کمتر مفهوم فلسفیای را میتوان یافت که همچون «ابرانسانِ نیچه» (به آلمانی، Übermensch) با ژانر ابرقهرمانی و بزرگترین نمایندهاش، «سوپرمن»، ارتباط بسیار نزدیکی داشته باشد. فردریش نیچه (۱۸۴۴-۱۹۰۰)، فیلسوف بزرگ و تاثیرگذار آلمانی، در مهمترین اثرش، چنین گفت زرتشت (Thus Spoke Zarathustra)، از ایدهای به نام ابرانسان (همان سوپرمن به زبان انگلیسی) سخن میگوید و آن را با ویژگیهایی فراتر از سایر انسانهای عادی و فانی توصیف میکند. کمی برایتان آشنا نیست؟ حتی «گرنت موریسون»، نویسندهی نامدار دنیای کمیک، در شمارهی ۱۰ از کمیک «آل استار سوپرمن»، به این موضوع اشاره میکند و در آن، ما نیچه را میبینیم که مشغول نوشتن کتاب چنین گفت زرتشت و شرح تاریخ بشریت است؛ روایت تاریخیای که سرانجام به خلق ابرانسان معروف «جری سیگل» و «جو شوستر»، یعنی سوپرمن، منتهی میشود.
بنگرید! من به شما ابرانسان را میآموزم، اوست این روشنایی، اوست این دیوانگی.
_ نیچه در کتاب چنین گفت زرتشت
علیرغم این شباهت اسمی، اکثر پژوهشگران، سوپرمنِ جری سیگل و جو شوستر و ابرانسان نیچه را دو قطب مخالف هم میدانند؛ مهمترین دلیل آن، ارزشهای اخلاقی متفاوت این دو ابرانسان است. قهرمان کمیکبوکیِ ما از یک مبارز اجتماعی و ناجی مظلومان در دههی ۳۰، به یک مبارز وطنپرست و قیممآب که جویای «حقیقت، عدالت و راه و روش آمریکایی» است در دههی ۴۰ و ۵۰ و سپس، به یک ناجیِ مهربان و دلسوزِ «شبهمسیح» در اواخر قرن بیستم تبدیل شد. از طرف دیگر، ابرانسان یا همان سوپرمنِ نیچه، با قاطعیت، ارزشهای اخلاقیِ ابرقهرمانِ همنامش را رد میکند.
تکریم و ستایش قدرت از سوی ابرانسان نیچه، حمایت از قدرتمندان در برابر درماندگان و سوءاستفادهی نازیهای آلمانی از این واژه، سبب تغییر نگرش عامه نسبت به این مفهوم شده است. ابرانسان نیچه دیگر آن هدف والایی نبود که بشریت خواهانش است، بلکه به یک موجود تهی از انسانیت تبدیل شده بود که باید از آن دوری کرد. هرچند در بسیاری از آثار ابرقهرمانی و به طور کلی، فرهنگ عامه، شخصیتهای خلق شده از روی ابرانسان نیچه، غالباً به شکل هیولاهای بیعاطفه به تصویر کشیده شدهاند. در قسمت سوم از مجموعه مقالات سوپرمن و فلسفه، مفهوم مدنظر نیچه را به بحث خواهیم گذاشت و نشان خواهیم داد که برخی از ویژگیهای او را میتوانیم در دو شخصیت مهم دنیای دیسی بیابیم.
حقیقت، عدالت، و راه و روش نیچه
نخست، لازم است که منظور نیچه از ابرانسان و جایگاه آن در فلسفهاش را برای شما شرح دهیم. با آنکه ردپای ابرانسان را میتوان در تمامی آثار نیچه پیدا کرد، اما نخستین بار در کتاب چنین گفت زرتشت بود که صراحتاً از او سخن به میان آمد. در این کتاب، «زرتشت»، فیلسوف ایرانی، پس از بازگشت از کوه، برخی ویژگیهای این تصویرِ والا و انقلابی از بشریت را توصیف میکند. البته، طبع شعر و ذوق ادبی نیچه سبب شده است تا او تعریف ثابت و مشخصی از ابرانسان ارائه ندهد؛ درنتیجه، دستمان برای تفسیر ابرانسان، تا حدودی باز است.
