هرچند «سوپرمن» و «بتمن»، دوستان صمیمی و همکار یکدیگر در گروه «لیگ عدالت» هستند، اما دیدگاهشان دربارهی طبیعت انسان، زمین تا آسمان فرق دارد. سوپرمن یا همان «کلارک کنت» در یکی از روستاهای کانزاس و توسط پدر و مادری مهربان پرورش یافت؛ پدر و مادری که نهتنها به فرزند خود عشق میورزیدند، بلکه اعتماد کردن، یاری رساندن و احترام گذاشتن به همنوع را نیز به او آموختند. بیشک، تاثیر آن دو بر زندگی کلارک کنت از مهمترین دلایلی هستند که سبب شده است تا او چنین نگرشی دربارهی نسل بشر داشته باشد: همهی انسانها ذاتاً خوشطینت هستند و ما تا وقتی که نفس میکشیم، قادریم که خودمان را اصلاح کنیم. حقیقتاً، این نگرشِ سوپرمن به طرز اعجابانگیزی خوشبینانه است؛ آن هم برای کسی که همواره با شرورهای مختلف، بهخصوص دشمن اصلیاش، «لکس لوثر»، در نبرد بوده است.
در مقابل، بتمن از چنین دیدگاه خوشبینانهای برخوردار نیست و نسبت به انسانها بدبین است. حق هم دارد. او کودکیِ شادی نداشته است. موجودیتِ بتمن، نتیجه و پیامد مستقیمِ قساوت قلب و حرص و طمع انسانهاست. تجربهی تماشای قتل والدینش، نقطهی عطف زندگی بتمن و «بروس وین» محسوب میشود؛ اتفاقی که دیدگاه او دربارهی طبیعت انسان را متاثر و یا حتی میتوان گفت که آلوده ساخت. بتمن این حقیقت را که انسانها میتوانند ترس و وحشت را به جان یکدیگر بیاندازند، مستقیماً در شب قتل پدر و مادرش تجربه کرده است و همین تجربه به او آموخت که انسانها چندان قابل اعتماد نیستند. شکی نیست که حلقهی دوستان و یارانی که بتمن با آنها همکاری میکند و اطلاعاتش را به اشتراک میگذارد، کوچک است، اما حمایت همان دوستانِ نزدیک نیز سبب نشده است که بتمن خاطرهی قتل پدر و مادرش را فراموش کند و بدبینیاش را کنار بگذارد. بتمن در داستان JLA: Tower of Babel، نوشتهی «مارک وید»، ثابت میکند که حتی دوستان نزدیکش هم از گزند شک و تردید او مصون نیستند.
سوپرمن معتقد است که ما انسانها بهطور ذاتی خوب هستیم و از یک ظرفیت طبیعی برای بهبود خویش برخورداریم. او باور دارد که نسل ما، یک نیروی خیر است. در طرف دیگر، بتمن معتقد است که انسانها اساساً میل به فساد دارند. او به هیچکس اعتماد ندارد و ظاهراً، به جامعهی انسانی همچون یک منجلاب فساد و طمع مینگرد. در قسمت دوم از مجموعه مقالات سوپرمن و فلسفه، نگاهی به نظریات توماس هابز (۱۵۸۸-۱۶۷۹) و فردریش هگل (۱۷۷۰-۱۸۳۱)، دو فیلسوف برجستهی اروپا، میاندازیم تا از این طریق، تفاوت دیدگاه این دو دوست صمیمی دربارهی بشریت و طبیعت انسان را بهتر درک کنیم.
بتمن، هابز، و جنگِ همه علیه همه
نگرش منفی و یاسآور بتمن دربارهی طبیعت انسان را میتوان در نوشتههای توماس هابزِ بریتانیایی نیز یافت. هابز در کتاب «لِویاتان»، یکی از تاثیرگذارترین کتابهای نوشته شده پیرامون فلسفهی سیاسی و روانشناسی اخلاق، ادعا میکند که انسانها نمیتوانند و یا نباید به یکدیگر اعتماد کنند. او «وضعیت طبیعیِ» جامعهی انسانی را «جنگِ همه علیه همه» میخواند. منظور او از وضعیت طبیعی، وضعیتی است که در آن هیچ قانون، حکومت و یا قرارداد اجتماعیای وجود ندارد و انسانها نسبت به همهچیز، آزاد و بحق هستند. در چنین وضعیتی هرکس برای منفعت خویش با دیگری میجنگد و خشونت و ترس همهجا را فرا میگیرد.
