امروزه نویسندگان بسیار زیادی در سراسر جهان، مشغول به خلقِ داستان و آثار جدیدی در مدیاهای مختلف نظیر ادبیات، سینما، کمیک، مانگا و… هستند. با توجه به گستردگی این موضوع و همچنین پیوستگیِ آن، کاملاً طبیعی است که در دنیای امروز، ایدههای بسیار زیادی مورد استفاده قرار بگیرند و تقریباً نمیتوان ایدهای را یافت که تاکنون از آن استفاده نشده و یا هرگز به آن اشاره نشده باشد. به همین دلیل، نویسندگان و خالقین بیشتر از آنکه به دنبال ایدهای جدید و یا بکر باشند، به دنبال خاص کردن، تغییر دادن و یا ترکیب کردنِ ایدههای قدیمی هستند تا بتوانند اثری جدید را به مخاطب امروزی که از هر ایده و داستانی چشیده است، تحویل دهند. کمیک پُستال (Postal) چنین اثری است. نویسندگان این کمیک، «برایان هیل» و «مت هاوکینز»، با ترکیب کردنِ دو ایدهی بسیار رایج ولی جذاب، اثری نسبتاً متفاوت و پویا را خلق کردهاند.
ایدهی شهری خاص که در آن اتفاقات عجیب و غریبی رخ میدهد و گذشته، تاریخچه و یا رازهای نامعمولی دارد، بسیار محبوب است و نویسندگان بسیار زیادی از آن بهره بردهاند. از مشهورترین کمیکهایی که ایدهی اولیهشان اینگونه است میتوان به فِل (Fell)، گیدئون فالز (Gideon Falls) و نیلبایتر (Nailbiter) اشاره کرد. همچنین ایدهی شخصیتِ اصلیای که از بیماری و سندرومی خاص رنج میبرد نیز بسیار محبوب است و همانندِ مثال قبل، آثار بسیاری را شامل میشود. معروفترین و نزدیکترین مثال به شخصیت اصلی کمیک پُستال، شرلوک هلمز در سریال شرلوک (Sherlock) است.
به طور کلی، کمیک پُستال ترکیبی از دو ایدهی فوق است و داستان آن در شهری به نام اِدِن (Eden در زبان انگلیسی به معنای بهشت است) رخ میدهد؛ شهری بسیار کوچک و با جمعیتی ۲۱۹۸ نفره. وجه تمایز این شهر نسبت به دیگر شهرها، در شهروندان آن است. تمامیِ شهروندانِ این شهر (بهجز کودکانی که در آن متولد شدهاند) جنایتکارانی هستند که برای شروع یک زندگیِ جدید و فرار از مشکلاتشان در دنیای بیرون، به آن نقل مکان کردهاند. در واقع هیچکس در دنیای بیرون از وجود چنین شهری آگاه نیست و موجودیتِ آن، از جهان پنهان نگه داشته میشود. شخصیتِ اصلی داستان، مارک شیفرون (Mark Shiffron)، از سندروم آسپرگر (Asperger Syndrome) رنج میبرد و به واسطهی آن، از هوش بسیار بالایی برخوردار است، ولی در ارتباط با دیگران و همچنین بروز احساساتش، تاحدودی مشکل دارد. برای آنهایی که اطلاع ندارند، سندروم آسپرگر از لحاظ پیامدها و تاثیراتش بر روی بیمار، نسخهی کمشدتترِ سندروم اوتیسم محسوب میشود. مارک، فرزند شهردار و رئیس شهر است و از افرادی بهشمار میرود که در ادن متولد شدهاند و هیچ جرمی را در گذشته مرتکب نشدهاند.
