کمی پیش از رسیدن به نقطهی اوج داستان، «نایتآول دوم» و «رورشاک» در قلعهی قطبی «آدرین وایت» یا همان «آزیمندیاس» با او روبهرو میشوند و در همانجا، وایت نقشهی بزرگش برای نجات دنیا را برای آن دو نفر شرح میدهد، نقشهای که در آن، وایت میلیونها نفر را میکشد تا دنیا را از جنگ هستهای نجات دهد. زمانی که وایت در حال شرح دادن مهمترین بخش نقشهاش است، رورشاک در صدد پیدا کردن یک اسلحه است. اما چیزی جز یک چنگال پیدا نمیکند و با همان بهاصطلاح اسلحه به وایت حمله میکند. وایت او را شکست میدهد و سپس سخنرانی پرشورش را ادامه میدهد. حتی از دست «دکتر منهتن»، یگانه فراانسان دنیای واچمن، کاری بر نمیآید؛ زیرا وایت نقشهاش را پیشاپیش اجرا کرده بود.
وایت با یک حملهی ساختگی از جانب یک موجود فضاییِ ساختگی میلیونها آمریکایی را به کشتن میدهد تا جهان دوقطبی شدهی بلوک شرق و غرب، برای دفاع از کرهی زمین در برابر فضاییها، با یکدیگر متحد شوند و جنگ سرد پایان یابد. در حالی که دیگر کار از کار گذشته بود، قهرمانان واچمن تصمیم میگیرند تا در برابر این راز سکوت اختیار کنند تا صلح جهانی حفظ شود. اما یکی از آنها به هیچوجه حاضر به سکوت و دست کشیدن از ارزشهای اخلاقیاش نیست: رورشاک. همانطور که میدانیم، در نهایت، این عدم مصالحه به مرگ رورشاک منجر میشود.
وایت و رورشاک تابع دو فلسفهی اخلاقی کاملاً متفاوت هستند. ظاهراً، وایت پیرو مکتب اخلاقیای است که فلاسفه آن را «پیامدگرایی» مینامند. وایت باور دارد که هر عملی را باید براساس نتیجه یا پیامدی که از آن حاصل میشود، مورد قضاوت قرار داد؛ یعنی هدف وسیله را توجیه میکند. او از آن دسته شخصیتهاییست که پیش از انتخاب، تمامی معایب و مزایای گزینههای موجود را میسنجند و سپس با دقت تمام تصمیم نهایی را میگیرند. پیامدگرایی همان مکتبی است که وایت برای توجیه عقلانی قتل عام فجیع نیویورک، دست به دامنش میشود. البته، پیامدگرایی آنقدرها هم کثیف و غیرشرافتمندانه نیست و حتی بزرگترین فیلسوفان پیرو این مکتب هرگز حاضر نیستند وایت را به عنوان یک پیامدگرا بپذیرند.
ظاهراً، رورشاک خود را پیرو «اخلاق وظیفهگرا» میداند. این فلسفه به مقولهی «چه چیز حق است؟» میپردازد و کاری به اینکه چه چیز به سود انسانهاست ندارد. در نتیجه، برخلاف مکتب پیشین، به نتیجهی عمل اهمیت چندانی نمیدهد. رورشاک با توسل به وظیفهگراییْ اعمالش را توجیه میکند و برای همین است که هرگز زیر بار آرمانشهر دروغین وایت نمیرود. البته، وظیفهگرایی رورشاک نیز ایراد دارد و امکان ندارد که بزرگان مکتب وظیفهگرایی کسی مثل رورشاک را، که همهچیز را سیاه و سفید میبیند، یک وظیفهگرا به حساب بیاورند.
واچمن یا «نگهبانان» کمیکی بهشدت فلسفی است و واضح است که خالقینش، «آلن مور» و «دیو گیبونز»، نگرش ویژهای نسبت به مکاتب وظیفهگرایی و پیامدگرایی داشتهاند، نگرشی شدیداً منفی. اما این مکاتب فقط سنگراهههایی هستند که ما را به نکتهی اخلاقی مهم دیگری رهنمون میسازند. در واقع، هدف اصلی کمیک واچمن نقد قدرت و «اقتدارگرایی» در قهرمانان و سردمداران قدرت است، کسانی که فکر میکنند به دلیل داشتن قدرت زیاد حق این را دارند که مدافع جامعه شوند و برایش هر تصمیمی که صلاح میبینند بگیرند. ابرقهرمانهای کمیک واچمن نماد سردمداران قدرت (اتوریته) هستند، کسانی که با دست درازی به فلسفهی اخلاق سعی در توجیه عقلانی اقتدارگراییشان دارند. در قسمت دوم از مجموعه مقالات واچمن و فلسفه، نشان خواهیم داد که در پس پرسشِ «چه کسی نگهبانِ نگهبانان است؟» چه معنایی نهفته است.