برای درک بهتر ابرانسان و بهطور کلی، درک بهتر فلسفهی نیچه، نخست باید به فهم درستی از معروفترین جملهاش، «خدا مُرده است»، برسیم. نیچه در کتاب «حکمت شادان»، قصهی دیوانهای را روایت میکند که فانوس به دست، به سوی بازار میشتابد تا خدا را بیابد. سپس خطاب به جمعیتی که او را به سخره گرفتهاند، میگوید که خدا مُرده است:
ما او را کشتیم، ما همگی قاتل او هستیم… اکنون زمین به کجا میرود و ما را به کجا میکشاند… آیا ما در نیستی و پوچی لایتناهی سرگردان نیستیم… آیا هوا سردتر نشده است و آیا شب جاوید ما را احاطه نمیکند…؟ من خیلی زود آمدم. زمان من هنوز فرا نرسیده است. آن رویداد عظیم هنوز در راه است…
البته منظور نیچه از مرگ خدا، مرگِ «باور» انسانها به خدا و متعاقباً، نابودی پایه و اساسِ اعتقادات و ارزشهای اخلاقی رایج در جامعه است؛ باورهایی که دیگر منسوخ شدهاند و باید جایشان را به ارزشهای جدید بدهند. نیچه از منتقدین سرسخت باورهای دینی و مذهبیای بود که رستگاری انسان را در جهانی غیر از این دنیا، میدیدند. نیچه این وعدهی الهی را که پس از مرگ، زندگی بهتری در انتظار ماست، شدیداً مورد نکوهش قرار داده و آن را توهین به ارزشهای دنیای واقعی میداند. به عقیدهی او، مسیحیت، زندگی زمین را از وحشت، گناه و رنج پر کرده است و سپس از دین به عنوان شومترین بلایی که بر سر بشریت فرود آمده و عامل «ضد حیات» سخن میگوید. منظور او از ضد حیات را میتوان در فرمول معروف «دارکساید»، فرمول ضد حیات (Anti-Life Equation)، بیابیم؛ یعنی چیزی که انسانها را به بردههایی فاقد قدرت تفکر تبدیل میکند. به عقیدهی نیچه، این باور که مسیحیت تنها راه نجات بشریت است، ما را به ورطهی بیماری فکری کشانده و ملت و فرهنگهایی که توسط مسیحیت آلوده شدهاند، به ارزشها و اخلاقیات بردهواری متوصل هستند که منشا آن چیزی جز ترس، خشم و امید دروغین نیست. اما آیا مرگ خدا و سقوط باورهای کهن، انسان را به سمت پوچگرایی (نهیلیسم) و نومیدی سوق نمیدهد؟ اینکه زندگی فاقد ارزش است. اگر اینطور باشد، میتوان گفت که در تمام این مدت، حق با دارکساید بوده است.
از دیدگاه نیچه، ابرانسان، به عنوان موجودی مستقل، آزاد و گسسته از تمامی ارزشهای اخلاقی پیشین، میتواند بر خلاءِ اخلاقی ناشی از نهیلیسم غلبه کند و اسطورهها و ارزشهای جدیدی را بنا نهد. این ارزشهای جدید، نباید ریشه در فرهنگها و ارزشهای پیشین داشته باشند؛ یعنی از پایه و اساس، نو باشند. اما آیا واقعا میتوان بدون نگاه به گذشته، چنین کاری را انجام داد؟ نیچه بیان دارد که انسان، پیش از خلق ارزشهای جدید، باید «خودِ جدیدی» خلق کند و یا به عبارت دیگر، خود را از نو خلق کند. این خودِ جدید، توانسته است که بر عمیقترین تمایلات و احساسات درونیاش فایق آید و به فردی مستقل و نیرومند تبدیل شود: یعنی ابرانسان.
زرتشت (شخصیت اصلی کتاب چنین گفت زرتشت)، انسان در برابر ابرانسان را به مثابه بوزینهای در برابر انسان میپندارد: «مایهی خنده» و «شرمساری دردناک». او انسان را «طنابی بر فراز مغاک» و پلی به سوی تبدیل شدن به ابرانسان میبیند؛ ابرانسانی که قوانین منقور بر سنگنبشتههای قدیمی را در هم میشکند و سنگنبشتههای جدیدی را بنا مینهد. ناباوری ابرانسان نیچه به خدا و جهانهای خیالی سبب میشود تا او از هرنوع وابستگی کودکانه و غیرمنطقی رهایی یابد و یگانه جهان هستی را همانگونه که هست بپذیرد. ابرانسان نیچه، موجودی مستقل بوده که «میل به قدرت دارد» و همواره بر زندگی تاکید میکند. او فرای تعاریف سنتی از «خوب» و «بد» است. ابرانسان نیچه، مستقل، قدرتمند، شاد و آزاد است.
