ویژن (Vision) از کاراکترهای کمتر شناختهشده و نسبتاً قدیمی دنیای مارول است که به لطف فیلمهای انتقام جویان (Avengers) توانست محبوبیت بیشتری کسب کند، اما حال و روز داستانهای این کاراکتر از زمان خلقتش تا امروز همین بوده است؛ شخصیتی که در اکثر داستانهایش زیر سایهی دیگر کاراکترها بهسر میبرد و حضور موفقی در عناوین اختصاصی خود ندارد. در بیشتر اوقات یا فقط عضوی از گروههای مختلف دنیای مارول بوده یا صرفاً او را بهعنوان معشوقهی اسکارلت ویچ (Scarlet Witch) میشناسند.
البته تمام این حرفها به قبل از سال ۲۰۱۶ مربوط میشود. سالی که تام کینگ آمد و با مینیسری ۱۲ قسمتی Vision غوغایی به پا کرد که تا آن زمان سابقه نداشت. او با خلق داستانی جذاب و پرکشش و با ایجاد اتمسفری خاص، کاری را به ثمر رساند که بسیاری آن را غیرممکن میدانستند. کینگ نشان داد که داستانهای این رباتِ خوشقلب تا چه حد میتوانند زیبا، انسانی و البته نفسگیر باشند.
-
هشدار اسپویل: اگر قصد خواندن کمیک Vision را دارید از مطالعهی این مقاله اجتناب کنید. در غیر این صورت از مقاله لذت ببرید.
آشنایی با ویژن
پیش از آنکه به عنوان این مقاله بپردازیم و آن را زیر ذرهبین ببریم، میبایست با کاراکتر اصلیاش بیشتر آشنا شویم. ویژن یک ربات انساننما میباشد که توسط جو سایمون و جک کربی خلق شده؛ اما خالق اصلی او در دنیای کمیک، اولتران (Ultron)، یکی از دشمنان بزرگ تیم انتقام جویان است. اولتران از الگوی ذهنی واندرمن (Wonder Man) استفاده کرد تا به مخلوق خود جان ببخشد. با وجود اینکه ویژن در ابتدا به جنگ و دشمنی با انتقام جویان پرداخت اما طولی نکشید که به خالق خود پشت کرد و به قهرمانان زمین پیوست تا جلوی ربات دیوانهای که او را به دنیا آورده بود بگیرد. از آن زمان، ویژن نه تنها عضوی از تیم انتقام جویان بوده است بلکه در دیگر تیمهای انتشارات مارول نظیر انتقام جویان جدید (New Avengers) و انتقام جویانِ ساحل غربی (West Coast Avengers) نیز حضور داشته است. بدون شک نیازی به توضیح بیشتر نیست تا از اهمیت و حضور متداول این قهرمان در سری داستانهای انتقام جویان اطمینان یابیم؛ مخصوصاً وقتی که پای اولتران در میان باشد!
او اکنون پس از اتمام این ماجراها، اطلاعات ذهنش در رابطه با احساسات را پاک کرد تا بتواند به شکلی دقیقتر و منطقیتر مسائل را تجزیه و تحلیل کند؛ اما مهمتر از آن، وی صاحب یک خانواده شد؛ خانوادهای که سرگذشتش با تراژدی دامن خورده است.
ملاقات با خانوادهی ویژن
میگویند که انسان میتواند دوستانش را انتخاب کند، ولی خانوادهاش را نه. این جمله اما برای ویژن صدق نمیکند! او که خواستار یک زندگی معمولی و انسانگونه بود، شخصاً یک همسر، یک پسر و یک دختر به اسامی «ویرجینیا»، «وین» و «ویو» برای خود خلق کرد. آنها حتی یک سگ رباتی به نام «اسپارکی» هم دارند و در خانهی زیبایشان در شهر فرفکس (یکی از شهرستانهای ایالت ویرجینیا) زندگی میکنند. خود ویژن هم بهعنوان پدرِ خانواده در مقام مشاور رئیسجمهور در امور مرتبط با انتقام جویان، مشغول به کار است. خانوادهی ویژن در این مینیسری همان کارهایی را انجام میدهند که تمامی ما در زندگی خانوادگی خود ممکن است انجام بدهیم. آنها قبل از غذا خوردن دعا میکنند، خانه را تمیز میکنند، خوشگذرانی میکنند یا با همسایهها خوش و بش میکنند (لااقل سعیشان را میکنند). البته واضح است که قرار نیست به عنوان خانوادهای از رباتهای انساننما همهچیز به خوبی و خوشی پیش برود.
