«آلفرد پنیورث» مردی با شخصیتپردازی استثنایی است، خدمتکاری که بهتنهایی تمام امور خانگی «بروس وینِ» نامی را رتق و فتق میکند و کسی که غمخوار و محرم اسرار اوست. راستش را بخواهید، او نزدیکترین گزینهایست که بروس میتواند پدر خطابش کند. از زمانی که پدر و مادر بروس درست جلوی چشمانش به قتل رسیدند، این آلفرد بوده که همواره از او مراقبت میکرده است. فقط آلفرد از کابوسهای هولناک بروس وین که هر شب، بیرحمانه به او حملهور میشدند، خبر دارد و تنها اوست که بروس را آرام میکند. بدون حضورش، معلوم نبود که الان بروس چه سرنوشتی میداشت.
آلفرد دستیار «بتمن» نیز محسوب میشود. اوست که بتمن را در ماموریتهایش راهنمایی و پس از بازگشت، زخمهایش را ترمیم میکند. علیرغم سن بالایش، با انرژیای شگرف، هم جسمانی و هم روحی و روانی، وظایفش را به انجام میرساند. سرسپردگی او به بروس، حاکی از ایمان او به چیزی والاتر است؛ نوعی تعهد اخلاقیِ نیرومند در راستای خدمترسانی به فردی که عاشقش است و حتی حاضر است برایش جانفشانی کند.
پیچیدگی شخصیت آلفرد حاصل نوعی پاردوکس (متناقضنما) است. از یک طرف، همچون مریدی گوشبهفرمان، در تمامی ماموریتهای مرگبار بروس نقش دارد و از سوی دیگر، بروس را بابت همین اعمالش، مورد شماتت قرار میدهد و مدام به او یادآور میسازد که نگران سلامتیاش است. او برخلاف بروس، به دنبال عدالتی نامتناهی و آرمانی نیست، بلکه عدالت را در چیز دیگری میبیند. با این وجود، باز هم دوش به دوش بروس میایستد. دلیل این پارادوکس چیزی جز ایمان نیست. ایمان راسخ به اینکه در نهایت، بروس راه درست و عدالت حقیقی را پیدا خواهد، عدالتی که جنس و بویی دگر دارد.
در قسمت پنجم از مجموعه مقالات بتمن و فلسفه، به منظور درک بهتر عدالتِ مدنظر آلفرد و مقولهی ایمان، از «ترس و لرز»، یکی از مهمترین آثار سورن کییرکگور (۱۸۵۵-۱۸۱۳)، فیلسوف دانمارکی، بهره خواهیم برد.
عدالت از نوع عشق و سرسپردگی
عدالت مدنظر بتمن، عدالتِ سیاسی-اجتماعی است. چنین عدالتی زمانی برقراری میشود که حیات و آزادی همهی افراد جامعه از هر گزندی مصون بمانند. بهطور مشخص، این وظیفه به دوش قوانین و سازمانهای حقوقیای است که برای پاسداری از عدالت بنیان نهاده شدهاند. این ساختارها حد و مرز مشخصی را برای انسانهای تعیین کرده و با افراد تخطیکننده برخورد میکنند. بتمن نیز تا حدودی در خدمت همین سیستم است. او دوش به دوش پلیس و سایر نهادهای عدالتگستر فعالیت میکند، همان کسانی که برای حفظ قانون سوگند یاد کردهاند. فراموش نکنیم که بتمن مجری عدالت نیست و در نهایت، این سیستم قضایی کشور است که حکم نهایی را برای خاطیان شهر «گاتهام» تعیین میکند.
