از شمارههای این کمیک، سوپرمن قدمزنیاش را موقتاً کنار گذاشته و مسیر آیووا تا کانزاس را پرواز میکند تا آتشسوزیِ یک کارخانهی شیمیایی را مهار کند. جالب اینجاست که لوییز لین نیز، همزمان در حال تحقیق بر روی این کارخانه میباشد. او به سوپرمن میگوید که مشغول نوشتن یک مقاله است و امید را دارد که در آینده، مسئولین کارخانه، تجهیزات کنترل آلایندههای خود را بهروزرسانی کنند و ضایعاتی که به درون رودخانهی شهر ریختهاند را پاکسازی نمایند.
در عین حال، بسیاری از کارگرانِ آن کارخانهی شیمیایی از سوپرمن خواهش میکنند که مانع از انتشار مقالهی لوییز لین شود. آنها به سوپرمن توضیح میدهند که این کارخانهی شیمیایی، مهمترین مرکز کارآفرینِ این شهر است و تعهد آن به تمام پروتکلهای زیست محیطی موجب ورشکستگی کارخانه و بیکاری کارگرانش خواهد شد. این در حالی است که لوییز لین و یکی از کارمندانِ اخراجی همین کارخانه، بر آلودگیهای زیستمحیطی و فساد مسئولین آن، تاکید بسیار دارند. سوپرمن بار دیگر بر سر یک دوراهی قرار میگیرد و با صدایی آرام به خود میگوید:
نمیدونم. در چنین شرایطی، هیچچیز کاملاً سیاه و سفید نیست.
گفتگویی که میان سوپرمن و لوییز لین رد و بدل میشود، ضرورت قضاوت را به خواننده نشان میدهد:
سوپرمن: حق و ناحق همیشه در دنیا هست، لوییز… اما همیشه نمیتونیم فرقشون رو به راحتی تشخیص بدیم.
لوییز لین: مطمئنی؟ ابهام اخلاقی؟ اون هم از طرف تو؟ پس حقیقت چی میشه؟ به نظرت مردم این حق رو ندارن که حقیقت رو بدونن؟
سوپرمن: حقیقت چه فایدهای داره، خانم لین، وقتی که فقط باعث درد و رنج میشه.
با کمال احترام نسبت به لوییز لین، سوپرمن دچار ابهام اخلاقی نشده است. حقیقت این است که در یک دوراهی تراژیک، هر تصمیمی که گرفته شود، باز هم عدهای آسیب خواهند دید. در چنین شرایطی، حق و ناحق قابل تشخیص نیستند، بلکه باید از راه قضاوت معین شوند. سرانجام، سوپرمن به نفع کارگران رای میدهد و تصمیم میگیرد که کارخانه را با وجود تمام آسیبهایی که به محیط زیست زده بود، باز نگه دارد. سوپرمن به آنها میگوید:
اگه قول بدین که در آینده بیشتر به تمیزی محیط اهمیت میدین، به هیچوجه با هم به مشکل بر نمیخوریم. من در آینده باز هم به شما سر میزنم که مطمئن بشم دارین به قولتون عمل میکنین.
داستان وقتی پیچیدهتر میشود که سوپرمن با لحن دستوری از لوییز میخواهد تا تحقیقاتش را متوقف کند. حتی به او میگوید که جلوی انتشار مقالهاش را خواهد گرفت.
این چه کاری بود که سوپرمن انجام داد؟
اصلاً بیایید فراموش کنیم که سوپرمن به لوییز لین «دستور» داد که تحقیقاتش را متوقف کند. اینبار را از اشتباهِ او بگذرید. لحن تندش را به حساب وضعیت آشفتهاش در آن مقطع بگذارید و همهی حواستان را به قضاوتِ متفاوت این دو شخصیت متمرکز کنید. اینکه سوپرمن در آن شرایطِ خاص چه قضاوتی کرده است، به خودش ارتباط دارد. لوییز لین نیز یک خبرنگار حرفهای و یک انسان آزاد است و حق دارد که قضاوتی متفاوت داشته باشد و به نتیجهای متضاد برسد. طبیعتاً لوییز لین به عنوان یک خبرنگار معتقد است که افشای حقیقت، هرچند در کوتاهمدت به شخص یا اشخاصی آسیب میزند، اما در درازمدت آثار مثبتتری بر جا خواهد گذاشت؛ بنابرین حقیقت همیشه ارجحیت دارد، حتی اگر به بیکاری صدها یا هزاران نفر منجر شود. لوییز که بهشدت از نوع برخورد سوپرمن خشمگین شده بود، در نهایت تصمیم میگیرد که مقالهاش را منتشر کند و در پایان داستان Grounded به او میگوید:
اوه، همونطور که قبلاً هم گفته بودم، اون مقاله رو کامل کردم. درسته که من باهات ازدواج کردم کلارک، ولی من چندین سال قبل از آشنایی با تو، تصمیم گرفته بودم که زندگیم رو وقف عدالت کنم و قرار نیست که از این تصمیمم منصرف بشم، حتی اگه به از دست دادن تو منجر بشه.