من موفق شدم!
در پایان کمیک واچمن، وایت دکتر منهتن را فریب میدهد و او را به سمت دستگاه Intrinsic Field میکشاند، همان دستگاهی که قبلاً موجب خلقت دکتر منهتن شده بود. او دستگاه را فعال و دکتر منهتن و «بوباستیس»، گربهی محبوبش، را بخار میکند. سپس بیهوا میگوید:
هوم، عجب، مطمئن نبودم که کار کنه!
از چند جهت، این صحنه یکی از مهمترین لحظات وایت به حساب میآید، زیرا نشان میدهد که او حاضر است برای رسیدن به اهداف بزرگ دست به فداکاریهای بزرگ بزند و حتی بر پایهی احتمالات، نه قطعیت، خطر کند. برخلاف رورشاک، وایت دنیا را سیاه و سفید نمیبیند. همهچیز برایش خاکستری است، با این تفاوت که برخی نقاطْ روشنتر و برخی تاریکتر هستند. بنابراین، انجام کار درست برای او به معنای انتخاب نقطهی روشنترِ طیف خاکستری است.
این شکلِ محاسبهگر و سنجشگر پیامدگرایی بیشترین ارتباط و قرابت را با «منفعتگرایی» دارد. لازم به ذکر است که ایدهی اولیهی منفعتگرایی به سالهای خیلی دور باز میگردد، اما این مکتب تا پیش از ظهور دو فیلسوف بزرگ انگلیسی، یعنی جان استوارت میل (۱۸۷۳-۱۸۰۶) و جرمی بنتام (۱۸۳۲-۱۷۴۸)، رونق چندانی نداشت. ایدهی اصلی منفعتگرایی ساده است: عملی درستتر است که شادی بیشتری بیافریند و عملی نادرستتر است که ناراحتی بیشتری ایجاد کند.
منفعتگرایی برآمده از پیامدگرایی است، با این تفاوت که چند عنصر جدید به آن اضافه شده است، درست مثل سوپی که چند ترکیب جدید به آن افزوده شده است. اولین ترکیب جدیدی که به منفعتگرایی افزوده شده است هدونیسم (شادیجویی) میباشد. هدونیسم یعنی چکار کنیم که لذت و شادی برای انسانها به بالاترین حد ممکن برسد. بنابراین، یک منفعتگرا، برخلاف رورشاک، دغدغهی این را ندارد که هر مجرمی حتماً باید به سزای اعمالش برسد و مجازات شود. مجازات فقط زمانی یک سیاست و خط مشی درست تلقی میشود که از نرخ جرم و جنایت بکاهد و به موجب آن، شادی بیشتری برای انسانها به ارمغان بیاورد. دومین عنصر جدید «مساواتخواهی» است. اشتباه برداشت نکنید. مساواتخواهی بدین معنا نیست که با همهکس رفتاری یکسان و برابرانه داشته باشیم. وارد جزئیات مقولهی مساواتخواهی نمیشوم و تنها با ذکر یک مثال موضوع را شفاف کنم. اگر عملی باعث شادی پنج نفر و ناراحتی یک نفر (همهشان به مقدار مساوی) شود، باید آن عمل را انجام دهیم، حتی اگر شخصی که ناراحت شده مادرتان باشد.
در طول تاریخ، بسیار کسان بر منفعتگرایی خرده گرفتهاند و بهنظر میرسد که مور و گیبونز نیز از زمرهی آنان باشند. میتوانیم با نگاه کردن به ساختار کمیک واچمن به این موضوع پی ببریم. بر طبق فرمول استاندارد کمیکبوکهای ابرقهرمانی، رورشاک قهرمان داستان و آزیمندیاس شرور داستان است. البته، میدانیم به این سادگیها هم نیست. رورشاک اولین قهرمانی است که در کمیک میبینیم و پیرنگ داستان نیز، حول محور تحقیقاتِ رورشاک دربارهی قتل «کمدین» میچرخد. خواننده همگام با رورشاک و به کمک او به اسرار پشت این ماجرا پی میبرد. از طرف دیگر، وایت پشت قتل میلیونها نفر قرار دارد و زمانی که بهدست دوستانش لو میرود، نقشهی استادانهاش را برای آنها افشا میکند. علاوهبر قتل عام، وایت یک نقص کلیدی هم دارد که نشان میدهد او یک شرور کمیکبوکی است: او مردی خودبزرگبین است که میخواهد دنیا را به کنترل خود درآورد. خودش ادعا میکند که میخواهد «طلایهدار عصر روشنایی باشد، عصری چنان روشن که بشریت را وا خواهد داشت تا تاریکی درونشان را پس زنند»، اما ما میدانیم که چه در سرش میگذرد و جملهای که پس از موفقیت نقشهاش، بیوقفه از زبانش خارج میشود گویای این حقیقت است که او منفعت شخصی را در نظر دارد:
من موفق شدم. من موفق شدم!