هابز میدانست که خیلیها بر این نظریهی ناامیدکننده و بدبینانه خرده خواهند گرفت و برخی نیز مدعی خواهند شد که انسانها تا این اندازه که هابز بیان میکند، بدذات نیستند. هابز چنین کسانی را به رفتارهای روزمرهشان ارجاع میدهد. او معتقد بود که اینگونه رفتارها بیشتر از هرچیزی ثابت میکنند که شما چه برداشتی از طبیعت انسان دارید. او مردی را مثال میزند که در هنگام سفر، سلاح حمل میکند. زمانی که به رخت خواب میرود، درب اتاقش را قفل میکند. حتی زمانی که در خانهاش حضور دارد، صندوقچهاش را قفل میکند. سپس سه پرسش اساسی را مطرح میکند: آن مرد دربارهی همشهریهای خود چه دیدگاهی دارد که از ترس و وحشت، مسلح سفر میکند؟ آن مرد چه برداشتی دربارهی خدمه و خانوادهاش دارد که او را وا داشته است تا درب اتاق و صندوقچهاش را قفل کند؟ آیا کلمات من (هابز) و رفتار آن مرد، هردوشان به یک اندازه، طبیعت انسان را زیر سوال نمیبرند؟
طبق گفتهی هابز، همهی ما در تعاملات روزانهمان، بهطور غیرمستقیم، صحت اظهارات دلسردکنندهی او را تایید میکنیم. اگر هابز درست میگوید، دیگر نمیتوان ادعا کرد که جهانبینی بتمن، عجیب و بدبینانه است. در واقع، طبق آنچه هابز بیان دارد، بدبینی بتمن از پارانویا – که یک نوع بدبینی غیرمنطقی و وهم آلود است – نشأت نمیگیرد، بلکه شکل گستردهتر همان بیاعتمادیِ ذاتی و منطقیای است که در همهی ما مشترک میباشد.
حتی اگر استدلال هابز منطقی و متقاعدکننده باشد، باز هم برخی به این نگرش اعتراض میکنند؛ چرا که به عقیدهی آنها، بیاعتمادی ذاتی ما انسانها لزوماً به این معنا نیست که ما همیشه در پی جنگ و نزاع با یکدیگر هستیم. با این حال، شاید در نگاه نخست، ادعای هابز درمورد وضعیت طبیعی جامعهی انسانی و جنگِ همه علیه همه، اغراقآمیز به نظر میرسد، اما وقتی عمیقتر به موضوع بنگریم، متوجه خواهیم شد که منظور هابز از جنگِ همه علیه همه، کمی پیچیدهتر از آنیست که بهنظر میرسد. منظور هابز این نیست که ما انسانها همیشه و در همه حال، با یکدیگر در حال جنگ هستیم، بلکه میخواهد بگوید که در وضعیت طبیعی و در نبود یک حاکم مطلقه، انسانها «مایل» هستند و یا بهتر است بگوییم که این «ظرفیت» را دارند که برای رسیدن به سود شخصی و برآورده کردن تمایلاتشان دست به خشونت بزنند. خشونتی که یا ریشه در حرص و طمع و یا ریشه در ترس از همنوع دارد؛ چرا که ممکن است خواستههای آن همنوع، با خواستههای ما در تضاد باشند.
هابز خاطر نشان میکند که ما انسانها باید این حقیقت تلخ و ناخوشایندِ دنیا را بپذیریم و با آن روبهرو شویم؛ چرا که فقط در این صورت است که میتوانیم خودمان و متعاقباً، دنیا را اصلاح کنیم. او معتقد است که نگرش خاصش سبب میشود تا انسانها، وضعیت طبیعی و جنگ دائمی موجود در آن را کنار نهاده و به یک جامعهی صلحآمیز روی بیاورند. به عقیدهی او، حتی خودخواهترین آدمهای جهان نیز، هر وضعیتی را به وضعیت جنگ دائمی ترجیح میدهند.
