فانوس سبز و فلسفه | قسمت سوم: جدال زنان احساساتی با مردان منطقی

خالقین و ناظرین سپاه فانوس سبز، یعنی «نگهبانان جهان»، درگذشته‌های دور بر آن شدند که احساسات را کنار بگذارند و تنها با تکیه بر قوه‌ی عقل (Reason)، امور دنیا را پیش ببرند. این موجودات باستانی بر این باورند که احساسات ریشه‌ی بی‌نظمی و شرارت بوده و هدفشان از تاسیس سپاه فانوس سبز نیز، برقراری نظم و مبارزه با شرارت می‌باشد. در مقابل، «زامارون‌ها»، زنانی که همچون نگهبانان از نژاد مالتوسی‌ها هستند، معتقدند که تاکید بر عقل و بی‌توجهی به احساسات، اشتباهی بزرگ است و تنها با تکیه بر عشق می‌توان دنیا را به مکان بهتری تبدیل کرد.

در قسمت سوم از مجموعه مقالات فانوس سبز و فلسفه، از نزاع میان نگهبانان، که اغلب مرد هستند، و زامارون‌ها، که همگی‌شان زن می‌باشند، بهره خواهیم برد تا بدین وسیله، رابطه‌ی میان زنان و احساسات و مردان و عقل را بررسی کنیم. ضمناً، به این پرسش پاسخ خواهیم داد که آیا عقل برتر از احساسات است یا خیر.


عقل؛ یگانه راه نجات

در فلسفه، عقل در قیاس با عواطف و احساسات از جایگاه برتری برخوردار است. عقل قوه‌ایست که به وسیله‌ی آن، درک کردن، استدلال آوردن، قضاوت کردن و سازماندهی واقعیت‌ها ممکن می‌شود. عقل مهم‌ترین توانایی ذهن بشر است، نوعی «آزمایش لیتموس» برای تعیین اینکه چه کسی انسان محسوب شده و بنابراین، از حقوق انسانی برخوردار است.

درست است که ما برای فکر کردن به بدن‌مان یا بهتر است بگوییم به مغزمان نیازمندیم، اما در گذشته این باور وجود داشت که عقل، دانایی بدون کالبد است. در ‌واقع، پیشینیان عقل را جدا از جسم می‌پنداشتند. آن‌ها بر این باور بودند که هرچقدر گسل میان عقل و تجربیات روزانه‌ی ما -که از طریق بدن و اندام‌های‌ حسی‌مان درک می‌شوند- بیشتر باشد، عقل ما بهتر می‌تواند به حقیقت دست یابد. نمونه‌ی بارز این‌چنین تفکری را می‌توان در کتاب «تأملات در فلسفه‌ اولی»، نوشته‌ی رنه دکارت (۱۶۵۰-۱۵۹۶)، فیلسوف شهیر فرانسوی و یکی از بزرگ‌ترین اندیشمندان تاریخ فلسفه، یافت. این پدر فلسفه‌ی مدرن که عقل را تنها راه شناخت حقیقی می‌دانست، تصمیم می‌گیرد که برای یافتن پاسخ سوالاتش، تنها به ذهن و عقل خود رجوع کند. این نگرش رنه دکارت منتقدان زیادی دارد؛ چراکه حتی اگر بپذیریم که عقل یک شخص می‌تواند به حقیقت -که خود مفهومی انتزاعی و خارج از چارچوب زمان است- دست یابد، باز هم شرایط زندگی و تجربیات آن شخص می‌تواند بر روی تفسیر او از واقعیت تاثیر بگذارند.