اگر وایت شرور قصه است، شاید بتوان گفت که منفعتگرایی نیز ایدئولوژی شروران است. قطعاً، اینطور به نظر میرسد که منفعتگرایی در به فساد کشاندن وایت نقش دارد و این اجازه را به او داده است تا هدف خودخواهانهاش را محقق سازد و چشمش را به روی بیعدالتیِ هولناکی که مسببش است ببندد. مشکل بزرگی که منفعتگرایی دارد این است که به حقوق هیچکدام از چندین میلیون نفری که در نیویورک کشته شدند، احترام نمیگذارد. وایت با توسل به زور دست به کشتار میزند تا جنگ سرد پایان یابد. پس حقوق انسانی این نیویورکیها چه میشود؟ چرا کسی از آنها نپرسید که آیا مایل به این ازخودگذشتگی هستند یا خیر؟
در پایان؟ هیچچیز به پایان نمیرسد، آدرین
اکنون، طاقت منفعتگرایان طاق شده و به اعتراض برمیخیزند. آنها ادعا دارند که به شکلی کاملاً غیرمنصفانه مورد نقد قرار گرفتهاند و وایت چیزی جز رونوشتی ناقص از منفعتگرایی و اخلاقی که آنها توصیه میکنند نیست. وایت میگوید که میخواهد جهان را به سوی آرمانشهری جدید رهنمون سازد. او خواهان این است که دنیای جدید را خود اداره کند. در دکترین یا رهنامهی منفعتگرایی انگیزههای خودخواهانه و منافع شخصی کوچکترین جایگاهی ندارند. میل در کتاب معروف خود، «منفعتگرایی»، بر این موضوع تاکید میورزد:
مجبورم بار دیگر تکرار کنم. کمتر حملهکننده به منفعتگرایی، منصفانه، این را تصدیق میکند. شادیای که معیار رفتار صحیح در منفعتگراییست، شادیِ فرد عامل نیست، بلکه شادی همگان مدنظر است.
از آن مهمتر، منفعتگرایان به این ادعای منتقدانشان، که منفعتگرایی ممکن است راه را به روی عدالت و حقوق بشر ببندد، معترض هستند. آنها تاکید دارند که مکتبشان حقوق بشر را در نظر دارد. میل از طرفداران دوآتیشهی آزادی و از نخستین کسانی بود که به دفاع از حق رأی زنان پرداخت. برای میل بسیار مهم بود که نشان دهد منفعتگرایی با عدالت منافاتی ندارد و این کار را با توسل به ابزارهای منفعتگراییِ «قاعدهمحور» نشان داد. منفعتگرایان بهخوبی آگاه هستند که ما انسانها نمیتوانیم از پیش تعیین کنیم که چه چیزهایی منجر به شادی حداکثری برای همگان میشوند. اینکه در هر تصمیمگیری فقط به بهترین نتایج ممکن بیاندیشیم، چیزی نیست که اکثر منفعتگرایان توصیهاش را بکنند. در عوض، آنان بیان دارند که ما انسانها باید بر قوانین و عادتهایی تکیه کنیم که در طول تاریخ شکل گرفتهاند و سبب شدهاند تا ما اخلاقیتر رفتار کنیم. این نوع از منفعتگرایی را منفعتگرایی قاعدهمحور گویند و بر این اصل تأکید دارد که ما انسانها باید مطابق با قوانینی زندگی کنیم که شادی حداکثری را به ارمغان خواهد آورد. مثلاً، ممکن است که وایت قانون نکشتن را بپذیرد، اما نه به این خاطر که نکشتن در قیاس با کشتن، لزوماً میتواند شادی بیشتری بیافریند، بلکه به این خاطر که، بهطور کلی، افرادی که تابع این قانون هستند برای جامعه مفیدترند و به احتمال زیاد، شادی بیشتری فراهم خواهند کرد. نوع دیگری از منفعتگرایی نیز وجود دارد که «منفعتگرایی فضیلتمحور» نام دارد؛ یعنی ما انسانها صفاتی را در خودمان پرورش دهیم که برای عموم شادیآفرین هستند . مثلاً، وایت میتواند صفت شفقت در خود پرورش دهد. معمولاً انسانهای شفیق شادیآفرین هستند تا مشکلآفرین و مهمتر از آن، بعید است دست به کشتار جمعی بزنند.