هر چقدر که داستان جلوتر میرود، آشفتگی و جنون داستان بیشتر و بیشتر خود را نمایان میسازد؛ تا جایی که ممکن است شما را به یاد فیلمهای استنلی کوبریک بیاندازد. ویرجینیا کمکم به ناپایداری ذهنی میرسد، ویو احساساتش را از دست میدهد و تمام چیزی که وین به آن فکر میکند مرگ است. ویژن سعی میکند همهچیز را درست کند، درست همانطور که هر پدری سعی خود را میکند، اما فایدهای ندارد؛ این خانواده محکوم به نابودیست و هرچقدر که بیشتر طول میکشد، بیشتر از هم میپاشد.
در نگاه اول، اعضای این خانواده هیچ خصوصیت بسزایی ندارند که آنها را از یکدیگر متمایز سازد. تمامی آنها به یک شیوه حرف میزنند و رفتار میکنند و حتی از نظر ظاهری هم شباهتهای بسیاری دارند؛ اما بلاهایی که در ادامه گریبانگیر هر یک از آنان میشود به آنها هویت میبخشد و هر یک از این بلاها با موضوعات اصلی مینیسری ویژن پیوند میخورند.
داستانگوییِ کینگ
بیشک یکی از دلایل موفقیت این مینیسری، قلم توانای «تام کینگ» است. شاید در ابتدا روایتِ رباتگونه و فرمولیک آن عجیب بهنظر برسد، اما این دقیقاً همان چیزی است که کینگ در ذهن داشته و عامدانه از آن بهره میبرد، بهطوری که رفتهرفته جایگزینیِ آن با سبک روایتیِ دیگر، غیرممکن میشود. داستان از دید ویژن مورد روایت قرار نمیگیرد و نیمهی اول آن را «آگاتا هارکنس» و نیمهی دوم آن را اسکارلت ویچ بازگو میکند؛ با این وجود طی خواندن این کمیک، لحظهای نیست که خود را در ذهن ویژن نیابید. مخاطب تمام مناقشات ذهنی وی را درک میکند و ناخودآگاه او را راوی داستان مییابد تا جایی که ممکن است حضور اسکارلت ویچ و آگاتا هارکنس را از یاد ببرد.
این داستانی است در رابطه با زنده بودن، یافتن خوشبختی و انسان بودن از نگاه یک ربات. ویژن به شکلی آگاهانه تا جای ممکن از المانهای داستانهای ابرقهرمانانه دوری میکند؛ آن هم در حالی که حول محور یکی از ابرقهرمانان گروه انتقام جویان میباشد. چنین انتخابهای جاهطلبانه و خلاقانهای شاید به مذاق هر کسی خوش نیاید، اما بدون شک نام تام کینگ و مینیسری ویژنِ او را در ذهن مخاطب حک مینماید.
طراحیِ والتا
مسلماً داستانگویی خاص کینگ، طراحی خاص خودش را هم میطلبد. و اینجاست که «گابریل هرناندز والتا» وارد میدان میشود. طراحیها شاید ساده باشند اما مخاطب را با خود همراه میکنند و فضای ترسناک نهفتهی داستان را به او یادآوری مینمایند. «جوردی بلیر» در جایگاه رنگآمیز و «مایکل والش»، که طراحی قسمت هفتم را در دست داشت، دو عضو کلیدی دیگر هستند که نباید آنها را از یاد برد. هر سه هنرمند بهخوبی کار خود را انجام میدهند و در پیشبرد داستان نقش بزرگی را ایفا میکنند. شاید طراحیها در ابتدا خشک و یکنواخت بهنظر آیند، ولی با نگاهی دقیقتر میتوان به روان بودن آنها و عمق درونیشان پی برد. البته که سبکِ کار چندان عامهپسند نیست، اما بهطور کلی طراحی اثر ناامیدتان نخواهد کرد.
قسمت یازدهم این مینیسری دارای صحنههای مبارزه میان ویژن و اعضای انتقام جویان است که طبق سنت عناوین ابرقهرمانی به مقدار کافی دوز اکشن به داستان تزریق میکند؛ اما قسمتهای دیگر این چنین نیستند. بهخصوص قسمت ششم که دارای صحنههایی ترسناک و دلهرهآور است و والتا بهخوبی توانسته هرآنچه را که باید بهتصویر بکشد. شاید طراحی ویژن بهترین ویژگی آن نباشد و مسلماً طراحیهای بهتری را میتوان بین آثار دیگر یافت، اما کار والتا، بلیر و والش به خوبی روی اثر مینشیند و تصور کردن این داستان بدون هنر این هنرمندان غیرممکن است. در ادامه به بررسی مفاهیم و تمهایی خواهیم پرداخت که در عنوان ویژن مطرح میشوند.