برایان هیل و مت هاوکینز در طول داستان و طی هر شماره، مارک را در شرایط جدید و بسیار متفاوتی میگذارند و با توجه به شرایطِ خاص او، عملکردش را به تصویر میکشند. در بعضی از شمارهها، مارک با چند قاتل روبهرو میشود و داستان بسیار خطرناک و حساس پیش میرود و در برخی دیگر، مارک صرفاً به یکی از دوستانش مشاوره میدهد تا چگونه در یک مبارزهی بوکس پیروز میدان شود. با آنکه در بسیاری از مواقع، داستان در اوج سپری نمیشود، به علت دیالوگنویسیهای هدفمند و سوژهیابیهای درست خالقین داستان، کیفیت آن حفظ میگردد و تکتکِ شمارههای کمیک از کیفیتِ مطلوبی برخوردار هستند. به علاوه، همهی اتفاقات رخ داده میان داستان در جهت اهدافشان قدم برمیدارند و هیچکدام از دیالوگها، شخصیتها و یا اتفاقات فقط برای پر کردن صفحات خالی کمیک مورد استفاده قرار نگرفتهاند و به بیانی دیگر، نقش فیلر (Filler) را ندارند.
تمرکز اصلی داستان و مفهومی که در ورای آن است به فلسفهی علت وجود چنین شهری میپردازد. اینکه آیا وجود ادن لازم است یا اینکه شیفرونها برای آنکه محلی برای پادشاهیِ خود فراهم آورند، آن را بهوجود آوردهاند؟ اینکه آیا این شهر به هدف اولیهاش رسیده است و یا اینکه از مسیر اصلی و اولیهی خود فاصله گرفته است؟ وجودِ پدر مارک به عنوان نقطهی مقابل این شهر و خواست او برای نابودیِ آن نیز به بیشتر غرق شدن کلیتِ داستان در مفهوم و فلسفهی ادن کمک میکند. این مسئله که خالق ادن و همان فردی که روزگاری حکم خدا را برای مردمانِ آن داشته است، حال میخواهد مخلوقش را نابود کند، خود سوالات قبل را در ذهن خواننده پررنگتر میکند و علامت سوالی بزرگ دربارهی موجودیت و میزان موفقیتِ این شهر در ذهن او میسازد. علاوه بر آن، داستان با قرار دادن زمانِ نسبتاً کافی به هر دو طرفِ جبهه و کندوکاوِ عقاید آنها دربارهی ادن، تا جای ممکن، نگاهی بیطرفانه به هر دو عقیده دارد و هیچکدام را مورد قضاوت قرار نمیدهد. حتی در آخر میان این عقاید یکی را برنمیگزیند و قضاوت نهایی را به خوانندگان میسپارد.
مونولوگهای فراوان مارک در طول داستان، به شخصیتپردازیِ او کمیک شایانی میکند و با هر مونولوگش، خواننده بیشتر با او آشنا شده و بیشتر با طرز نگاهِ بسیار خاصِ او نسبت به جهان، خو میگیرد. همچنین خالقینِ اثر، با قرار دادنِ مارک در شرایطی ویژه، او را مجبور به بروز احساساتی نظیرِ عشق و نفرت میکنند و نشان میدهند حتی فردی که از چنین سندرومی رنج میبرد نیز، میتواند چنین احساساتی را بروز دهد، اما در شرایطی خاص و به نحوی ویژه و کنترل شده. همین خاص بودنِ بروز احساسات مارک، منجر به خاص شدنِ شخصیتِ او و به تبع خاص شدن اثر میشود.
تو داری یه تصمیم احساسی میگیری و این موضوع، من رو اذیت میکنه. من هیچوقت به احساسات اعتماد نکردم، مامان.