بسیاری از فمینیست‌ها بر نقش بیش‌از‌حد و برجسته‌ی عقل در فلسفه خرده گرفته‌اند. در حالی که هرگز منکر اهمیت والای عقل نبوده‌اند، اما همواره سعی داشته‌اند که ارزش و اهمیت احساسات را چه به صورت جداگانه و چه در ارتباط با عقل، مورد بررسی قرار دهند. «کارول گیلیگان»، روانشناس و فمینیست معاصر آمریکایی، از جمله کسانیست که به این موضوع پرداخته است. او یکی از منتقدین لارنس کلبرگ (۱۹۸۷-۱۹۲۷)، روانشناس آمریکایی بود. لارنس کلبرگ در یکی از پژوهش‌هایش به این نتیجه رسیده بود که در زمینه‌ی استدلال اخلاقی، زنان از بلوغ و پختگی کمتری از مردان برخوردار هستند. به عبارت دیگر، زنان نمی‌توانند به آن سطح از پختگی‌ای که مردان از آن برخوردارند، برسند. کارول گیلیگان تفسیر کلبرگ از یافته‌هایش را رد کرده و این پرسش را مطرح می‌کند که اگر در این آزمایش، از دسته‌بندی‌های سنتی و مردانه استفاده نمی‌شد، آیا باز هم زنان از سطح پایین‌تری از پختگی برخوردار می‌بودند؟ گیلیکان این‌طور استدلال می‌کند که در استدلال اخلاقی، زنان از همان پیچیدگی‌هایی برخوردارند که مردان از آن بهره‌مندند، اما طریقه‌ی استدلال‌شان با مردان متفاوت است. گیلیکان نیز باور دارد که مردان غالباً تحت تاثیر عقل و زنان نیز غالباً تحت تاثیر احساسات هستند، اما این بدان معنا نیست که یکی از این دو مقوله، جایگاه بالاتری نسبت به دیگری دارد.


جدایی عقل و احساسات

تاکید سفت و سخت نگهبانان بر عقل و سرسپردگی زامارون‌ها به احساس عشق، نه‌تنها منجر به جدایی عقل و احساسات گشته، بلکه دامنه‌ی آن فراتر رفته و به جدایی دو جنس مخالف نیز رسیده است. نگهبانان که اکثراً مرد هستند، برای برقراری نظم در دنیا، احساسات را کنارگذاشته‌اند. آن‌ها در مرکز گیتی و در سیاره‌ای به اسم اوآ (OA) مستقر هستند و همواره بر شأن و مقام بالاتر عقل اصرار دارند. آرک داستانی Wanted: Hal Jordan (2007)، ما را با داستان این جدایی آشنا می‌کند. هزاران سال قبل، گروهی از زنان مالتوسی به مخالفت با مردانی می‌پردازند که قانون کنار گذاشتن احساسات را بر این سیاره تحمیل کرده بودند. آن‌ها زندگی عاری از احساساتی چون عشق، امید و شفقت را توهین و کفر قلمداد می‌کردند و تصمیم می‌گیرند که سیاره‌ی اوآ را ترک کنند. این زنان به سیاره‌ی زامارون مهاجرت می‌کنند و در آنجا با اسکلت دو انسان روبه‌رو شده که یکدیگر را در آغوش گرفته‌‌اند و در نتیجه‌ی این عشق، کریستالی صورتی رنگ بر بالای سرشان ظاهر شده است. این کریستال که نشانه‌ی عشق آن دو جسد بود به منبع قدرت زامارون‌ها تبدیل شده و پس از آن، تصمیم می‌گیرند که عشق را در سرتاسر هستی بگسترانند.

رابطه‌ی زامارون‌ها و نگهبانان، رابطه‌ی زنان و مردان زمین را برایمان تداعی می‌کند. از یک طرف با نگهبانان و مردان صاحب قدرت طرف هستیم که عقل، و یا به عبارت دیگر خودشان را از احساسات و زنان برتر می‌دانند و از طرف دیگر زامارون‌ها و زنان را داریم که توجه بیشتری به احساسات داشته و مهم‌تر از آن، از قدرت کمتری نسبت به جنس مقابل برخوردار هستند.

«ژنویو لوید»، فیلسوف و فمینیست معاصر استرالیایی، در کتاب خود، «عقل مذکر»، خاستگاه تاریخی عدم توازن قدرت میان عقل و احساسات را مورد بررسی قرار داده است. در میان فلاسفه‌ی پیشین، این باور وجود داشت که عقل، قوه‌ا‌ی ممتاز، جدا از بدن و منتسب به مردان می‌باشد. ژنویو لوید برای یافتن مبدا این باور، پژوهشش را از «جدول اضداد فیثاغورس» آغاز کرد. «فیثاغورث»، فیلسوف و ریاضی‌دان شهیر یونان باستان، ده اصل و اضدادشان را بدین صورت در جدول خود نشان داده بود: محدود و نامحدود، فرد و زوج، تک و کثرت، راست و چپ، مرد و زن، ساکن و متحرک، مستقیم و منحنی، نور و تاریکی، خیر و شر، مربع و مستطیل.