اشخاص و جوامعی که حقوق (Rights) را به رسمیت میشناسند، در قیاس با کسانی که این حقوق را قبول ندارند، احتمالاً، در به حداکثر رساندن شادی همگانی موفقتر خواهند بود. بنابراین، اگر وایت یک منفعتگرای اصیل و واقعی بود، برای خودش قوانین سختگیرانهتری دربارهی نکشتن انسانها وضع میکرد. البته، مور و گیبونز وارد جزئیات ریزی که در منفعتگرایی وجود دارد نمیشوند. از دیدگاه آنها، نظریههای اخلاقی اساساً وسیلهای برای توجیه قدرت هستند. آنها ایرادات دیگری را بر منفعتگرایی وارد میکنند که حتی با جزئیات این مکتب نیز، نمیتوان آنها را حل و فصل کرد. این انتقاداتْ وایتِ مثلاً پیامدگرا را مورد هدف قرار نداده است، بلکه با دکتر منهتن سر و کار دارد. در پایان کمیک، گفتوگویی میان دکتر منهتن و وایت شکل میگیرد که حقیقتاً یکی از تاثیرگذارترین بخشهای واچمن است.
وایت: من کار درست رو انجام دادم، مگه نه؟ در پایان، همهچیز خوب پیش رفت.
دکتر منهتن: در پایان؟ هیچچیز به پایان نمیرسه، آدرین. هیچچیزی هرگز به پایان نمیرسه.
سرانجام، در آخرین صفحهی کمیک، هشدار دکتر منهتن رنگ واقعیت به خود میگیرد، زمانی که دفتر خاطرات رورشاک به دست یک روزنامهنگار میافتد و در آن، به وایت اشاره شده است. اگر آن روزنامهنگار دفتر خاطرات رورشاک را باز کند، به احتمال زیاد، نقشهی وایت لو خواهد رفت و تمام کشتارهای او بیثمر میشوند. منفعتگرایی از ما میخواهد که به آینده نگاه کنیم و عواقب احتمالی اعمالمان را جمعبندی کنیم. اما آینده دروازهای بیکران است که به بینهایت راه احتمالی ختم میشود. گمان نمیکنم که این بینهایت راه احتمالی را بشود جمعبندی کرد. شاید پنج سال دیگر اتفاقی بیفتد که تمام نقشههای وایت را بهم بزند و یا ده سال دیگر اتفاق خوبی بیفتد که تنها با موفقیت نقشهی وایت ممکن میشد. مشکلْ ندانستن آینده نیست، بلکه وجود بینهایت آیندهی احتمالی است. حتی از دست یک ذهنِ لایتناهی نیز کاری برنمیآید، زیرا در این صورت چیزی که احتمالاً شاهدش خواهیم بود، بینهایت راه شادیآفرین و بینهایت راه رنجآفرین خواهد بود. چطور میتوانیم نسبت بینهایت به بینهایت را تغییر دهیم؟
منفعتگرایی بر پایهی این غریزهی بنیادی بنا شده است که باید به دنبال شادی باشیم و از درد دوری کنیم. هرکدام از ما، شخصاً، در پی لذت هستیم و همواره سعی داریم که از درد و رنج فاصله بگیریم. منفعتگرایی بر این است که این جنبهی شخصی و خودخواهانه را کنار بگذارد و شادیای را بیافریند که برای همگان است. بنابراین، منفعت گرایی سعی دارد تا به اخلاق، که مفهومی انتزاعی و ذهنی است، عینیت ببخشد؛ یعنی از گرایش فردی و اینکه من چه میخواهم فاصله بگیرد و در پی این باشد که شادی را برای همگان به واقعیت تبدیل کند. مشکل اینجاست که این میل بیاندازه به عینیگرایی و واقعیت بخشیدن به همهچیز، در نهایت، سبب میشود که ما نتوانیم به معنای پشت این مفاهیم انتزاعی، آنطور که باید، بیاندیشیم. به عبارت سادهتر، باعث میشود که ما نتوانیم به معنایی که در پس مفاهیم انتزاعیِ اخلاقی وجود دارند فکر کنیم.