با این حال، برای درک بهتر ابرانسان نیچه، ضروریست که یکی از مهمترین و بنیادیترین مفاهیم فلسفهی او را شرح دهیم: «خواست قدرت» یا «ارادهی معطوف به قدرت». نیچه این مفهوم فلسفی را در تقابل با مفهوم فلسفی دیگری که توسط آرتور شوپنهاور (۱۷۸۸-۱۸۶۰)، فیلسوف سرشناس آلمانی، مطرح شده بود، به میان آورد: «ارادهی معطوف به حیات». به عقیدهی شوپنهاور، ارادهی معطوف به حیات، بنیادیترین نیروییست که ما را به سوی فرزندآوری و فرار از مرگ سوق میدهد. نیچه مخالف این نظریه بوده و اعتقاد داشت که حتی قویترین انسانها برای کسب قدرت بیشتر، حاضر به گذشتن از جان خودشان هستند. بنابراین، چیزی که انسان را به حرکت واداشته است، ارادهی معطوف به حیات نیست، بلکه ارادهی معطوف به قدرت است. به ادعای او، هر انسانی در تلاش است تا بر هر چیزی که در اطرافش وجود دارد، چیره شود و کسانی که سد راهش هستند را کنار بزند و با کسانی که خواست و ارادهی یکسانی دارند، همپیمان شود. البته، منظور نیچه، لزوماً اثبات قدرتمان به دیگری نیست، بلکه اثبات آن به خودمان است. ارادهی معطوف به قدرت؛ همان نیروییست که ما را در مسیر خودسازی، چیرگی بر خود و در نهایت، تبدیل شدن به ابرانسان، یاری میکند.
البته، برخی نیز در طول تاریخ از اصطلاح ابرانسان سوءاستفاده کردهاند؛ شاید مهمترین دلیلش آن باشد که نیچه هیچگاه، تعریف دقیق و مطلقی از ابرانسان ارائه نمیدهد؛ مثلاً «آدولف هیتلر»، رهبر آلمان نازی در جنگ جهانی دوم، آن را به برتری «نژاد آریایی» ربط داد و همهی ما میدانیم که چه فاجعههای هولناکی از دل آن بیرون آمد. مهمترین سوالی که پیش میآید این است: ابرانسان نیچه واقعاً کیست؟ قهرمان نیرومند و الهامبخشی که جهان را از افتادن در چاه پوچگرایی نجات میدهد، یا ابرشرور وحشتناکی که به چیزی جز افزایش قدرتش و چیرگی بر دیگران فکر نمیکند؟
سوپرمنِ نیچهای
این فرض که سوپرمنِ دنیای کمیک، نسخهی شنلدارِ ابرانسان نیچه است، توسط اکثر کسانی که در این زمینه پژوهش کردهاند، به آسانی رد میشود. من (نویسندهی کتاب) نیز در ابتدا، تشابه این دو ابرانسان را کمی دور از ذهن میدانستم. سوپرمن چگونه میتواند هدف غایی بشریت باشد، درصورتی که او اصلاً یک انسان نیست؟ همهی ما بهخوبی با فرمول سادهی خاستگاه او آشنایی داریم: سیارهای رو به نابودی + دانشمندانی ناامید + آخرین امید + زوجی مهربان و شریف = سوپرمن. با اینکه جزئیات این اسطوره در طول این سالها، چندین بار تغییر کرده است، ولی هستهی اصلی آن به قوت خود باقی مانده: سوپرمن یک بیگانه است و این حقیقت دائماً به او یادآوری میشود. همچنین، مهم نیست که ما زمینیها چقدر تلاش میکنیم، ما هرگز نمیتوانیم به یک سوپرمن تبدیل شویم. قطعاً مفهوم فلسفی نیچه نیز، کوچکترین ارتباطی با «مهمانی ناشناخته از سیارهای دگر» ندارد.
با آنکه برخی افراد، ابرانسان نیچه را گام بعدیِ سیر تکامل انسان دانستهاند، اما نباید آن را به «نظریهی تکامل داروین» نسبت داد؛ چرا که نیچه به احتمال زیاد، از تکامل اخلاقی صحبت میکند، نه تکامل فیزیولوژیک. اگر قرار بود از تکامل فیزیولوژیک سخن بگوییم، دیگر سوپرمن جایگاهی در موضوع مورد بحثِ ما نداشت؛ چون او اصلاً انسان نیست. اما اگر بخواهیم به مقولهی اخلاق در انسان دخول کنیم، دیگر قضیه فرق دارد؛ از این منظر، هم سوپرمن و هم دیگر وجه شخصیتیاش، «کلارک کنت»، انسان به حساب میآیند. راستش را بخواهید، او در این امر، کمی زیادهروی هم میکند. شخصیت «بتمن» در کمیک Superman/Batman: Public Enemies (2004) میگوید:
با تضادِ قابل توجهی روبرو هستیم. کلارک از خیلی جهات نسبت به همهی ما انسانتره. بعدش… مردی رو میبینیم که توی آسمونه و از چشمهاش آتیش میباره و دیگه واقعاً سخته که اون رو به چشم یک خدا نگاه نکنیم. و ما واقعاً خوش شانسیم که خودِ اون همچین نگاهی به خودش نداره.
