نگاهی به کمیک Rachel Rising | معماهای سیاه و سفید

چه خوشمان بیاید و چه نیاید؛ باید قبول کنیم که امروزه دنیای کمیک‌بوک تبدیل به یک صنعت شده است و بسیاری از قواعدی که در صنایع مشابه حاکم هستند، در این صنعت نیز حرف اول را می‌زنند. قواعدی مانند فروش بیشتر آثار کمپانی‌های بزرگ مانند دی‌سی و مارول و همچنین مهجور ماندن آثار شرکت‌های کوچک، آن هم بدون توجه به کیفیت آثار. در این میان، نشرهای تازه‌تاسیس و آزادی نظیر افترشاک و بد آیدیا کامیکس (Bad Idea Comics) سعی کردند در مقابل این قواعد بایستند و آثار خالقین ناشناخته را به مخاطبان بشناسند. ولی همه‌ی نویسنده‌ها زیر بار بستن قرارداد با چنین نشرهایی نمی‌روند و ترجیح می‌دهند در جاهای کوچک‌تر فعالیت داشته باشند یا استودیوی شخصیِ خود را تاسیس کنند. یکی از این خالقین که حدود سه دهه است در استودیوی شخصی خود فعالیت می‌کند، «تری مور» نام دارد. کسی که در سال‌های طولانیِ فعالیتش در ابستِرَکت استودیو (Abstract Studio) جوایز زیادی را برده و خوانندگانِ ثابت خود را پیدا کرده است.

تری مور در این سال‌ها میان ژانرهای مختلفی فعالیت داشته و شاهکارهایی نظیر اِکو (Echo) و بیگانگان در بهشت (Strangers in Paradise) را به مخاطبان خود تقدیم کرده است، آثاری که در ژانر خود واقعاً خاص هستند و برای اولین بار، برخی از تابو های زمانه‌ی خودشان را شکستند. ریچل برمی‌خیزد (Rachel Rising) نیز یکی دیگر از آثار تری مور است که در این مطلب به آن می‌پردازیم.

کمیک ریچل برمی‌خیزد، همانطور که از نامش پیداست، داستان فردی به نام «ریچل بِک» را روایت می‌کند. دختری که در ابتدای داستان، خود را درون قبری در جنگل کنار شهر پیدا می‌کند، در حالی که هیچ خاطره‌ای از شب گذشته و اینکه چگونه به آن قبر نقل مکان کرده است ندارد. ولی با توجه به شواهد موجود، یک نفر او را کشته و آنجا دفن کرده است. حال او به شکل مرموزی به زندگی بازگشته و می‌خواهد معمای قتل خودش را حل کند و همچنین چراییِ احیا شدنش را بیابد. این کمیک، همانطور که از خلاصه‌اش برمی‌آید، ژانری معمایی و فراطبیعی دارد و داستان حولِ محور این دو ژانر دائماً در گردش است. جالب است بدانید که خلاصه‌ی ارائه شده از داستان فقط بخش کوچکی از خط داستانیِ اصلی آن است و داستان آنقدر بزرگ و پیچیده می‌شود که پس از مدتی، معماهایی مثل دلیل مرگ ریچل، بسیار کم‌اهمیت به‌نظر می‌رسند.