اکنون از دید دکتر منهتن به دنیا نگاه میکنیم. رنج بیشتر و یا لذت بیشتر واقعاً چه اهمیتی دارد؟ آیا وایت به این مسائل انتزاعی فکر کرده است؟ مشکل جهانبینی وایت این است که، برخلاف رورشاک، هرگز خود را درگیر موضوعات انتزاعی و اساسیای چون اخلاق، معنای زندگی و یا بیمعنا بودن آن نکرده است. تمامی مکاشفههای شخصی وایت به منشأ رنج و درد در این دنیا اختصاص دارد و خبری از امکانِ اخلاق و مسائل اخلاقی نیست. با اینکه میداند شرارت فقط منوط به جرم و جنایت نیست و جبر جغرافیای نیز در پیدایش آن سهم دارد، اما هرگز ذات شرارت و نیکی را مورد سوال قرار نمیدهد. او هرگز از خود نپرسیده است که ماهیت شرارت و نیکی چیست. اینجاست که میفهمیم چرا مور و گیبونز اسم آزیمندیاس را برای وایت انتخاب کردند. اینجاست که میفهمیم چرا آن دو نفر، در پایان شمارهی یازدهم، از شعر معروف پرسی بیش شلی (۱۸۲۲-۱۷۹۲)، شاعر انگلیسی، بهره بردهاند. شعری که حال و روز شاه متکبر و مغروری را توصیف میکند که اکنون، چهرهی سنگیاش در بیابانی خشک در حال فروپاشی است و چیزی از آثار شکوهمندش باقی نمانده است.
نام من آزیمندیاس است، شاه شاهان. ای توانمندان، آثار مرا بنگرید و نومید شوید.
آزیمندیاس چشمانداز بزرگتر را میبیند، اما بزرگترین چشمانداز را هرگز. هرگز این را نمیبیند که روزی ممکن است نقشهی استادانهاش به باد فراموشی سپرده شود.
حتی در مقابل آخرالزمان هرگز مصالحه نخواهم کرد
بنابراین، آزیمندیاس یک شرور تراژیک است، مردی که به دلیل منیت فزونازاندازه و ناتوانی در درک ماهیت تاریک زندگی، به این نتیجه رسید که هدف میتواند وسیله را توجیه کند. اما آیا این بدان معناست که رورشاک قهرمان قصه است؟ خیر، اینطور نیست. رورشاک از هر جهت نقطهی مقابل وایت است: ژولیده، کمحرف، فصیح، یک بیگانهی راستگرای ضد جریان روشنفکری، و یک سلبریتی چپگرا. اما اینکه شما نقطهی مقابل یک شرور باشید، لزوماً از شما یک قهرمان نمیسازد. رورشاک با توسل به وظیفهگرایی سعی در توجیه اعمالش دارد. تکیه کلام همیشگیاش، «حتی در برابر آخرالزمان هم هرگز مصالحه نخواهم کرد»، منعکسکنندهی شعار معروف مکتب وظیفهگرایی است: «بیایید عدالت را برقرار سازیم، حتی اگر بهشت سقوط کند.»
وظیفهگرایی میگوید که در هنگام تصمیمگیری، باید اخلاقی بودن همهی جوانب را در نظر گرفت، چه وسیله، چه هدف و چه پیامد. اگر توجه خود را فقط معطوف به وسیله یا هدف کنید، دیگر جایی در حوزهی اخلاق ندارید، زیرا تنها در این فکر هستید که چیزی را برای خودتان و یا دیگران بهدست آورید. به قول امانوئل کانت (۱۸۰۴-۱۷۲۴)، فیلسوف وظیفهگرای آلمانی، اخلاقْ با نیت خوب آغاز میشود. یگانه چیزِ خوب در این دنیا نیتِ انجام کار خوب است؛ یعنی همان کنش ذهنیای که به شما میگوید: میخواهم کار درست را انجام بدهم.
وظیفهگرایی پیچیدگیهای خاص خود را دارد. شخصیت کمدین را در نظر بگیرید که از روی خشم، دوستدختر حاملهاش را میکشد. همهی ما میدانیم که این کار غیراخلاقی است و کمدین، از روی خودخواهی، آن دختر را کشت تا از شر بار اضافیای که به او متحمل شده رهایی یابد. قضاوت در این مورد کار سادهای است. اکنون، فرض کنید که مردی صندلیاش را به زنی مسن میدهد نا در اتوبوس سرپا نایستد. از دید مکتب وظیفهگرایی، اگر او این کار را برای خودنمایی کرده باشد -هرچند، هدفش اخلاقی باشد- نمیتوان ادعا کرد که کار او اخلاقی بوده است، زیرا نیتِ کار خوب است که اخلاقی بودن آن را مشخص میکند. وظیفهگرایان کار درست را تنها بهخاطر ذات درستش انجام میدهند.
اما میرسیم به رورشاک. خطاب به تمام طرفداران این شخصیت، رورشاک قهرمان نیست. او یک فاشیست وحشیصفت است. متاسفانه، کیفرجوهای دیوانهی دنیای کمیک از اعتبار و منزلت خاصی در نزد طرفداران برخوردار هستند. اما میخواهم خیلی رک و پوستکنده بهتان بگویم: رورشاک یک قاتل روانپریش است. شاید برایتان غیرقابل باور باشد، اما رورشاک یک ریاکار تمامعیار است. عنصر ریاکاری همان چیزی است که وظیفهگرایی رورشاک را تباه ساخته و به «تفکر دوگانه» تقلیل داده است. او به دلیل همین ریاکاری احترامی برای ارزش ذاتی انسانها قائل نیست.