زندگی
تلاش ویژن برای داشتن یک زندگیِ عادی مهمترین مفهومی است که در این کمیک مشاهده میکنیم. اصلاً تمام اتفاقات داستان هم از همین یک اصل نشأت میگیرند. در واقع داشتن یک زندگیِ هدفمند فقط خواستهی این رباتِ سبز و قرمز نیست بلکه تقریباً تمامی انسانها چنین چیزی را آرزومند هستند. در سراسر داستان میتوان چالشهایی را روبروی کاراکتر اصلی دید که سعی در تکذیب موجودیت وی و خانوادهاش به عنوان یک فرد واقعی را دارند.
در قسمت اول میبینیم که دو تن از همسایهها برای خوشآمدگویی، به دیدار آنها میروند و حتی یک کیک هم بهعنوان هدیه برایشان میبرند (در صورتی که کاملاً از بینیازی آنها به خوراک آگاهاند). البته این زوج از کار خود مطمئن نیستند؛ چراکه خانوادهی ویژن را انسان نمیدانند. به قول یکی از همین همسایهها، آنها چیزی جز «تسترهای قرمزِ شیک و پیک» نیستند.
با این وجود، آنها تمام سعیشان را میکنند تا خود را در شرایط دلخواهشان جای دهند. حتی اگر به عقیدهی دیگران (انسانها) شرط اول عضوی از جامعه بودن، انسان بودن است. هنگامی که ویو و وین به مدرسه میروند حق ندارند از قدرتهای خود استفاده کنند؛ با وجود اینکه هر دوی آنها به علمی بیپایان دسترسی دارند و از رفتن به مدرسه بینیاز هستند اما همچنان به این کار ادامه میدهند. آنها حتی خود را به خواب میزنند، هر شب و هر هفته!
تمام اینها، تلاش آنها برای معنا بخشیدن به موجودیتشان به عنوان «افرادِ جامعه» را نشان میدهد. آنان سعی میکنند با انجام فعالیتهای مختلف، این حقیقت که انسان نیستند را بپوشانند و به درک بهتری از زندگی و انسانیت دست پیدا کنند. در آخر، تمام چیزی که میخواهند، عادی بودن و زندگی کردن است.
مرگ
با وجود تمام تلاشهایشان برای زنده بودن، داستان ویژنها با مرگ همسو شده است. آنها پیش از آنکه به مفهوم واقعیِ حیات دست پیدا کنند، مُردهاند. تقریباً در هر ۱۲ قسمت یا شاهد مرگ یک کاراکتر هستیم یا اشاره به آن و شروع این موضوع از پایان قسمت اول رخ میدهد که گریم ریپر (Grim Reaper) به ویو حملهور میشود. او با داد و فریاد ادعا میکند که ویژنها واقعی نیستند، بلکه او و برادرش سایمون (واندرمن) اشخاص حقیقی هستند. در آخر ویرجینیا او را به شکلی وحشیانه به قتل میرساند.
همین واقعه، آغازگر اتفاقاتی است که خانوادهی ویژن مخصوصاً ویرجینیا و وین را آشفته میکند. وین با مشاهدهی قتل گریم ریپر، کل افکار خود را به مرگ اختصاص میدهد. او مدام دیالوگهای نمایشنامهی بازرگان ونیزی (اثر شکسپیر) را نقل و به مفهوم رحم و مروت در این اثر فکر میکند. حتی هنگامی که خواهرش ویو نمیتوانست به مدرسه برود، او تا پای کشتن یکی از دانشآموزان پیش رفت. مرگ به جزئی جداییناپذیر از زندگی او تبدیل شده و خودش نیز در آخر به دام آن میافتد.
وضعیت ویرجینیا چندان با او فرقی نمیکند. هنگامی که یکی از همسایهها از مرگ گریم ریپر به دست وی باخبر میشود، ویرجینیا با او مقابله میکند. با اینحال، همسایه به قصد شلیک به ویرجینیا، تفنگ خود را آماده مینماید، اما نهتنها با ضربهای از طرف ویرجینیا به کما میرود، بلکه پسرش نیز توسط وی کشته میشود. در قسمت یازدهم، ویرجینیا سگشان (اسپارکی) و ویکتور مانچا (برادر ویژن) را نیز به لیست مقتولهایش اضافه میکند. سرانجام، سرگذشت ویرجینیا با نوشیدن آب و خودکشی وی پایان مییابد.