حتی در رویداد معروف بحران بینهایت (Infinite Crisis)، نوشتهی «جف جانز»، بتمن او را به ارتباط بیش از حد با بشریت متهم میکند و میگوید که این امر، سوپرمن را از تبدیل شدن به یک رهبرِ نیرومند، با اعتماد به نفس و الهامبخش برای همتیمیهایش، بازداشته است. همهی ما میدانیم که انسانیتِ نهادینهشده در سوپرمن، برآمده از تربیت پدر و مادر روستاییاش، «جاناتان کنت» و «مارتا کنت»، میباشد. در کمیک DC Universe: Origins (2010) نیز، از قلب صاف و خدشهناپذیر سوپرمن، به عنوان قویترین سلاحش نام برده شده است؛ بنابراین با توجه به موارد مزبور، میتوان انسانیت سوپرمن و فلسفهی او را یک پدیدهی نسبتاً متفاوت و نو قلمداد کرد: بیگانهی شبهانسانی که میخواهد بر قدرتهایش غلبه کند و به یک انسان واقعی تبدیل شود.
نیچه معتقد است که بذر بدل شدن به ابرانسان، درون ذهن خلاق بشر قرار دارد؛ بشری که بر خود و بر خلاءِ اخلاقیِ پس از مرگِ خدا چیره شده است و ارزشهای جدیدی را جایگزین میکند. در این صورت، آیا میتوان سوپرمن را نمایندهی خوبی برای این مفهوم در نظر گرفت؟
سوپرمن در برابر کلارک کنت
نخستین داستانهای سوپرمن در دههی ۳۰، کلارک کنت یک هویت ساختگی و یک نقاب بهشمار میرفت و سوپرمن، هویت واقعی او بود. پس از رویداد بحران در زمینهای بینهایت (Crisis on Infinite Earths) و ریبوتِ (شروع مجدد خطوط داستانی) دنیای دیسی، این دوگانگی و تضاد تاحدودی برداشته شد و کلارک کنت از خبرنگاری آرام و دستوپاچلفتی، به شخصیتی با اعتماد به نفس تبدیل شد. بعدها اما، ترکیبی از تمامی ویژگیهای پیشین را میتوانستیم در شخصیت کلارک کنت ببینیم. حقیقت این است که هر دوی آنها به یک اندازه اهمیت دارند و در کنار هم، شخصیت او را شکل دادهاند. فرقی ندارد که او را «کال-اِل»، کلارک و یا حتی سوپرمن صدا کنیم؛ منظور ما همان شخصیتی است که از کریپتون به زمین آمده، در اسمالویل رشد و تربیت یافته و توسط خورشیدِ طلایی به قدرتهای فراانسانی دست پیدا کرده است و در نهایت، مجموعهای از همهی موارد ذکر شده را در یک شخصیت گرد هم آورده است. هویت دوگانهی او، چیزی جز نقشهای متفاوتی که او در جامعه بازی میکند نیست؛ همانند نقشهایی که هرکدام از ما در زندگیِ روزمرهمان بازی میکنیم. اگر فیلم سوپرمن (۱۹۷۸) را دیده باشید، متوجه میشوید که کلارک کنتِ دستوپاچلفتی– که توسط «کریستوفر ریوز» فقید به زیبایی اجرا شده است- نوعی نقش بازی کردن است تا کسی به هویت ابرقهرمانی او پی نبرد؛ اما حتی در همان فیلم هم نمیتوان سوپرمن شکستناپذیر را به عنوان «خودِ واقعیاش» در نظر گرفت. هیچکدام از این نقشها از دیگری، به هویت حقیقی او نزدیکتر نیستند. سوپرمن در شکل دادن به دو نقش متفاوت از هم، «خلاقیتی» مثالنزدنی از خود بروز میدهد؛ خلاقیتی که برای تبدیل شدن به ابرانسان نیچه ضروری است. چیرگی قدرتها و امیال درونیاش و کنار گذاشتن تراژدی پیشین زندگیاش، او را در مسیر تبدیل شدن به ابرانسان نیچه قرار میدهد.