ریاکاری آشکار رورشاک چهرهی واقعی تعهدات و دغدغههای او را لو میدهد. تعهد صوری به وظیفهگرایی باعث شده است تا این مکتب اخلاقی به چیزی پستتر افول کند: تحمیل زور و قدرت بر نزول اخلاقی. از یک طرف، میگوید که به قانون منع فعالیت قهرمانهای نقابپوش اهمیتی نمیدهد، زیرا همیشه باید کار درست را انجام داد، اما از طرف دیگر، کمدین را میستاید، کسی که قصد داشت تا به «سیلک اسپکتر اول» تجاوز کند. حتی خودش نیز اعتراف کرده است که رفتارهای بدی با زنان داشته است. روشاک پس از ورود به آپارتمان «مولاک»، یک شرور قدیمی، همهچیز را به هم میریزد و جملهای را به مولاک میگوید که بوی پیامدگرایی میدهد:
بابت این گندکاری متاسفم. به هر حال، بدون شکستن چندتا تخم مرغ نمیشه املت درست کرد.
روشاک حتی چند تخم مرغ خام را از یخچال مولاک میدزد و شروع به خوردنشان میکند. میبینید که مور و گیبونز سعی دارند تا به هر شکلی که میشود، این تناقض را نشان دهند. موضوع زمانی جالبتر میشود که او «هری ترومن»، رییس جمهور پیشین آمریکا، را برای بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی، که به کشته شدن صدها هزار نفر و پایان جنگ جهانی دوم منجر شد، میستاید، مشابه همان کاری که آزیمندیاس برای نجات دنیا انجام داد، اما با مخالفت رورشاک روبهرو شد. لغزش او به سمت پیامدگرایی برای این است که بتواند نمایش افراطی مردانگی و اعمال قدرت و خشونت را برای خود و دیگران توجیه کند. رورشاک تمامی عناصر یک فاشیت کلاسیک را در خود دارد: داشتن وسواس فکری نسبت به نزول اخلاقی، تحسین مردانگی و ترس از زنانگی، و باور به اینکه اقتدار دموکراتیک شکست خورده است و باید آن را با نیرویی قاطعتر تعویض کرد.
چیزی که وظیفهگراییِ معیوب رورشاک را معیوبتر ساخته است تفکر دوگانهی وسواسی اوست. برخلاف وایت، که دنیا را خاکستری میبیند، دنیا برای رورشاک یا سیاه است یا سفید. علاقهی او به ماسکش ریشه در همین نگرش دارد. ماسک رورشاک دائماً در حال تغییر شکل است، اما رنگهای سیاه و سفید هرگز با هم مخلوط نمیشوند. رورشاک خیال میکند که تفکر دوگانه بخشی از وظیفهگرایی است، حال آنکه چنین نیست. حتی اظهاراتش در باب اصول وظیفهگرایی نشاندهندهی این هستند که وظیفهگرایی او سیاه و سفید است:
یه طرف خوبی هست و یه طرف شرارت. و شرور باید مجازات شه. حتی در مقابل آخرالزمان در اینباره مصالحه نخواهم کرد.
تفکر دوگانه بخشی از وظیفهگرایی نیست. کانت به ما میآموزد که کار درست را نه برای هدفش بلکه برای ذات نیکش باید انجام داد. کار نیک لزوماً ساده یا پیچیده نیست. برای کانت انجام دادن کار درست یعنی پیروی از «امر مطلق»؛ یعنی موازین اخلاقیِ جهانشمولی که دربارهی همهی افراد، صرف نظر از نژاد، ملیت، جایگاه و زمانهای که در آن زندگی میکنند، صدق میکنند و هیچ استثنایی در آنها وجود ندارد.
تنها بر پایهی آن قاعدهای (Maxim) رفتار کن که در عین حال بخواهى که [آن قاعده] قانونى عام باشد.
_ کانت در کتاب «بنیاد مابعدالطبیعه اخلاق»
مثلاً، فرض کنید که آب نباتی ارزانقیمت را دزدیدهاید و مادرتان این موضوع را فهمیده است. بیدرنگ، سوالی که از شما خواهد پرسید این است: «اگر همه این کار را انجام دهند، چه میشود؟» ممکن است بگویید یک آب نبات ارزانقیمت چندان هم اهمیت ندارد. اما پاسخ مادرتان نظر شما را عوض خواهد کرد:
عزیزم، اگه همه این کار رو انجام بدن، اون موقعست که دیگه هیچ آبنباتی باقی نمیمونه و فروشندهْ بدبخت و فقیر میشه.