همان‌طور که می‌بینید، هرآنچه که در سمت راست جدول است، از جمله مرد بودن، با روشنایی، نیکی و امور دقیق و برتر مرتبط است. اما از سوی دیگر، هرآنچه در سمت چپ جدول بوده، از جمله زنانگی، شر، نامطلوب و مبهم می‌باشد. لوید به این دلیل پژوهشش را با جدول فیثاغورس آغاز کرد که نشان دهد، منتسب کردن چنینی صفاتی به مردان و زنان، ریشه‌ی تاریخی در فلسفه‌ی سنتی غرب دارد که سالیان سال به قوت خود باقی مانده است. او همچنین نتیجه می‌گیرد که این باور، یعنی برتری عقل، میراثی جز نابرابری جنیسیتی از خود به جا نگذاشته است.

در داستان Sins of the Star Sapphire (2009)، چیز‌های بیشتری از زامارون‌ها و سرسپردگی‌شان به عشق، دستگیرمان می‌شود. این گروه اکنون به قدرت بیشتری دست یافته و پس از سال‌ها، نگهبانان را از حیث قدرت و جایگاه به چالش می‌کشد. این بار زامارون‌ها به چنان توانایی و قدرتی دست پیدا کرده‌اند که حتی نگهبانان مقتدر را هم به وحشت می‌اندازد. در دیداری دیپلماتیک میان زامارون‌ها و نگهبانان، بار دیگر همان بحث قدیمی تکرار می‌شود و یکی از نگهبانان می‌گوید:

احساسات مثل سلول‌های سرطانی هستند. آن‌ها به همه‌جا رسوخ می‌کنند. عشق چیز باثباتی نیست. دچار تغییر و تحول می‌شود. جهش پیدا می‌کند. تحت تاثیر حمله‌ی عوامل داخلی و خارجی قرار می‌گیرد.

«آگاپو»، ملکه‌ی زامارون‌ها، در پاسخ می‌گوید:

چون احساسات را کنار گذاشته‌اید، آن را انکار می‌کنید. و تنها چیزی که نصیبتان شده، اندوه و ترس است.

زامارون‌ها همچنین اعتراف می‌کنند که به جمع‌آوری قدرت ادامه خواهند داد و عشق را در سرتاسر گیتی گسترش خواهند داد. جالب است، مگر نه؟ همان‌طور که زامارون‌ها به قدرت بیشتری دست پیدا کرده‌اند، احساسات نیز در عصر کنونی جایگاه و اهمیت بیشتری یافته است. در زمانه‌ی ما، فاصله‌ی بین عقل و احساسات کمتر شده و حتی انتظارات و توقعات جامعه از مردان و زنان نیز دستخوش تغییرات زیادی قرار گرفته است؛ مثلاً همان‌طور که موفقیت زنان در محیط‌های کاری مورد تمجید قرار می‌گیرد، مردانی که در رسیدگی به امور خانه و نگهداری فرزندان موفق هستند نیز ستایش می‌شوند. یا مثلاً همچون سیاست‌مداران مرد، از سیاست‌مداران زن نیز انتظار می‌رود که در موقعیت‌های حساس سیاسی جدی و قاطع باشند، چون که جامعه در چنین مواقعی به رهبران قدرتمند نیاز دارد. قبول دارم که تبعیض جنیستی هنوز برطرف نشده است، اما پیشرفت‌هایی که تاکنون حاصل گشته قابل‌توجه هستند.