نگرش هابز، ما را به یاد بتمنِ خودمان میاندازد. شاید انسانها همیشه در حال جنگ و مبارزه با یکدیگر نباشند و بیشتر اوقات نیز، برای رسیدن یه یک هدف مشترک و نیک، با هم همکاری کنند، اما در زیر این لایهی نازک، ما آدمها همیشه به دنبال منافع خویش هستیم و گاهی برای رسیدن به این تمایلات خودخواهانه، به هر کاری دست خواهیم زد، حتی خشونت. به همین دلیل است که بتمن همیشه مراقب و هوشیار است و حتی برای نامحتملترین اتفاقهای ممکن نیز، یک نقشهی پیشگیری در آستینش دارد.
بتمن و حاکم مطلقه
جوامع انسانی باید چگونه سازماندهی شوند تا از جنگِ همه علیه همه جلوگیری شود؟ به عبارت دیگر، چه نوع نظام سیاسی میتواند ما را از این آشوب نجات دهد؟ پاسخ هابز، آسان است: این آشوب و جنگ بیپایان، این حسِ وحشت ناشی از احتمال حمله توسط دیگری، با تنظیم یک قرارداد اجتماعی و واگذاری قدرت به یک حاکم مطلقه (یا حتی مجموعهای از افراد) خاتمه مییابد. این حاکم مطلقه باید آنچنان قدرتمند باشد که نهتنها بتواند مردم را از این وضعیت جنگی مصیبتبار نجات دهد، بلکه موجبات رفاه آنها را نیز فراهم کند. در حقیقت، مردم باید حق حاکمیت بر زندگی خویش را به یک قدرت مطلقه واگذار کنند.
طبق گفتهی هابز، حاکم مطلقه باید قدرت کامل قانونگذاری را در اختیار داشته باشد تا بدینوسیله انسانها را نسبت به حقوق و وظایفشان آگاه کند؛ در این صورت، هر فرد جامعه میداند که چه چیز برایش مفید است و چه کاری را میتواند انجام دهد، بدون اینکه ترس و هراسی از حملهی دیگر افراد جامعه داشته باشد. قطعاً آزادیهای فردی او نسبت به وضعیت طبیعی محدودتر میشود، اما نکتهی حائز اهمیت این است که آزادی ایجاد شده توسط حاکم مطلقه، یگانه آزادیِ فردی «قابل تحقق» است.
اما این تمام ماجرا نیست. قوهی قضائیه نیز باید در اختیار حاکم مطلقه باشد؛ بنابراین او همچون یک قاضی باید به ادعاهای طرفهای دعوا گوش دهد و رای صادر کند. او در هرکجا که پای قانون در میان باشد، حق قضاوت دارد. در پایان، حاکم مطلقه این حق را دارد که در چارچوب قوانین تعیین شده توسط خودش، فرد خاطی را به شیوههای مختلف مجازات کند. بنابرین میتوانیم نتیجه بگیریم که در چنین حکومتی، هر سه قوهی مقننه، قضائیه و مجریه در یک نفر خلاصه شده است.
هابز معتقد است که تنها با واگذاری چنین اختیاراتِ وسیعی به یک حاکم مطلقه میتوانیم صلح، آزادی و اموال شخصیمان را از گزند دیگران نجات دهیم. تنها چنین حاکم قدرتمندی میتواند تضمین کند که هیچکس، قوانین او یا همان قوانین جامعه را زیر پا نخواهد گذاشت. قدرت فزون از اندازهی او برای برقراری صلح در جامعه، سبب میشود تا مردم از او بترسند؛ بنابراین ترس از حاکم مطلقه از یک سو و مزیت رهایی از جنگ دائمی موجود در وضعیت طبیعی از سوی دیگر، مردم را از قانونشکنی و نافرمانی بازمیدارد. حتی اگر فرض را بر این بگیریم که یک نفر ممکن است در چنین حکومتی، قانون را زیر پا بگذارد، باز هم جای نگرانی نیست، چون او دستگیر و مجازات خواهد شد.