البته ممکن است که بر این جمله خرده بگیرید و بگویید که سوپرمن برخلاف بتمن، تراژدی خاصی را تجربه نکرده است که حالا بخواهد آن را پشت سر بگذارد. ناسلامتی او در یک خانوادهی خوب و آرام بزرگ شده است. فراموش نکنیم که سوپرمن یک سیاره را از دست داده و تنها بازماندهی مردم خودش است. او اکنون در یک دنیای بیگانه تنهاست. تنهاتر از هرکس دیگری. سوپرمن در این دنیا به تواناییهای شگفتانگیزی دست یافته و مجبور است تا در نهایتِ خویشتنداری، بر روی همهی آنها کنترل و تسلط پیدا کند. او تا زمانی که در این زمین زندگی میکند، هرگز نباید کنترل و ارادهی خود را از دست بدهد. همچنین، یادمان باشد که سوپرمن خیلی بیشتر از سهمش در دنیا، تراژدی را تجربه کرده است. از دست دادن پدر و مادرش در دورههای مختلف، از دست دادن «کانر کنت» یا «سوپربوی»، مرگ حدود صدهزار کریپتونی در داستان New Krypton (2008) و از دست دادن بهترین دوستش، بتمن، در رویداد «بحران نهایی»؛ رویدادی که در آن، «گرنت موریسون» خلاء اخلاقی و مغاک پوچگرایی نیچه را به زیبایی برایتان تفسیر میکند. با این وجود، سوپرمن از همهی آزمونهای پیش رویش گذر میکند و همچنان، «نماد امید» باقی میماند، هرچند، گاهاً در دام افسردگی گرفتار میشود که البته این نیز، یکی از خصلتهای همهی انسانهاست.
از ضد مسیح تا مسیح آمریکایی
جری سیگل و جو شوستر، پیشتر نسخهای از سوپرمن را در داستان کوتاهی که در سال ۱۹۳۳ نوشته بودند، خلق کردند که هیچ شباهتی با سوپرمنِ دنیای کمیک ندارد. در این داستان کوتاه که «سلطنت سوپرمن» نام داشت، دانشمندی دیوانهای به اسم «پروفسور ارنست اسمالی» مرد بیخانمانی به نام «بیل دان» را فریب داده و از او به عنوان موش آزمایشگاهیاش استفاده میکند. در نتیجهی این آزمایش، بیل دان به تواناییهای ذهنی فرانسانی دست پیدا میکند. او به انسانی تکاملیافتهتر تبدیل شده که حالا قصد دارد از قدرتهایش برای سلطنت بر دنیا استفاده میکند. سپس پروفسور اسمالی سعی میکند تا بیل دان را بکشد، اما توسط او به قتل میرسد. بیل دان نیز رفتهرفته قدرتهایش را از دست میدهد و بار دیگر یه یک بیخانمان فراموششده تبدیل میشود. همانطور که پیداست، نسخهی سلطنت سوپرمن، یک ضد مسیح است که سیگل و شوستر با الهام از ابرانسان نیچه، یا بهتر است بگوییم با درک نادرست از ابرانسان نیچه، آن را خلق کردند؛ انسان قدرتمندی که قصد دارد بر ضعیفان حکومت کند. جالب است که این نسخه شباهت زیادی به لکس لوثر دارد. اما در سال ۱۹۳۸ اتفاقی رخ داد که سبب شد تا نگرش بسیاری از انسانها به مفهوم ابرانسان یا همان سوپرمن، برای همیشه تغییر کند. البته نه از طریق جان بخشیدن به مفهوم مدنظر نیچه، بلکه برعکس، با برداشتی مسیحیوار از این اصطلاح؛ چیزی که نیچه از آن متنفر بود. این اتفاق چیزی نبود جز انتشارکمیک Action Comics #1 و ظهور مهمترین و نمادینترین ابرقهرمان دنیای کمیک، یعنی سوپرمن. حتی میتوان ادعا کرد که سوپرمن دنیای کمیک عمداً خلق شد تا سوپرمنِ نیچه را واژگون سازد.
سوپرمن دنیای کمیک، همچون ابرانسان نیچه، فردی قدرتمند، خلاق و مستقل است که همواره بر زندگی تاکید دارد، اما بر خلاف او، موجودی دلرحم و غمخوار است که همواره به دنبال کمک کردن به انسانهای ضعیفتر میباشد. هم در کمیکهای ابتداییِ عصر طلایی کمیکبوک (۱۹۳۸-۱۹۵۶) و هم در نخستین آرک عنوان Action Comics در دوران The New 52 (2011)، سوپرمن به شکل یک مبارز اجتماعی به تصور کشیده شده است؛ کسی که از ضعیفان و ستمدیدگان دفاع میکند. این نسخه از «مرد پولادین»، بیشتر از سایر نسخهها در معرض ابهامات اخلاقی قرار گرفته است. همچنین، بیشتر از سایر نسخهها با مشکلات اجتماعی دست و پنجه نرم میکند و سعی دارد تا فساد طبقهی بالادست شهر متروپلیس را افشا کند. او در کمیک Action Comics #1 (2011) ، به یکی از همین افراد فاسد میگوید:
با مردم عادی درست رفتار کن، وگرنه با من طرفی.