از زامارون‌ها بر حذر باشید

ابتدا برای اینکه دلیل ترس نگهبانان از زامارون‌ها را بهتر درک کنیم، سری به نظریات فردریش هگل (۱۸۳۱-۱۷۷۰)، فیلسوف بزرگ آلمانی، خواهیم زد. هگل زنان را متعلق به حوزه‌ی خصوصیِ خانواده می‌دانست و معتقد بود که‌ آن‌ها نباید نقش فعالی در اجتماع و یا حتی حق رأی داشته باشند؛ حضور فعال آن‌ها در جامعه، نظم سیاسی و اجتماعی را تهدید می‌کند. می‌دانیم که تبعیض جنسیتی از این جملات موج می‌زند، اما بیایید کمی بیشتر در این مورد غور کنیم تا متوجه شویم چه چیزی از این جملات و البته زمانه‌ای که هگل در آن می‌زیست، عایدمان می‌شود. هگل اینگونه استدلال می‌کرد: وظیفه‌ی زنان محافظت از اعضای خانواده است، وظیفه‌ای که با بدن و احساسات مرتبط می‌باشد. به باور هگل، زنان اعمال خود را نه بر حسب نیازهای جهان، بلکه بر حسب تمایلات خود نظم می‌دهند. پس زنان نمی‌توانند در جهت مصالح و منافع حکومت عمل کنند، چون اغلب اوقات، خواسته‌های آن‌ها با منافع حکومت در تضاد است؛ مثلاً در هنگام جنگ، مصلحت حکومت در این است که از میان شهروندان واجد شرایط، اقدام به سربازگیری کند. اما ممکن است که زنان به موجب احساسات ‌قوی‌شان، به فرزندان خود اجازه‌ی همچین کاری را ندهند و این چیزیست که قطعاً به ضرر حکومت و کشور است. هگل و سایر فیلسوفان سنتی، نه‌‌تنها زنان را برای حکومت خطرناک می‌دانند، بلکه معتقدند که زنان از این قدرت برخوردار هستند که حکومت را ساقط کنند.

پیش‌تر، داستان جدایی عقل و احساسات در کمیک‌های فانوس سبز را برایتان شرح دادیم. همچنین بیان کردیم که زامارون‌ها روز‌به‌روز بر قدرتشان می‌افزایند و این به‌اصطلاح معضل، نگهبانان را به ترس و وحشت انداخته است. اما واقعاً حق با کدامشان است؟ بسیاری از فمینست‌ها بر این باورند که هردو گروه نگهبانان و زامارون‌ها، در دام نگرشی غلط اسیر گشته‌اند، نوعی دوپارگی اشتباه. این نگرش تک‌بعدی، سبب شده است تا هیچکدام نتوانند جلوتر از پاهایشان چیزی را ببینند. این کوربینی، آن‌ها را از منفعتی که در صورت توجه به هر دو مقوله، یعنی عقل و احساسات، عایدشان می‌شد، محروم کرده است.

«آلیسون جاگر»، فمینیست معاصر انگلیسی، در کتاب خود، «سیاست فمینیستی و طبیعت انسان»، ارتباط میان عقل، احساسات، جنسیت و سیاست را مورد بررسی قرار داده است. جاگر معتقد است که ما زمانی می‌توانیم به درک درستی از نظریه‌های فلسفی، سیاسی و اجتماعی دست یابیم که پیش از هر چیز، نقش فرهنگ و موقعیت تاریخی را لحاظ کرده باشیم. به گفته‌ی او، تنها زمانی می‌توان به درک واقعی از ساختار‌های سیاسی و اجتماعی دست یافت که ابتدا، نظریه‌هایی که پیرامون طبیعت انسان ارائه شده‌اند را مورد بررسی قرار داده باشیم؛ چراکه این نظریه‌‌ها منجر به تشکیل این ساختار‌ها شده‌اند. همچنین، وضعیت زمانی بغرنج‌ می‌شود که ما طبیعت انسان را چیزی خارج از کنترل انسان، ثابت و عوض‌نشدنی بپنداریم و نقش فرهنگ و موقعیت تاریخی را در نظریات فلسفی نادیده بگیریم. پیداست که در گذشته، از زنان انتظار نمی‌رفت که خارج از خانه فعالیتی داشته باشند. این اتفاق موجب گشت تا مردان نسب به زنان، وقت بیشتری برای پرورش افکار خود داشته باشند. از این رو، فیلسوفان که اکثراً مرد بودند، جایگاه عقل را برتر دانسته و جسم را پست‌تر و جدا از عقل می‌پنداشتند. این فیلسوفان مرد (از جمله هگل)، طرز تفکر خود را به کل تاریخ تعمیم دادند، بدون اینکه کوچک‌ترین توجهی به شرایط مختلف زمانه داشته باشند.