با وجود این، عدالت بتمن، عدالتی بیحد و مرز و نامتناهی است؛ یعنی بیش از حد آرمانگرایانه است. او زمانی که این سیستم را ناعدالانه تشخیص دهد، قوانین را زیر پا میگذارد و عدالت خود را اجرا میکند. اگر پلیسی از حد و حدود عدالت مد نظر بتمن پا را فراتر بگذارد، در آن سو، با بتمن روبهرو خواهد شد. در دید بتمن، عدالت مقولهای غیرانتزاعی، عینی، و نامتناهی است که هیچ سیستم قضایی نمیتواند آن را بهطور کامل عملی سازد؛ چون همیشه موارد خاصی وجود دارند که قوانین کتبی انتزاعی و رویههای قضایی کنونی قادر به حلوفصل آنها نیستند. مواردی هستند که قانون در قبال آنها یا بیشازحد سفتوسخت عمل کرده و یا زیادی آسانگیر ظاهر میشود؛ مثلاً تعداد کمی از ما دزدیدن غذا برای سیر کردن شکم گرسنهگان را اخلاقاً ناشایست میدانیم، اما در هر صورت، این عمل غیرقانونیست و شخص خاطی، تمام و کمال مجازات میشود. بتمن مثل هر قاضی و یا افسر پلیس میداند که هر جرمی دارای متغیرهاییست که گاهی قوانین کتبی قادر به پاسخگویی به آنها نیستند؛ بنابراین برای برقرار کردن تعادل میان عدالت و قوانین، مجبور است که خودجوش عمل کند.
عدالت مدنظر آلفرد نیز، عدالتی عینی و غیرانتزاعی است، اما برخلاف بتمن، عدالت برای آلفرد آنچنان رنگوبوی سیاسی-اجتماعی ندارد، بلکه مسئلهای شخصی است که به مقولههایی مثل احترام به دیگری، عشق و سرسپردگی مربوط میشود. اعمال آلفرد منعکسکنندهی ایمان درونی اوست؛ ایمان به اینکه هر یک از ما در قبال دیگری وظیفهای داریم و اینکه عدالت فقط زمانی اجرا خواهد شد که هرکس تا سرحد تواناییاش به دیگری خدمت کند. او عدالت را همچون تکلیف تلقی میکند و به موجب همین نگرش، برای سوگندی که برای خدمترسانی به خانوادهی وین خورده، و مسئولیتی که در قبال بروس دارد، ارج و احترام زیادی قائل است. به همین دلیل، زمانی که آلفرد پذیرفت که در خدمت خانوادهی وین باشد، پیمانی خونی و مادامالعمر را با آنها بست که تنها با مرگش از بین خواهد رفت. این پیمان، تقویتکنندهی ایمان خودش نیز است؛ ایمان به عدالت مدنظر خودش، عدالتی از جنس عشق.
بنابراین بتمن مامور برقراری عدالت اجتماعی است و عدالت مدنظر خود را از در قوانین و ساختارهای سیاسی-اجتماعی میبیند. از طرف دیگر، آلفرد شکلی والاتر از عدالت را به رخمان میکشد که برآمده از عشق و سرسپردگی است. این شکل از عدالت، ذاتاً غیرمنصفانه است؛ هیچ تضمینی برای بازگشت عشق و محبتی که عرضه کردهاید، وجود ندارد؛ یعنی تضمینی بر دوسویه بودن این نوع عدالت نیست. حتی در مورد رابطهی آلفرد و بروس نیز، به ندرت این اتفاق رخ میدهد. درست است که بروس وین همیشه با احترام با آلفرد برخورد میکند، اما همهی ما میدانیم آنطور که آلفرد از بروس مراقبت میکند، بروس از او مراقبت نمیکند.
آلفرد مطیعانه پذیرفته است که زندگیاش وسیلهایست در راستای محقق شدن هدف بروس. او میپذیرد که عدالتش زیر سلطهی عدالت بتمن قرار گرفته است. به نظرتان این وضعیت، متناقض و نامعقول (Absurd) نیست؟ آلفرد در حالی با رضایت خاطر، خود را تسلیم بروس کرده که عدالت بتمن را اشتباه، گمراهشده و غیرقابلدستیابی میداند. پس چرا به بتمن کمک میکند؟ حقیقت امر این است که آلفرد برای اینکه راه و رسم صحیح را به بروس وین جوان بیاموزد، مجبور است از دستوراتش پیروی کند تا مبادا شاگرد خشمگین و بینهایت لجوجش، کلاس درس اخلاق را برای همیشه ترک کند؛ بنابرین اطاعت آلفرد از بروس امری ظاهریست تا او بتواند در نهان، استاد اخلاق او باشد. آلفرد برای بروس، همان قوهی تشخیص حق از ناحق است که در پشت پرده کار خود را پیش میبرد. آلفرد میداند که آموزش شاگردش فرآیندی چندین و چند ساله است. او از حکمتی برخوردار بوده که بروس جوان فاقد آن است؛ این حکمت والا تنها با بالا رفتن سن و کسب تجربه حاصل میشود و قادر است بروس را به سوی آرامش درونی رهنمون سازد. آلفرد ایمان دارد که میتواند بروس را در آرام کردن دیو درونش یاری سازد. علیرغم همهی پیچیدگیها و مشکلات به پسرش ایمان دارد، ایمانی نامعقول.