هم در عصر طلایی کمیکبوک و هم در ریبوت سراسری The New 52، او مورد غضب طبقهی قدرتمند قرار میگیرد؛ خشم و غضبی توأم با ترس. این خصلت را میتوان در ابرانسان نیچه نیز یافت. او نیز وضعیت فعلی جامعهاش را به چالش میکشد و توسط تمام اقشار جامعه، یک «قانونشکن» خوانده میشود.
درست است که این نسخهی نوظهور سوپرمن، خارج از چارچوب قانون فعالیت میکند، اما قوهی تشخیص و نگرشش به مقولهی «نیکی و بدی»، برخاسته از همان آرمانها و ایدهآلهاییست که با آن رشد کرد و با تعالیم دریافت کرده از سوی والدینش همخوانی دارد. او زمانی که در لباس یک خبرنگار است، افشای حقیقت را در اولویت قرار میدهد، اما زمانی که لباس ابرقهرمانی را به تن میکند، هدفش این میشود که عدالت را در حق مجرمان و جنایتکاران اجرا کند. درست است که این نسخه از سوپرمن یک «قانونشکن» لقب گرفته است، اما او هرگز ارزشهای نوینی را خلق نمیکند و همچنان به ارزشهای رایج و مرسوم جامعه پایبند میماند؛ بنابراین نمیتوانیم این نسخه را همان ابرانسان مدنظر نیچه بنامیم؛ کسی که کوچکترین وفاداریای به تعالیم پیشین ندارد.
با ورود سوپرمن به عصر نقرهای کمیکبوک (۱۹۵۶-۱۹۷۰)، نهتنها قدرتهای فراانسانی او افزایش پیدا کردند، بلکه عشق او به بشریت و تبعیتش از حقیقت، عدالت و راه و روش آمریکایی نیز فزونی یافت. مبارز اجتماعی پیشین به یک فرد مطیع و مدافع ارزشهای موجود در جامعهاش تبدیل شد. اینطور شد که برخی سوپرمن را «پسر پیشاهنگ بزرگ و آبی»، یا همان Big Blue Boy Scout، خطاب کردند. «همگونسازی فرهنگی» بزرگترین مهاجر تاریخ آمریکا اتفاق افتاد و او به یک قدیس حامیِ ارزشهای آمریکایی بدل شد.
البته، ارتباط سوپرمن به اسطورههای مذهبی، چندان عجیب به نظر نمیرسد. هر دو خالق سوپرمن، جری سیگل و جو شوستر، یهودیزاده بودند. نام خانوادگی سوپرمن، یعنی اِل (El)، شکل کوتاهشدهی واژهی «خدا» در زبان عبریست و شباهت خاستگاه سوپرمن با داستان «موسی»، مهمترین شخصیت دین یهودیت، کاملاً مشخص است. در فیلم سوپرمن (۱۹۷۸) نیز، شباهت او به داستان مسیح غیرقابلانکار است: پدری از آن سوی آسمانها، فرزندش را به زمین میفرستد تا نوری برای ساکنین آن باشد؛ نوری که ساکنین زمین را به سوی سعادت هدایت میکند.
این تفسیر و برداشت مذهبی از سوپرمن به عنوان «فرشتهی دلسوزِ شنلپوش»، یا به قول گرنت موریسون، «مسیح آمریکایی»، بارها در کمیکهای سوپرمن و حتی رسانههای دیگر، همچون سینما و تلویزیون، دیده شده است. میتوان ادعا کرد که که بیشتر طرفداران غیر کمیکبوکی سوپرمن، این شخصیت را اینگونه میشناسند. به گفتهی «آلن مور»، نویسندهی برجستهی کمیکبوک:
مرد کاملی که از آسمانها به زمین آمد و جز خوبی کاری انجام نداد.
این ناجیِ شبهمسیح، نماد امید و ایمان، و کسی که برای سعادت انسانها درد و رنج را با اشتیاق میپذیرد، با ابرانسان مدنظرِ نیچه، فرسنگها فاصله دارد؛ واقفیم که نیچه تا چه حد از مسیحیت متنفر است. با این اوصاف، شاید برخیمان اکنون به این نتیجه رسیده باشیم که ابرانسان نیچه قرار نیست یک ابرقهرمان باشد، بلکه قرار است یک ابر شرور باشد. شاید «لکس لوثر» گزینهی بهتری برای مفهوم نیچه باشد.