خوشبختی
تام کینگ در کمیک ویژن با تعادلی مثالزدنی، مرگ و زندگی را مورد بحث قرار میدهد. با وجود آنکه زندگی خانوادهی ویژن پر از سختی است، اما آنها همچنان برای داشتن یک زندگیِ هدفمند تلاش میکنند. آنها سعی دارند جایگاه خود را در جامعه پیدا کنند، هرچند که جامعه از وجودشان خوشحال نیست. با این حال، آنها باز هم به تلاش خود ادامه میدهند. خوشبختی آنها از همین تلاششان برای داشتن یک زندگیِ انسانگونه و عادی نشأت میگیرد. مثل تمام انسانها، خانوادهی ویژن در جستجوی شادی و خوشبختی هستند و کارهایی را انجام میدهند که به آنها احساس عادی بودن میدهد. ویژن هر روز صبح سرِ کار میرود، ویرجینیا یک مادرِ خانهدار است و ویو و وین نیز به مدرسه میروند. معمولیترین شکلی که از یک خانواده به ذهن میرسد.
یکی از مسائلی که در عنوان ویژن به چالش کشیده میشود، رسیدن به خوشبختی است. در این رابطه، داستانِ ویو حائز اهمیت میباشد. با این وجود که او بیشتر از تمامی کاراکترها به شادی نزدیک میشود، اما خیلی سریع سقوط میکند و احساساتش را از دست میدهد. او توجهی یکی از همکلاسیهایش را جلب میکند که به نوبهی خود دلگرمکننده است؛ اما متاسفانه همکلاسی او همان پسری است که ویرجینیا به قتل میرساند. ویو نیز برای باقی داستان به کاراکتری سرد و بیروح تبدیل میشود. به یک ربات واقعی!
به عبارتی میتوان گفت که بزرگترین دشمن ویژن و خانوادهاش در رسیدن به سعادت و خرسندی، خودشان هستند؛ اما آنها همچنان به تلاششان برای رسیدن به خواستههای طبیعیِ خود ادامه میدهند. اینکه در پایان، آیا این خوشبختی نسیبشان میشود یا نه را نمیتوان با قاطعیت گفت، اما آنچه که واضح است وجود نورِ امید برای رسیدن به این خواستهی اولیهی آدمی میباشد.
اهمیت خانواده
مینیسری ویژن پر از لحظات وحشتناکِ دلهرهآور است و واقعاً بهخوبی این لحظات را بهتصویر میکشد؛ اما جدای این صحنههای تاریک، کمیک ویژن اتفاقات دلگرمکننده و زیبایی هم دارد که حولمحور خانواده میچرخند. شاید تعادل بین شادی و غم به پررنگی و تاثیرگذاری تعادلِ میان مرگ و زندگی نباشد، اما کینگ تمام تلاش خود را میکند تا مخاطب بیشتر و بیشتر خواستار دیدن شادی این خانوادهی آهنی باشد.
کاراکترهای اصلی پیش از هر چیز، یک خانواده هستند و با وجود تمام اتفاقاتِ ناگوار و غمانگیز، یکدیگر را دوست دارند. مثل تمام خانوادهها، آنها هم لحظات سختی را پشت سر میگذارند، اما هیچچیز از علاقهی آنان نسبت به یکدیگر کم نمیکند. یکی از صحنههایی که این موضوع را بهخوبی نشان میدهد، صحنهی بازگشت ویو نزد خانوادهی خود است. هنگامی که ویرجینیا دخترش را در آغوش میگیرد، انگار که درون سینهی آهنینش قلبی تپنده وجود دارد.
پایبندی به خانواده
برخیها ممکن است انتقام جویان را خانوادهی ویژن بدانند. او از زمان خلق شدنش با آنها در ارتباط بوده و ماجراهای بزرگ و کوچک فراوانی همراهشان داشته است. با این وجود، در قسمت یازدهم، او به جنگ با این گروه میرود و تقریباً تمام قهرمانان مطرح مارول را بهتنهایی زمینگیر میکند. او تمام این کارها را برای کشتن برادرش انجام میدهد؛ کسی که تصادفاً پسر او را کشته است. درست و غلط بودن کار ویژن جای بحث دارد. او به قصد انتقام نزد برادرش میرود و با دوستان چندین و چند سالهاش درگیر میشود؛ فقط و فقط برای پسری که کمتر از یک سال او را ساخته است. سوالی که پیش میآید آن است که اگر ویژن به خانوادهاش اهمیت میدهد، چرا علائم زوال ذهنی ویرجینیا را نادیده گرفت؟
این موضوع نهتنها حفرهی داستانی نیست، بلکه انتخابی آگاهانه و هدفمند از سوی نویسنده است. این مسئله نشانگر ناکامل بودن ویژن از نظر اخلاقی است؛ درست مثل انسانهای واقعی. عطش او برای داشتن یک زندگی عادی و همرنگ شدن با دیگران، نهتنها به دیگران بلکه به خودش نیز صدمه زده است. او آنقدر تشنهی رسیدن به خواستههایش بود که بدون لحظهای درنگ با دوستان خود وارد نبرد شد تا به کسانی که آنها را خانوادهی خود میدانست وفادار باشد.