احتمالاً بتمن با برخی از نظریات مطرح شده توسط هابز، موافق است. هرچند این شخصیت برخی از ویژگیهای حاکم مطلقه را در خود دارد، اما اختیارات او بسیار محدودتر است. درست است که بتمن، قدرت و منابع لازم را برای دستگیری جنایتکاران و اوباش در اختیار دارد، اما او نه قانونگذار است، نه قاضی و نه یک مجازاتگر. هدف بتمن حفاظت از جان و اموال شهروندان گاتهام و برقراری ثبات و صلح در شهرش است. نهتنها مجرمان، بلکه برخی از اقشار جامعه مثل ثروتمندان و سرمایهداران گاتهام نیز از او وحشت دارند. این ترس و وحشت، سلاحی است که بتمن از آن برای مبارزه با جرم و جنایت استفاده میکند. به گفتهی خودش:
جنایتکارها آدمهای خرافاتی و ترسویی هستند.
هابز و بتمن معتقدند که انسانها، موجوداتِ غیرقابل اعتماد و خودخواهی هستند و این عدم اعتمادِ دوسویه ممکن است به خشونت و آشوب بیانجامد. به باور هردوی آنها، جامعهی انسانی بهشدت شکننده است و احتمال وقوع جنگِ همه علیه همه، همیشه وجود دارد. هردوی آنها نیز معتقدند که واگذاری اختیارات به یک فرد و ایجاد ترس در جامعه، تنها راه نجات از این وضعیت نابسامان است. اکنون زمان این رسیده است که دیگاه سوپرمن و هگل را مورد بررسی قرار دهیم و ببینیم که آن دو چه تفاوتی با بتمن و هابز دارند.
جملات بینقص
همانطور که پیشتر نیز گفته بودم، نگرش سوپرمن در مقایسه با بتمن و هابز، مثبتتر و خوشبینانهتر است. احتمالاً هیچ کمیکی به اندازهی شمارهی ۱۰ مینیسری All-Star Superman نتوانسته است به این خوبی، مثبتاندیشی سوپرمن را به تصویر بکشد. کمیک All-Star Superman یک مینیسری ۱۲ قسمتی به نویسندگی «گرنت موریسون» و طراحی «فرانک کوایتلی» است که در آن، یکی از نمادینترین و بهیادماندنیترین شخصیتپردازیهای سوپرمن را میتوان مشاهده کرد. در این داستان، سوپرمن تا مرگ فاصلهی چندانی ندارد و بنابراین، سعی میکند که در این فرصت باقیمانده، دنیا را به جای بهتری تبدیل کند. در شمارهی دهم این مینیسری، موریسون و کوایتلی به زیبایی نشان میدهند که چرا سوپرمن برای خیلیها، یک شخصیت الهامبخش و نماد امید به حساب میآید.
در این قسمت، سوپرمن پس از انجام یکسری کارهای روزمرهی ابرقهرمانی مثل مبارزه با «مکانو مَن» و نجات دادن جان «لوییز لین»، به سراغ دختر نوجوانی میرود که قصد دارد با پریدن از یک آسمانخراش، خودکشی کند (عکس). سوپرمن برای اینکه از خودکشیِ آن دختر جلوگیری نماید، بهآرامی دستش را بر روی شانههای او میگذارد و سپس میگوید:
[زندگی] اونقدرها هم که بهنظر میرسه، بد نیست. تو خیلی قویتر از اون چیزی هستی که فکر میکنی. به من اعتماد کن.
از نظر من (نویسنده)، این صفحه از کمیک All-Star Superman، یکی از مهمترین لحظات تاریخ داستانهای سوپرمن است که به زیباترین شکل ممکن، جهانبینی سوپرمن را به رخ خواننده میکشد. مارک وید، نویسنده و محقق نامدار کمیکبوک، در مقدمهی جلد دوم نسخهی TPB کمیک All-Star Superman مینویسد:
یک دیالوگ بینقص… الهامبخشترین و تاثیرگذارترین کلماتی که در کمیکهای سوپرمن خواندهایم. آنها [کلمات] بینقص هستند، چون فقط در چند جملهی کوتاه، راز بنیادی و نهادینهشده در شخصیت سوپرمن و دلیل علاقهی ما به او را آشکار میسازند. خدایان قدرتشان را از ایمان و باورِِ انسانها میگیرند. سوپرمن قدرتش را از ایمان و باورِ خودش به ما انسانها میگیرد.