یکی از دلایلی که شخصاً این کمیک را دوست دارم (جدای داستان و ایده‌های فوق العاده‌اش) سبک روایت داستان در آن است. نویسنده، همراه با مخاطبش پیش می‌رود و کم‌کم، کلافِ درهم پیچیده‌ی معماهای داستان را باز می‌کند. ولی نکته‌ی جالب اینجاست که تری مور اصلاً با مخاطبش روراست نیست و طی مسیر داستان، بارها به او دروغ می‌گوید. دروغ‌هایی که هرکدام بسیار باورپذیر و کلیدی هستند و هرکدامشان هم تبعات خاص خود را در پی دارند. دروغ‌هایی راجع‌به گذشته‌ی کاراکترها (مخصوصاً خودِ ریچل) و روابطشان با یکدیگر. همین موضوع باعث می‌شود تا مخاطب بارها از اتفاقات شوکه شده و داستان برایش غیرقابل پیش‌بینی شود، چراکه نمی‌داند کدام یک از اطلاعاتی که دارد، راست و کدام یک دروغ است. تری مور حتی پایش را از این نیز فراتر می‌گذارد و جرئت می‌کند که درباره‌ی یک موضوع خاص بارها دروغ بگوید و هربار طوری وانمود کند که این‌بار دیگر حقیقت ماجرا مشخص شده و دیگر قرار نیست با اطلاعات غلطی که به خوردمان داده، مسیر اشتباهی را برای داستان متصور شویم.

جدا از سبک روایت داستان، تری مور کاراکترهای به‌شدت خاص و منحصر به فردی را خلق می‌کند که در نگاه اول، اصلاً جذاب نیستند، ولی با پرداخت‌ها و بک‌استوری‌های نویسنده، به‌شدت جذاب و پویا می‌شوند. یکی از این کاراکترها که خودم او را از تمام کاراکترهای داستان بیشتر دوست دارم، «زویی» است. دختربچه‌ی ۱۰ ساله‌ای که در نگاه اول، یک آدم عادی است، ولی به مرور زمان گذشته‌ی حیرت‌انگیزش، جنایاتِ متفاوت او و همچنین شخصیت‌پردازیِ بی‌نظیر و دوست داشتنی‌اش، او را به هسته‌ی اصلی داستان بدل می‌کند. بله، شاید عجیب باشد، ولی دوست‌داشتنی‌ترین شخصیت داستان، دختر بچه‌ای بامزه، ولی روانی است که هر چند شماره یک‌بار، یک نفر را با چاقو به قتل می‌رساند. این کاراکتر آنقدر محبوب شده است که حال پس از گذشت پنج سال از پایان این سری، مینی‌سری اختصاصی خود تحت نام Serial را دریافت کرده است. بقیه‌ی کاراکترهای داستان همگی از شخصیت‌پردازی خوب و درستی برخوردارند، ولی برای من، جالب‌ترین فرد، «ارل» است. مردی چاق، کچل و عینکی. کسی که برخلاف ظاهر غلط اندازش، قلبی از جنس طلا دارد و در طول داستان بارها به شخصیت‌های اصلی کمک می‌کند. تری مور آدمی است که دوست دارد از تضادها بهره بگیرد و در آخر به این نتیجه برسد که نباید انسان‌ها را از روی ظاهرشان قضاوت کرد؛ موضوعی که در دیگر آثارش مثل بیگانگان در بهشت، بسیار به آن توجه می‌کرد و در این اثر با آوردن شخصیتی مثل ارل، دوباره بر آن تاکید می‌کند.

زویی: گرفتم! یک جایی هست که مالوس توش هیچوقت پیدا نمی‌شه و هیچوقت هم نمی‌تونه برگرده.
  • کجا؟
زویی: داری بهش نگاه می‌کنی.
  • زویی…
زویی: جدی‌ام… من یک نقشه دارم.

با تمام خوبی‌هایی که اثر از لحاظ داستانی دارد، از یک ایراد بسیار بزرگ رنج می‌برد و آن هم بسته نشدن یا رها شدن بسیاری از سیناپس‌های باز شده در طول داستان است. تری مور در طول داستان سیناپس‌های بی‌شماری را باز می‌کند که هرکدام بسیار جذاب هستند و توانایی پوشش دادن یک آرک کامل را دارند. ولی از یک جایی به بعد، او برای بستن داستان عجله می‌کند و تمام تلاشش را به‌کار می‌گیرد که هرچه زودتر داستان را به اتمام برساند. این موضوع باعث می‌شود بسیاری از سیناپس‌های داستان رها شوند، بعضی از شخصیت‌ها کلاً فراموش شوند و حتی بعضی از سیناپس‌های اصلی به مسخره‌ترین و ضعیف‌ترین شکل ممکن خاتمه یابند. این موضوع که از حوالی شماره‌ی ۳۰ به بعد بسیار به چشم می‌آید، این اثر را از تبدیل شدن به یک شاهکارِ همه‌چیز تمام باز‌می‌دارد. شخصاً معتقدم این اثر می‌توانست بسیار طولانی‌تر باشد و حداقل دو برابر حجم فعلی‌اش را داشته باشد؛ به‌گونه‌ای که داستان تکراری نشده و جذابیت خود را حفظ کند.