_ مارک شیفرون
علاوه بر مارک، تمام شخصیتهای مکمل دیگر نیز از شخصیت پردازیِ قابل قبولی برخوردار هستند و با توجه به میزان اهمیتشان و همچنین تاثیری که بر روی روند پیشرفت داستان میگذارند، میزان تمرکزِ خالقین بر روی آنها متغیر است. نویسندگان با اختصاص دادن زمانِ کافی به هر شخصیت و همچنین ایجاد خُرده داستانکهایی برای هرکدامشان، هر شخصیت را به نحوی خاص شکل میدهند و کاراکتری منحصر به فرد را به وجود میآورند. خاص بودن هر شخصیت و تفاوتِ فاحش او نسبت به کاراکترهای دیگر و همچنین تعداد بالای شخصیتهایی با این خصوصیت، باعث میشود تا کمیک از پویایی و شادابیِ خوبی برخوردار باشد. این موضوع هنگام پیشرفتنِ داستان، از تکراری شدنِ ماجرا و همچنین پایین آمدن کیفیتِ آن جلوگیری میکند و داستان طی هر شماره، غافلگیریِ جدیدی را برای مخاطبش فراهم میآورد.
«آیزاک گودارت» در جایگاه طراح اثر، عملکردی دو قطبی دارد. طراحیهای او از نظر زیباییشناسی بسیار خوب هستند و همچنین داستان را به شکلی روان روایت میکنند. علاوه بر آن، جوهرزنیها و سایهزنیهای کمیک نیز بسیار دلنشین بوده و با توجه به شرایط مختلف، نحوهی جوهرزنیِ پنلها نیز تغییر میکند. این موضوع، خود نشان دهندهی تواناییِ بالای طراح در امر فضاسازی است. با وجود تواناییِ بالا گودارت در امرِ طراحی، او وقت زیادی برای بالا بردن کیفیتِ کارش نمیگذارد و به سادهترین و به اصطلاح دمِ دستیترین شکل ممکن، طراحی میکند.
گودارت از انجام هرگونه خلاقیت در امر پنلبندی خودداری کرده و سادهترین روش را برای آن انتخاب میکند. زوایای طراحیِ پنلها نیز بسیار تکراری بوده و در بسیاری از موارد از طراحیهای آثار دیگر و همچنین زوایای دوربینها در فیلمها و سریالهای معروف الهام میگیرد. میزان زیادِ فضای پرت در طول کمیک هم بسیار به چشم آمده و فضاهای خالیِ بین پنلها (Gutter) نیز، بخش عمدهای از صفحات هر شماره را تشکیل میدهند. البته، در امر پنلبندی و همچنین زوایای طراحیِ هر پنل نمیتوان به طور قطع نظر داد و اینگونه گفت که مقصر اصلی گودارت است؛ چرا که بسته به شیوهی همکاری، نویسندگان نیز نقش بسیار زیادی در آنها دارند. ولی با توجه به دیگر آثار برایان هیل و مت هاوکینز، میتوان نتیجه گرفت که بیشترین کمکاری از سوی گودارت به عنوان طراح، بوده است.
کمیک پُستال داستانی جذاب و گیرا دارد، ولی چیزی که آن را نسبت به آثار مشابه کمی خاصتر میکند، شخصیتهای جذاب، شخصیتپردازیهای خارقالعاده و از همه مهمتر، مفاهیمی است که در خود جای داده است و به واسطهی آن، مخاطبش را به فکر فرو میبرد. امروزه اکثر کمیکهایی که به مرحلهی چاپ و انتشار میرسند، بهجز داستان جذاب و پر زرق و برق، چیز خاصی برای عرضه ندارند و نمیتوانند چیزی بر معلومات خوانندگان بیافزایند و یا آنها را به فکر فرو ببرند. از این رو، وجود اثری مانند پُستال که میتواند برای لحظاتی (هرچند کوتاه) ذهن مخاطبش را در اختیار گرفته و سوالی در ذهن او ایجاد کند، بسیار ارزشمند است. پُستال اثری بسیار منعطف است که برای هر سلیقه و هر گروه سنی، چیزی در خود جای داده و حتی برای کسانی که تنها به دنبال یک اثر جذاب و اکشن میگردند نیز مناسب است.
تو بهم گفتی این مکان، یه رویا بود که به تو الهام شده. جایی که ما میتونیم از همهی اصول اخلاقیمون آزاد باشیم. جایی که هیچ حد و مرزی وجود نداره. بهشتی برای انسانها که توسط خودشون ساخته شده.
_ لورا شیفرون