در اینجا، مخاطب خود را در یک دو راهی مییابد. کدام خانواده، خانوادهی اصلی اوست و ویژن میبایست به کدام یک وفادار باشد؟ البته انتخاب او مشخص است؛ ولی همین انتخاب اوست که یکی از سوالبرانگیزترین موضوعات سری را رقم میزند.
احساسات
پیش از این گفتیم که این کمیک روایتی رباتگونه دارد. یکی از دلایل این مسئله بیاحساس بودن داستان آن است. البته این موضوع به هیچوجه چیز بدی نیست، بلکه اتفاقاً همان شیوهای است که باید باشد. همانطور که گفته شد، ویژن احساسات خود را پاک کرده است و حالا از هر زمانی منطقیتر رفتار میکند. دیگر اعضای خانوادهی او نیز همینگونهاند. از همین رو، مکالماتی که بین اعضا در جریان است به فرمالیتهترین شیوهی مکالمات تبدیل میشوند و یا احساساتی که بهراحتی و در یک جمله میتوان توصیف کرد، به چندین پنل ختم خواهند شد که طی آن شخصیتها سعی در توضیح آن احساس دارند.
ویژن با دوستانش مبارزه میکند و ادعای عشق ورزیدن به خانوادهاش را دارد. آن هم با وجود اینکه تمام احساساتش را پاک کرده است. برای او، مجازاتِ کسانی که خانوادهاش را عذاب میدهند منطقی میباشد؛ چراکه او مدعی دوست داشتن آنهاست، اما با تهی بودن ویژن از احساسات، تا چه حد میتوان این ادعای او را باور کرد؟ تا چه حد علاقهای که بین اعضای خانواده جریان دارد حقیقی است؟ ذهن مخاطب خواه و ناخواه به فکر فرو میرود که آیا احیاناً ویژن برای محافظت از یک مفهوم دروغین و داشتن احساسِ رضایت فردی، به دیگران صدمه نزده است؟
قسمت دوازدهم شاید به نوعی پاسخ این سوال را بدهد. ویرجینیا آخرین مکالمهی خود را با ویژن دارد و هر دوی آنها لحظهای غمانگیز را با یکدیگر شریک میشوند. ویرجینیا از نجات دنیا حرف میزند، از نجات شوهرش از سرنوشتی تاریک؛ و ویژن، همان کسی که خودش از احساسات خالی است، در حالی که همسرش را در آغوش دارد اشک میریزد. پس از تمام اتفاقاتی که در طول داستان رخ داد، در اینجا احساسات فوران میکنند و به انسانیترین شکل خود میرسند.
جمعبندی
با تمام این اوصاف، مینیسری ویژن یقیناً یکی از خاصترین و برترین آثار انتشارات مارول است. داستانی که مخاطب را در فکر فرو میبرد و فکر نکردن به آن تا مدتها غیر ممکن است. کمیکی زیبا و پرمفهوم که نه فقط یکی از شخصیتهای کمتر شناختهشدهی انتشارات مارول را جلا میدهد، بلکه شاید او را به یکی از کاراکترهای موردعلاقهی جدیدتان تبدیل کند.
تلاش برای شاد بودن و داشتن یک زندگی مناسب، آن هم با وجود مصائب ریز و درشت، موضوعی است که بسیاری از ما روزانه با آن دستوپنجه نرم میکنیم؛ مرگ هم دیر یا زود به سراغ هر کسی خواهد آمد و ممکن است عدهای از ما در برههای از زندگی با احساساتمان مشکل داشته باشیم. کمیک ویژن داستانی است که همهی ما در آخر به نحوی با آن ارتباط برقرار خواهیم کرد. اگر تا الان این عنوان را نخواندهاید، بخوانید. و اگر در گذشته مطالعهاش کردهاید، دوباره آن را مطالعه کنید؛ این کمیک پشیمانتان نخواهد کرد.