امر مطلق و جهانشمول یعنی از طرفداران رورشاک بپرسیم اگر همهی آدمهای دنیا، درست مثل رورشاک، دیوانههای کیفرجویی بودند که هر متخلفی را میکشتند، اکنون دنیا چه وضعیتی داشت؟ مهمترین دلیلی که ثابت میکند رورشاک پیرو وظیفهگرایی نیست احترام نگذاشتن به حقوق افراد است. پیشتر، گفتیم که وایت برای حقوق کسانی که قربانی هدف بزرگش شدند، ارزشی قائل نشد و این موضوع سبب گشت تا جهانبینی او را غیراخلاقی بدانیم. بار دیگر به کانت و کتاب بنیاد مابعدالطبیعه اخلاق رجوع میکنیم:
چنان رفتار کن که بشریت را، چه در خود و چه در دیگری، هدف بهشمار آوری و نه همچون وسیله.
رورشاک، همچون وایت، برای حقوق انسانها ارزشی قائل نیست. حقِ داشتن یک محاکمهی منصفانه جزئی از همین حقوق به حساب میآید. رورشاک این درسهای اشتباه را از «لحظهی اگزیستانسیالِ» زندگیاش گرفته است. این لحظه مربوطه به زمانی است که درگیرِ یک پروندهی آدمربایی میشود که در آن یک دختر شش ساله ربوده شده بود. رورشاک پس از پیدا کردن خانهی فرد مظنون و کشفِ لباس دختر گمشده، متوجه می شود که آن مرد، احتمالاً، آن دختر را پس از تجاوز کشته و بدنش را خوراک سگ ها کرده است. رورشاک آن دو سگ را به طرز فجیعی میکشد و پس از بستن فردِ قاتل با طناب، او و کل ساختمان را با بنزین آتش می زند. اینجاست که جهانبینی رورشاک و درکش از وظیفهگرایی دچار تحولی عظیم میشود.
به گفتهی کانت، ما وظیفه داریم که به حقوق اولیهی انسانها احترام بگذاریم، زیرا فقط انسانها هستند که میتوانند نیت خوب را بهکار گیرند و نیت خوبْ تنها چیزیست که ذاتاً خوب تلقی میشود. رورشاک «از میان دود آتشی که بوی چربی انسانی میداد به آسمان نگاه کرد» و این دید ناقص سبب شد تا درکِ اگزیستانسیالیستی از فلسفهی کانت داشته باشد.
هستی [ما] تصادفیه و از هیچ الگویی پیروی نمیکنه، جز اونچه تصور میکنیم… هیچ معنایی نداره، جز اونچه ما بهش تحمیل میکنیم… این قوانین ماورایی نیست که به این دنیای بیهدف شکل داده. خدا، بچهها رو نمی کشه. سرنوشتْ اونها رو سلاخی نمی کنه… مقصر ماییم، فقط ما… [ما] آزاد هستیم که الگوی ناقص خودمون رو بر روی این دنیای عاری از اخلاق ترسیم کنیم.
اما این اتفاق زمانی ممکن میشود که به انسانهایی که میخواهند یک الگویِ اخلاقی را بر روی دنیا پیاده کنند احترام بگذاریم. رورشاک این بصیرت را نداشت، اما کانت داشت.
چه کسی نگهبانِ نگهبانان است؟
کمیک واچمن نه پیامدگرایی و نه وظیفهگرایی را، آنطور که بزرگانشان در نظر داشتند، نشان نمیدهد. شخصیتهای داستان به این مبانی پناه بردهاند و سعی دارند تا با دلیلتراشیهای غیرمنطقی، فسادی که وجودشان را آلوده ساخته است توجیه کنند. اما هدف اصلیِ مور و گیبونز ارزیابی پیامدگرایی و وظیفهگرایی نیست. بزرگترین دغدغه و نگرانی آن دو را باید در پرسش حکیمانهای دید که چندین بار در طول داستان خودنمایی میکند، جملهای که در کمیک واچمن هرگز بهطور کامل نشان داده نمیشود و عنوان کمیک، یعنی «نگهبانان» نیز، برآمده از آن است: «چه کسی نگهبانِ نگهبانان است؟»
مور و گیبونز این عبارت را از گزارشِ «کمیسون تاور» قرض گرفتهاند، گزارشی که به «ماجرای مکفارلین» در زمان ریاست جمهوری «رونالد ریگان» پرداخته است. اما اصل این عبارت متعلق به «جوونال»، شاعر رومی سدهی یکم میلادی، است و ظاهراً، در آن مقطع، مور و گیبونز اطلاعی از این موضوع نداشتند. پیداست که در دههی هشتاد میلادی، مور و گیبونز بیشتر از آنکه شعر لاتین بخوانند، روزنامهها را دنبال میکردند. جالب است بدانید که جوونال این شعر را در باب بیوفایی زنان و اینکه مردان چگونه باید زنانشان را کنترل کنند سروده است، چیزی که هیج ارتباطی با موضوع کمیک ندارد. بعدها، این عبارت کاربرد دیگری پیدا کرد و اکنون به معنای این است که چه کسی مراقب صاحبان قدرت است.