شاید… لکس لوثر؟
لکس لوثر، دشمن سرسخت و شمارهی یک سوپرمن، گزینهی محتمل دیگری برای ابرقهرمان نیچه میباشد. لوثر قدرت فراانسانی ندارد، اما مدام در تلاش است تا خود را ارتقا دهد. او با ارادهی معطوف به قدرتِ فوقالعادهاش، میتواند به هر هدفی که در ذهن دارد برسد. در عین حال، همواره به دنبال این است که قدرت خود را افزایش دهد. عطش او به قدرت، سیریناپذیر است. اعمال او در طول تاریخ حضورش در دنیای دیسی، بهخوبی نشان دادهاند که لکس لوثر خود را فرای مفاهیمی چون خوبی و بدی میداند. شاید اگر نیچه داستانهای لوثر را میخواند، ابرانسان خود را در وجودِ او مییافت. مردی آزمند، خودبزرگبین، مغرور و با عزتنفسِ بالا که خود را فراتر از درک همهی انسانها میداند. تا حدودی هم حق دارد؛ او باهوشترین فرد دنیای دیسی هست.
لکس لوثر در متروپلیس ظهور میکند. در ابتدا، خیلیها به او به چشم بزرگترین مرد متروپلیس، یک بشردوستِ واقعی و حتی یک قهرمان نگاه میکنند. او به قویترین مرد متروپلیس تبدیل میشود؛ او حتی این ظرفیت را دارد که در آینده، به قویترین مرد کرهی زمین بدل گردد. ناگهان، سروکلهی یک بیگانه از آسمان پیدا میشود. دیگر هیچچیز مانند گذشته نیست. لکس لوثر، اکنون مرد شمارهی دو متروپلیس است. انگیزه و هدف لکس لوثر دستخوش تغییر میشود؛ لکس لوثر دیگر به فکر رشد انسانها نیست. او فقط در این فکر است که برتریاش از سوپرمن را به همگان ثابت کند. او حتی در سال ۲۰۰۱ تصمیم میگیرد که به رییس جمهور آمریکا تبدیل شود، اما احساس تنفر عمیقش نسبت به سوپرمن، همواره او را از موفقیت بازمیدارد.
او دلایل خوبی برای دشمن پنداشتن سوپرمن ارائه میدهد. نظراتی که او بیان میکند، نزدیکی زیادی با مفهوم ابرقهرمان نیچه دارد. سوپرمن یک بیگانهی قدرتمند و مهاجم است؛ یک افسانهی غیرواقعی که به واقعیت تبدیل شده است. خدایی که مانع رشد بشریت و مهمتر از همه، رشد خودش است. لکس لوثر در مینیسری Lex Luthor: Man of Steel (2005)، نوشتهی «برایان آزارلو» واضحاً احساساتش را بیان میکند.
همهی انسانها برابر خلق شدن. همهی انسانها. تو یه انسان نیستی… با این حال، اونها تو رو به قهرمان خودشون تبدیل کردن. اونها تو رو میپرستن. تو چه نوع رستگاریای رو میتونی به اونها عرضه کنی؟ بهجز اون چشمهای قرمزت. مطمئنم که اونها در وجودِ من، چیزی جز یه مزاحم و مایهی دردسر نمیبینن. میدونی وقتی که بهت نگاه میکنم، چی میبینم؟ چیزی که هیچ بشری نمیتونه مثلش باشه. من اون پایان رو میبینم. پایان شکوفایی ظرفیتهامون. پایان دستاوردها و موفقیتهامون. پایان رویاهامون. تو کابوس من هستی.
_ لکس لوثر در کمیک Lex Luthor: Man of Steel
لکس لوثر، سوپرمن را همان مغاک پوچگرایی و خلاء اخلاقیای میبیند که برای صلاح بشریت، باید بر آن غلبه کرد. او در یکی از شمارههای مینیسریِ ذکر شده، با «بروس وین»، قرار شام میگذارد و به او میگوید:
من علاقهای به پایین کشیدن سوپرمن ندارم… تمام فکر و ذکر من اینه که خودمون [انسانها] رو بالا ببرم. همهمون لیاقت این فرصت رو داریم که قلهی عظمت رو فتح کنیم. اما وجود اون، نهتنها این باور… بلکه هستیمون رو تهدید میکنه.