سوپرمن به ما ایمان دارد. در واقع، گاهی اینطور به نظر میرسد که سوپرمن حتی بیشتر از ما به بشریت ایمان دارد. سوپرمن معتقد است که درون ما انسانها، بیشتر از آنچه فکر میکنیم، «خوبی» وجود دارد. او معتقد است که انسانها لیاقت عشق و احترام را دارند و زندگیاش را وقف این عقیده کرده است. چیزی که از سوپرمن، سوپرمن ساخته است، قدرتهای فراانسانی، لباس و یا حتی نیکوکاری بیحد و مرز او نیست؛ بلکه «ایمان» او به ما انسانهاست.
سوپرمن، هگل و بازشناسی
فریدریش هگل، فیلسوف آلمانی، چشمانداز متفاوتی را در مقایسه با هابز برای انسانها ترسیم میکند. هگل در دو کتاب مشهور خود، «پدیدهشناسی روح» و «عناصر فلسفهی حق»، توضیحاتِ پیچیده و پرجزئیاتی را پیرامون مقولههای «رشد شناختی» و «پرورش اخلاقی» ارائه میدهد که با دیدگاه منفی و سرسختانهی هابز، کاملاً در تضاد است.
ضمناً، بد نیست بدانید که فلسفهی هگل، بسیار پیچیده است و فهم آن برای هر کسی آسان نیست، اما نویسنده سعی کرده است که تا جای ممکن، آن را سادهسازی کند.
یکی از مفاهیمی که هگل در نوشتههای خود مطرح میکند، مفهوم «بازشناسی» است. هگل معتقد است که انسانها برای شناخت جایگاه اجتماعیشان به عنوان یک انسان یا یک «نفس» ارزشمند، نیاز به دیگری دارند؛ بنابراین ما برای تصدیق خودآگاهیِ خودمان، نیازمند یک خود آگاهی دیگر (یعنی کسی غیر از خود) هستیم؛ دیگرانی که همچون ما، نیازمند و خواستار بازشناسی هستند؛ از این رو میتوان گفت که این رابطه، یک رابطهی دوطرفه یا یک «بازشناسی متقابل» است. منظور هگل آن است که دیگران میتوانند همچون آینهای باشند تا ما از طریق آنها، خودِ حقیقیمان را مشاهده کنیم. هگل میگوید:
دلیل وجود یک خودآگاهی، خود آگاهی دیگری است.
برای فهم بهتر بازشناسی هگل، بار دیگر به کمیک All-Star Superman رجوع میکنیم. سوپرمن جان آن دختر را با ممانعت از پریدنش از یک آسمانخراش نجات نمیدهد، بلکه سعی میکند که با صحبت کردن، نگرش او به زندگی را تغییر دهد. سوپرمن به آن دختر نشان میدهد که زندگیاش بسیار ارزشمندتر از چیزی است که فکر میکند. در واقع، سوپرمن «خودشناسی» آن دختر را دگرگون میسازد؛ چرا که معتقد است این تنها راه برای نجان جان یک انسان از خودکشی میباشد. بگذارید این صحنه را با فلسفهی هگل تفسیر کنم: سوپرمن به عنوان یک خودآگاهیِ دیگر، سبب شد تا آن دختر به ارزش ذاتیاش پی ببرد.
اما چه تضمینی برای بازشناسی یا به رسمیت شناختن متقابل وجود دارد؟ هگل برای روایت تاریخ تکامل خودآگاهی، در ابتدا وضعیتی را تصور میکند که در آن هیچ ساختار اجتماعیای وجود ندارد؛ شبیه آنچه که هابز آن را وضعیت طبیعی نامید. هگل نیز معتقد است که انسانها میل به سروری و غلبه بر دیگران دارند و این میل زمانی دردسرساز خواهد شد، که طرف مقابلمان نه اشیا و حیوانات، بلکه دیگر انسانها باشند. میلی که در نهایت، یا به «مبارزه تا حد مرگ» و یا به یک رابطهی نابرابرِ «سرور-بنده» ختم خواهد شد. از نظر هگل، مشکل چنین ساختار غیراجتماعیای آن است که به هیچوجه نمیتواند بازشناسی دوطرفهای را که برای رشد و پیشرفت به آن نیازمندیم، برایمان فراهم سازد.