در کمیک واچمن، واقعهی رسوایی واترگیت (Watergate Scandal) -که منجر به استعفای «ریچارد نیکسون»، رییسجمهور وقت آمریکا، شده بود- هرگز آشکار نمیشود و نیکسون با تغییر قانون اساسی آمریکا این فرصت را پیدا میکند که بیشتر از دو دوره، به عنوان رییسجمهور این کشور باقی بماند. همچنین، در این تاریخ متفاوت، آمریکا با کمک ابرقهرمان خود، دکتر منهتن، موفق به پیروزی در جنگ ویتنام میشود. احتمالاً، افشا شدن رسوایی واترگیت و یا ماجرای مکفارلین نقش اساسی در شکلگیری کمیک واچمن داشتهاند. مور و گیبونز اشاره کردهاند که «باب وودوارد» و «کارل برنستین»، دو خبرنگاری که در فاش شدن رسوایی واترگیت نقش اصلی را داشتند، توسط کمدین کشتهشدهاند. آنها به این موضوع نیز اشاره کردهاند که نیکسون و کمدین در قتل «جان اف. کندی»، رییسجمهور پیشین آمریکا، نقش داشتهاند. مور و گیبونز میخواهند به ما هشدار دهند که حتی یک جامعهی آزاد و دموکراتیک نیز میتواند در منجلاب اقتدارگرایی سردمداران قدرت سقوط کند.
پیشتر، مور در رمان گرافیکی «وی مثل وندتا»، انگلستانی را به تصویر کشیده بود که فاجعهی هستهای جهانی و بیماریهای همهگیر، آن را به منجلاب فاشیسم انداخته است. اما مور بعدها از این تصویرسازی پشیمان میشود، زیرا به این باور میرسد که برای سقوط به ورطهی فاشیسم و اقتدارگرایی، نیازی به این نیست که حتما یک فاجعهی جهانی رخ دهد. او این اشتباه خود را در کمیک واچمن تصحیح کرد. مور در مصاحبهای با شبکهای بیبیسی گفته بود که تمرکز واچمن، اساساً، بر روی مقولهی قدرت است. او میخواست که خوانندگان به این مقوله عمیقاً بیاندیشند. هرکدام از شخصیتهای کمیک واچمن شکلی از قدرت را نمایندگی میکنند. در این بین، رورشاک و آزیمندیاس اهمیت ویژهای دارند، زیرا ثابت میکنند که هرکسی میتواند آلودهی فساد شود. از دید مور و گیبونز، فرقی میان راستگرایی و چپگرایی نیست و هردوی این گرایشهای سیاسی برای این هستند که سردمداران قدرت، کارهای خود را توجیه کنند. حتی پیامدگرایی و وظیفهگرایی نیز برای توجیه گرایشها و ایدئولوژیهای حاکم بر کشور هستند. بنابراین، تعجبی ندارد که کمیک واچمن نگاه منصفانهای به هیچکدام از این دو مکتب ندارد.
مور و گیبونز علاقهای به جزئیات هیچکدام از این نظریههای اخلاقی ندارند، اینکه هرکدام از این نگرشها میتوانند با اندکی تغییر در جزئیاتشان، به رهنمایی مستدل و قابلقبول برای رفتار انسانی بدل شوند. از دید آن دو، ما در دنیای واقعی به سر میبریم و این ایدئولوژیها در دنیای واقعاً پیچیدهی ما، در بسیاری از موارد؛ کاربردشان را از دست میدهند. توجه داشته باشید که بااخلاقترین شخصیت واچمن، یعنی نایت آول دوم، تابع هیچ ایدئولوژیای نیست و هیچ نگرش اخلاقی بزرگی را در سر نمیپروراند. او تنها بر شرافت انسانی تکیه کرده است. اما حتی او نیز از تصمیمی که ممکن است کل دنیا را دگرگون سازد دست میکشد، زیرا میداند که یک انسان، بهتنهایی، صلاحیت همچین کاری را ندارد. بنابراین، مهمترین درسی که باید از واچمن گرفت این است:
مهم نیست که یک نفر تابع چه ایدئولوژی یا باوری است. مهم نیست که به راست گرایش دارد یا به چپ. مهم نیست که تابع پیامدگرایی است یا وظیفهگرایی. هرگز نباید اختیار و قدرتِ بیشازحد را به دستان یک شخص سپرد.