ممکن است که صحبتهای لکس لوثر در مورد رساندن بشریت به ظرفیت حقیقیاش صحت داشته باشد، اما واقعیت نهفته این است که او به چیزی جز پیروزی شخصیاش فکر نمیکند. لکس لوثر فقط در این فکر است که سوپرمن را شکست دهد. در کمیک All-Star Superman، سوپرمنِ در حال مرگ، به سلول لکس لوثر میرود و از او میخواهد که ادعاهای همیشگیاش را ثابت کند: اینکه جز سعادت انسانها به چیز دیگری فکر نمیکند و اگر مرد پولادین نباشد، این هدف محقق خواهد شد. از او میخواهد که از طریق تکنولوژِیاش، دنیا را با کارهایی مثل درمان سرطان، نجات دهد. اما او به صورت سوپرمن تف میاندازد. نمونهی دیگر اینگونه رفتار را میتوان در کمیک Action Comics #900 دید. در این کمیک، لکس لوثر به مردی با قدرتهای بیکران تبدیل میشود؛ به طوری که میتواند با بهکارگیری آنها، صلح و سعادت را در همهی جهان برقرار سازد؛ هدفی که حتی سوپرمن نیز در رسیدن به آن، عاجز است. اما نفرت او از سوپرمن، تنها چیزیست که به آن میاندیشد. بنابراین، لوثر سعی میکند تا از این قدرتها برای کشتن سوپرمن استفاده کند. در پایان، لکس لوثر شکست میخورد و کمند حقیقتِ «واندرومن» او را به گفتن حقیقت وا میدارد:
من میخوام سوپرمن باشم!
میتوان نتیجه گرفت که ادعاهای لکس لوثر، چیزی جز توجیه حسادتش نسبت به سوپرمن نیست؛ بیگانهای که به گونهای طعنه آمیز، انسانتر از لکس لوثر میباشد. سوپرمن به درجهای از انسانیت رسیده است که لکس لوثر هرگز به آن نخواهد رسید. بله، لکس لوثر نزدیکترین گزینه به ابرانسان نیچه است، اما ناتوانیاش در کنترل احساسات و غرایز درونی، او را از رسیدن به این ایدهآل باز میدارد.
سوپرمن کیست؟ ابرقهرمان نیچه؟ مسیح آمریکایی؟ یا هردو؟
به عقیدهی «مارک وید»، نویسنده و محقق کمیکبوک، «نیاز به تعلق» سبب شده است تا سوپرمن، «در راستای هدف و میل شخصیاش»، به دیگران کمک کند. سوپرمن این کارها را نه برای قدرت انجام میدهد و نه از روی ترس. پرستیده شدن توسط آدمها و یا حتی حس ترحم نسبت به آنها، منشاء اعمال او نیستند. دلیل اصلیای که سوپرمن را به این سمت سوق داده، انتخاب خود او و تحقق بخشیدن به آرزوییست که برای خود ترسیم کرده است؛ یعنی اثبات قدرتش در چیرگی بر خود و تبدیل شدن به یک انسان متفاوت. به تفسیری دیگر، بهکارگیری ارادهی معطوف به قدرت در راستای بدل گشتن به ابرانسان.
از سوی دیگر، سوپرمن نه از ارزشهای مرسوم جامعهاش فراتر میرود، نه به چیزی فراتر از مفاهیم خوبی و بدی بدل میگردد و نه حتی ارزشهای جدیدی خلق میکند. با این حال، او موفق به خلق اسطورهای نوین میشود؛ اسطورهای که هم انسانها و هم سایر ابرقهرمانهای دنیای کمیک میتوانند از آن پیروی کنند. هرچه باشد، او بزرگترین ابرقهرمان دنیای کمیک بوک است. درست است که ما هرگز نمیتوانیم مثل او باشیم، اما میتوانیم سعی کنیم که به او نزدیکتر شویم. البته، یادمان نرود که در این راه، از باور بیش از حد خودداری کنیم؛ چرا که باورمان را به پرستش کورکورانه تبدیل میکند.
انسانیتِ نهادینه شده در سوپرمن، نه یک نفرین است و نه سبب مغلوب شدنش گشته است. سوپرمن آن را به آغوش میکشد و از آن، قدرت میگیرد. حس همدردی زیاد او، همیشه در کنار ما خواهد ماند تا در صورت سقوط، نجاتمان دهد. اما نجات از سقوط، تنها وجه ماجرا نیست. او ما را در رسیدن به هدف والایمان یاری میرساند؛ چرا که اعتقاد خدشهناپذیری به ظرفیتهای پیش روی بشریت دارد. به قول مارک وید:
خدایان قدرتشان را از ایمان و باورِ انسانها میگیرند. سوپرمن قدرتش را از ایمان و باورِ خودش به ما انسانها میگیرد.
به گمان من، حتی نیچه هم با این حرف موافق میبود.