تری مور در بخش طراحی، همانند آثار دیگرش در ابسترکت استودیو، از هیچگونه رنگ‌آمیزی‌ای بهره نبرده و به‌جز کاورها، کار را به‌طور کامل سیاه و سفید در آورده است. این شیوه در صنعت کمیک زیاد رایج نبوده و تا حدودی امضای مور محسوب می‌شود. شایان ذکر است که با وجود سیاه و سفید بودن اثر، هیچگونه ضربه‌ای به روایت داستان وارد نشده و طراحی کاملاً زیبا، جذاب و گیرا است. همچنین میمیک صورت و بدن کاراکترها بسیار زیبا و خاص طراحی شده که این موضوع، خود جز نقاط قوت اثر به حساب می‌آید. حباب‌های سخن اثر معمولاً حالت مربع یا مستطیلی دارند که این موضوع، حتی در قسمت دیالوگ‌ها و پنل‌بندی هم کمیک را خاص و متفاوت می‌کند و باعث می‌شود تا از هر زاویه‌ای، حس و حال مخصوص به خودش را داشته باشد. حروف‌چینی هم به شدت ماهرانه انجام شده و در عینِ اینکه خواندن کلمات را برای خواننده ساده می‌کند، آن بی‌نظمی موجود در فونت کلمات، خود حس دلهره‌آوری را منتقل می‌کند که با تم و فضای داستان بسیار هماهنگ بوده و روایت داستان کمک بسزایی می‌کند.

جِت… متاسفم که هیچوقت این جرئت رو نداشتم که باهات حرف بزنم… نمی‌تونم بذارم بری به قبرت، بدون اینکه یک چیزی رو بهت بگم… من عاشقتم… و من همیشه این رویا رو داشتم که یک روز من و تو… من می‌دونم که من مرد جذابی نیستم، جت… ولی من همه‌ی زندگیم رو به خوشحال کردن تو اختصاص می‌دادم… و همچنین امن نگه داشتنت. جهان جای وحشتناکیه. تو بهترین چیزی بودی که توش بود… و… ببین باهات چیکار کرد.
_ ارل

سری کمیک Rachel Rising یک اثر به شدت خاص است که در هر شماره می‌تواند خواننده‌اش را غافلگیر کند. او را به مکان‌ها و زمان‌هایی ببرد که اصلاً انتظارش را نداشته و داستان‌هایی را برای روایت کند که حتی به مخیّله‌اش هم نمی‌گنجد. اثری که تاریخچه‌ای کهن را برای تک‌تکِ شخصیت‌هایش، شهرش، جهانش و نحوه‌ی خلقتِ آن‌ها روایت می‌کند. دست تری مور به هنگام خلق این کمیک آنقدر پر بود که مجبور شد بسیاری از ایده‌های درجه دو و سه‌اش را کنار بگذارد و یا آن‌ها را به شکلِ ناامیدکننده‌ای ببندد. به جرئت می‌توانم بگویم که این ایده‌های درجه دو و سه تری مور، برای بسیاری از نویسندگان مطرح حال حاضر، حکم آرزو را دارند. با آنکه این اثر، پایان‌بندیِ ناامیدکننده‌ای دارد، ولی سفر جذاب و لذت‌بخشی است که خواندنش را به هر مخاطبی پیشنهاد می‌کنم.

4 دیدگاه
Inline Feedbacks
View all comments