بار دیگر به سراغ کمیک‌های فانوس سبز می‌رویم. نگهبانان جهان، مجموعه قوانینی را در کتاب اوآ (The Book of OA) گردآوری کردند تا نظم و قانون را در سراسر گیتی برقرار سازند. در کمیک Sins of the Star Sapphire (2009)، قانون جدیدی را به این کتاب اضافه نمودند که به موجب آن، رابطه‌ی فیزیکی و احساسی میان اعضای گروه ممنوع می‌شد. توجیه آن‌ها از وضع کردن چنین قانونی، محافظت از نزدیکان و خانواده‌ی فانوس‌های سبز بود. به عبارت دیگر، این قانون مانع از این می‌شد تا اعضای بیشتری از یک خانواده، با خشونت مواجه شوند. متاسفانه خود این قانون نیز نوعی بی‌عدالتی است؛ زیرا به‌نوعی برای اعضا خط و نشان می‌کشد که عاشق چه کسانی باید شوند. بگذریم که تحمیل چنین قانون غیرمنصفانه‌ای، اعضای فانوس سبز را از داشتن روابط معنی‌دار باز می‌دارد. اصلاً مگر کسانی با اراده‌تر از فانوس‌های سبز هم وجود دارند که بتوانند خطر یک رابطه را به جان بخرند؟! این همان دوپارگی غیرمعقولیست که بسیاری از فمینیست‌ها با آن مخالفند.


ظهور تاریک‌ترین شب

«لوس ایریگاره»، فیلسوف و فمینیست معاصر بلژیکی نیز قبول دارد که فرهنگ سنتی دنیای غرب، عقل را به مردان و احساسات را به زنان منسوب کرده است. اما از طرف دیگر معتقد است که این استریوتایپ یا تفکر قالبی، سبب نادیده انگاشته شدن نقش پراهمیت زنان در فعالیت‌های عقلانی مردان شده است. حتی اگر به‌طور فرضی، حوزه‌ی سیاست را فقط و فقط متعلق به مردان بدانیم، این نکته را نباید فراموش کرد که فعالیت عقلانی این سیاست‌مدار مرد، تنها در صورتی امکان‌پذیر می‌شود که همسرش در خانه به نیاز‌های فیزیکی، ذهنی و روحی او توجه کند. متاسفانه، اغلب اوقات به زن همچون یک نقش مکمل نگاه می‌شود تا یک نقش حیاتی و مرکزی. فمینیسم برای ایریگاره به معنای تسلط و غالب شدن زنان بر مردان نیست. او معتقد است که زنان به شیوه‌ی خاص خود از عقلانیت پیروی می‌کنند و تعریف آن‌ها از این مفهوم، خارج از چارچوب سنتی می‌باشد. چون حتی اگر زامارون‌ها بر نگهبانان غلبه کنند، چیزی حل نخواهد شد؛ تنها چیزی که رخ خواهد تغییر سلسله مراتب قدرت و در نتیجه، ایجاد تبعیض و ظلم می‌باشد. ضمناً، فراموش نکنیم که زامارون‌ها بر همه‌ی احساسات تاکید ندارند و فقط عشق را عامل نجات می‌دانند. اما چیزی که دنیای دی‌سی به آن نیاز دارد، بازنگری در رابطه‌ی عقل و احساسات است، نه تاکید مطلق بر عشق.

شوربختانه این اتفاق نمی‌افتد و پیش‌گویی ظهور تاریک‌ترین شب (Blackest Night) محقق می‌شود. مطابق با این پیشگویی، طیف عواطف و جدایی میان احساسات مختلف، گسترده‌تر شده و این اتفاق منجر به جنگ خواهد شد. برآمد دهشتناک این جنگ، خاموشی نور در جهان و نابودی همه‌چیز و همه‌کس خواهد بود. قدرت گرفتن هرچه بیشتر سپاه فانوس‌های سیاه در رویداد تاریک‌ترین شب سبب شد تا نگهبانان و زامارون‌ها نگرش یک‌سویه‌شان را مورد تجدید نظر قرار دهند تا بلکه بتوانند جلوی اضمحلال دنیا را بگیرند. اما دنیای دی‌سی چگونه بر سیاهی و مرگ چیره شد؟