سوالی که پیش میآید این است که چطور میتوانیم مطمئن شویم که همهی انسانها از این بازشناسی دوطرفه برخوردار خواهند شد؟ اگر در دنیای دیسی زندگی میکردیم، ابرقهرمانها میتوانستند این نیازمان را تاحدودی برطرف کنند، هرچند نباید فراموش کرد که حتی ابرقهرمانها هم قادر نیستند که به همهی انسان کمک کنند. متاسفانه، ما در دنیای دیسی زندگی نمیکنیم و بنابراین، نباید برای حل مشکلاتمان به ابرقهرمانها روی بیاوریم.
راه حل هگل تاسیس یک جامعه است که در آن، مجموعهای از نهادهای اجتماعی، یک «جایگاهِ شناختی» ویژه را برای تکتک افراد فراهم میسازند. چنین جامعهای نهتنها به ما اجازه میدهد که جایگاه دیگران را به رسمیت بشناسیم، بلکه باعث میشود که ما نیز از طریق دیگران نسبت به جایگاه و منزلت خود، شناخت پیدا کنیم. جامعهی هگل شامل یک نظام حقوقی منصفانه است که در آن، همهی افراد جامعه به رسمیت شناخته میشوند و از حقوق اولیهشان برخوردار هستند. در جامعهی او، مالکیت خصوصی به رسمیت شناخته میشود؛ چرا که جایگاه اخلاقی و قانونی انسان را به عنوان یک شخص مستقل و آزاد تایید میکند. اقتصاد آن مبتنی بر بازار آزاد است؛ بنابراین ما در حالی که مشغول کار خود هستیم و قصد داریم امیال شخصی خود (مثلاً ثروتاندوزی) را برآورده سازیم، کالاهای مورد نیاز سایر افراد جامعه را نیز فراهم خواهیم کرد. ما میدانیم که ضرورت برآورده کردن خواستههای شخصیمان، همکاری با دیگران است.
بتمن یا سوپرمن؟ هابز یا هگل؟
همانطور که در اول این مقاله ذکر کردیم، دیدگاه بتمن و سوپرمن دربارهی طبیعت انسان، زمین تا آسمان با یکدیگر فرق دارد. برای بتمن و هابز، جامعه وسیلهای است که به کمک آن میتوانیم از جنگ خوفناک همه علیه همه بگریزیم. آن دو معتقدند که ذات انسانها تغییرناپذیر است و حتی تشکیل یک جامعهی سیاسی هم نمیتواند این اصل را تغییر دهد. ما موجودات خودمحور و خودخواهی هستیم که ممکن است برای برآورده کردن نیازهای شخصیمان دست به هر عملی بزنیم. اما از نظر سوپرمن و هگل، جامعه یک وسیله برای گریز از جنگ و آشوب و رسیدن به اهداف شخصیمان نیست، بلکه تشکیل جامعه، خودِ آن هدف هست. انسانها اساساً موجودات اجتماعیای هستند و برای شناخت خود حقیقیشان به دیگران نیازمندند. تشکیل جامعه یگانه راهی است که در آن، شناخت متقابل محقق خواهد شد و انسانها به رشد و کمال خواهند رسید. هرکدام از ما جزئی از یک ارگانیسم بزرگتر، یعنی جامعه، هستیم و برای تعالی و پیشرفت به یکدیگر وابستهایم.
در پایان، شاید تفاوت نگرش بتمن و سوپرمن در این نیست که یکیشان، انسانها را ذاتاً بد و دیگری ذاتاً خوب توصیف میکند. شاید تفاوت آن دو تنها در این است که بتمن و هابز فکر میکنند که طبیعت انسانها، علیرغم تمام نقایصش، با تشکلیل جامعهای که زیر نظر حاکم مطلقه است، «اصلاح» خواهد شد، در حالی که سوپرمن و هگل معتقدند که انسانها با تشکیل جامعه رشد کرده و به خودشناسی خواهند رسید. از نظر همهی آنها، جامعهای که بر مبنای به رسمیت شناختهشدنِ دیگران شکل گرفته باشد، میتواند طبیعت انسانِ خودمحور را برای همیشه دگرگون سازد. از آنجایی که «آزمایش جامعه» همچنان در جریان است، نمیتوانیم بهطور قطع مشخص کنیم که حق با کدامین طرفین است. خوشبختانه، از یک لحاظ حق با سوپرمن است: ما خیلی قویتر از آنی هستیم که فکر میکنیم. باید اینطور باشیم.