سوپرمن و لوییز لین با مشکلات یکسانی دست و پنجه نرم میکردند: حقیقت و مشکلات کارگرها. اما با مقیاس متفاوتی اهمیت شرایط را میسنجند. همانگونه که قبلاً هم گفتیم، در چنین شرایطی، قوانین و فرمولها چندان بهکار نمیآیند و درنهایت، همهچیز به قضاوت ختم میشود. نکتهای که باید در نظر گرفت این است که قضاوت هر شخص، منعکسکنندهی اصول اعتقادی و ارزشهای نهادینه شده در آن فرد است. لوییز لین خبرنگاریست که زندگیاش را وقف حقیقت کرده است؛ بنابراین قضاوت او نیز بر همین مبنا شکل میگیرد. سوپرمن نگهبان بشریت میباشد و هدفش این است که در اجرای عدالت و خیر رساندن، تعادل را بین همهی انسانها برقرار کند. طبیعی است که او نیز بر این اساس قضاوت کند. هردوی آنها انسانهای خوبی هستند که به اصول متفاوتی اعتقاد دارند. تفاوت در اصول سبب میشود که این دو نفر در برخورد با یک دوراهی تراژیک، تصمیمهای متفاوتی بگیرند.
این برداشت از قضاوت را میتوان در نظریهی «تصمیمگیری قضاییِ» فلیسوف معاصر آمریکایی، «رونالد دوورکین»، مشاهده کرد. گاهی قاضیها درگیر پروندهی پیچیدهای میشوند که نمونهی مشابهی در گذشته نداشته و مادههای قانونی نیز چندان به کارشان نمیآید. در چنین شرایط بغرنجی، قاضی باید با درکی عمیق از نظام حقوقی کشور و با سبک سنگین کردن تمامی اصول و مادههای قانونیِ مرتبط با پرونده، به نتیجهی نهایی برسد. او با بررسی همهی گزینههای روبهرویش به «پاسخ صحیح» میرسد؛ یعنی قضاوت و تصمیمگیریای که در آن، کلیت نظام حقوقی کشور به بهترین شکل حفظ میشود و با قوانین نوشتهشده و تصمیمهای پیشین نیز، سازگار است. فراموش نکنیم که هر قاضی برداشت متفاوتی از اصول قانونی دارد و جور دیگری آنها را میسنجد؛ بنابراین ممکن است که قاضیهای مختلف، همانند لوییز لین و سوپرمن، قضاوت متفاوتی از یک موضوع داشته باشند.
سوپرمن و لوییز تصمیمی را گرفتند که با «تمامیت اخلاقیشان» جور درمیآمد، وگرنه به هویت راستین خودشان خیانت کرده بودند. ما نیز باید در مواجه با دوراهیهای اخلاقی، تصمیمی را بگیریم که با ماهیت راستین و اصول اخلاقیمان همخوانی دارد. در غیر این صورت، نه تنها به اصول اخلاقی، بلکه به خودمان نیز خیانت کردهایم.
چه چیز از سوپرمن یک انسان ساخته است؟
قدرتهای شگفتانگیزِ سوپرمن، گزینههای بیشتری را برای برخورد با مشکلات در اختیارش قرار میدهند؛ اما زمانی که پای قضاوت کردن در میان باشد، سوپرمن هیچ فرقی با ما ندارد و داستان Grounded این موضوع را به خوبی اثبات میکند. پیادهرویِ سوپرمن در سرتاسر آمریکا نهتنها به او کمک کرد که بار دیگر با مردم ارتباط برقرار کند، بلکه سبب شد که ما نیز با او ارتباط برقرار کنیم. مهم نیست که او کجاست؛ چه در حال قدم زدن در نزدیکی خانهمان باشد و چه در یک دنیای دیگر، مشغول مبارزه با کریپتونیها، ارتباط ما با او همیشه استوار باقی خواهد ماند. مهم نیست که قدرتهای فوقالعادهاش چقدر او را از انسان بودن دور کرده است، لزوم قضاوت برای حل دوراهیهای اخلاقی سبب شده است که سوپرمن نیز همانند من و شما یک انسان به حساب بیاید. این همان نیرویی است که سوپرمن را هرکجای گیتی که باشد، به زمین برمیگرداند.