راه حل گریز از این معضل را مردم قبیله‌ی ایندیگو که از شفقت و دلسوزی نیرو می‌گیرند، بیان می‌کنند. این قبیله بر این باور است که با اتحاد و یکی شدن همه‌ی احساسات موجود در طیف عواطف می‌توان بر سپاه فانوس‌های سیاه پیروز شد. اتحاد عواطف منجر به تشکیل نور سفید، که نیروی زندگی است، می‌شود و بدین وسیله، می‌توان جلوی تاریک‌ترین شب سپاه فانوس‌های سیاه را گرفت. این اتفاق می‌افتد و با به وجود آمدن سپاه فانوس‌های سفید -که نماد توجه به همه‌ی عواطف انسانی است- فانوس‌های سیاه شکست می‌خورند. هرچند، برخی جانشان را در این راه از دست می‌دهند، کسانی که بهتر است بگوییم، قربانی نگرش تک‌بعدی زامارون‌ها و نگهبانان شده بودند. در کمیک Green Lantern Corps #47 (2010)، «گای گاردنر»،«کایل راینر» و « آریسا رب»، سه تن از اعضای سپاه فانوس‌های سبز، نگهبانان را به‌خاطر پس زدن احساسات و مرگ هم‌تیمی‌هایشان مورد سرزنش قرار می‌دهند. راینر به آن‌ها یادآوری می‌کند که بسیاری از فانوس‌های سبز باتجربه‌ و ماهر، به دلیل قانون منع ارتباط عاطفی میان اعضا، سپاه را ترک کردند و همین امر، باعث ضعیف‌تر شدن سپاه و کشته‌شدن هم‌تیمی‌هایش شد. او سپس می‌گوید:

با کمال احترام، منطق خشک و عاری از احساسات شما نبود که در این جنگِ نور پیروز شد و تاریک‌ترین شب رو کنار زد. فانوس‌هایی که قلب و روح داشتن پیروز این نبرد شدن. این فانو‌س‌های با اراده بودن که پیروز شدن و جهان رو نجات دادن. زمانی این سپاه در مسیر درست قرار می‌گیره که همه‌‌ی شما، روزی به این بینش برسین و اون رو در آغوش بکشین.

سرانجام، نگهبانان نیز، تحت تاثیر کایل راینر قرار می‌گیرند و قانون جدید‌شان را ملغی می‌کنند، اتفاقی که به جدایی احساسات و عقل پایان بخشیده و سپاه فانوس‌های سبز را در مسیر دیگری قرار می‌دهد.


بهتر است که با یکدیگر کنار بیاییم

کمیک‌های فانوس سبز و بالاخص، رویداد تاریک‌ترین شب به ما کمک می‌کنند که به مسائل فلسفی، جور دیگری نگاه کنیم. اتحادی که میان نگهبانان، زامارون‌ها و سایر سپاه‌ها شکل گرفت، به‌خوبی نشان می‌دهد که راه سومی نیز وجود دارد و نمی‌توان همیشه، تنها روی یک جنبه از ماهیت انسان، تمرکز کرد. زامارون‌ها قبل از این رویداد نیز به این درک رسیده بودند که تمرکز بر روی یک احساس، یعنی عشق، کافی نیست، اما با وجود توجه به دیگر عواطف، همچنان بر جدایی عقل و احساسات تاکید داشتند. رویداد تاریک‌ترین شب به آن‌ها ثابت کرد که باید نگرش خود را مورد تجدید نظر قرار دهند. از سوی دیگر، نگهبانان نیز فهمیدند که باید رابطه‌ی تلخشان با احساسات را بازنگری کنند، وگرنه چیزی جز نابودی دنیا و سربازانشان نصیب‌شان نخواهد شد. تهدید همیشگی فانوس‌های سیاه، زنگ خطریست که می‌تواند زامارون‌ها، نگهبانان و مردان و زنان کره‌ی خاکی خودمان را از عقاید محافظه‌کارانه‌شان دور کند.

منبع Green Lantern and Philosophy
4 دیدگاه
Inline Feedbacks
View all comments