مواجهه با امر نامعقول
بتمن و آلفرد ما را به یاد داستان «ابراهیم» میاندازند. شخصیتی در کتاب مقدس که کییرکگور او را نمونهی فلسفی ایمان بینقص میداند. ابراهیم و همسرش، «سارا»، سالهای مدیدی را برای بچهدار شدن تلاش کردند، اما هرگز به نتیجهای دست نیافتند. هردوی آنها به دورهی کهنسالی نزدیک شده بودند و دیگر امید به داشتن وارثی که اسمشان را یدک بکشد، بیمعنا شده بود. اما به دلیل پایبندیشان به عهدی که با پروردگار بسته بودند و نپرستیدن خدایی جز او، سرانجام لطف الهی شامل حالشان شد و صاحب پسری به اسم اسحاق شدند.
ابراهیم و سارا عاشق پسرشان بودند، غافل از اینکه امتحان الهی دیگری در راه است. سالها بعد، خداوند از ابراهیم میخواهد که برای اثبات ایمانش، اسحاق را به «کوه موریا» ببرد و او را قربانی کند. این درخواست، ابراهیم را بهشدت مبهوت و شگفتزده کرد. خدایی که سالها پیش، این نعمت را به او ارزانی داشته بود، اکنون از او میخواهد که آن را قربانی کند. ابراهیم باید برای اثبات ایمانش، یگانه پسرش، کسی که تا سر حد مرگ عاشقش است، بکشد. با همهی این اوصاف، ابراهیم عقب ناایستاد. علیرغم نامعقول بودن (Absurdity) وضعیت موجود، درخواست پروردگارش را پذیرفت و سر تسلیم فرود آورد. کییرکگور مینویسد:
او با اتکاء به لطف امرنامعقول، ایمان ورزید؛ جایی که محاسبات بشری محلی از اعراب ندارد. و حقیقتاً نامعقول و بیمعنا خواهد بود که خداوند، که چندی پیش اسحاق را از او خواسته بود، لحظهای بعد، درخواستش را پس بگیرد. او از کوه بالا رفت و حتی زمانی که خنجرش میدرخشید، ایمان داشت… به اینکه خداوند اسحاق را نمیخواهد.
منظور کییرکگور از «ایمان با اتکاء به لطف امر نامعقول» این است که ابراهیم، علیرغم نامعقول و غیرممکن بودن تکلیف محول شده، همچنان به خدا ایمان داشت. او ایمان داشت که فضیلت یا لطفی نهان در پس این امر نامعقول وجود دارد که او، به عنوان یک بشر، از درکش عاجز است. به جای شک و تردید و حدس و گمانهزنی پیرامون انگیزههای پروردگارش، ابراهیم به آسانی درخواست پروردگارش را میپذیرد؛ چون به او ایمان دارد. ایمان دارد که خداوند نه او را ناامید میسازد، و نه به فرمانبرداری کورکورانهاش خیانت میکند. او مطمئن است که حتی اگر اسحاق قربانی هم بشود، خداوند در همین دنیا خوشبختی را به او عطا میکرد؛ خداوند هم میتواند به او اسحاقی نو هدیه دهد و هم میتواند اسحاق قربانیشده را دوباره احیا کند.
بتمن؛ شوالیهی تسلیم نامتناهی
بروس وین نیز با اتکاء به لطف امر نامعقول، تبدیل به بتمن میشود. درد ناشی از مرگ والدینش میتوانست زندگیاش را بالکل ویران کند؛ چراکه «اندوه میتواند انسان را دیوانه سازد». اما بتمن، همچون ابراهیم, به نیروی ارادهای دست یافت که به قول کییر کگور:
او را تا نزدیکی باد بالا میکشاند تا عقل را نجات دهد، حتی اگر آن اندکی عجیب بهنظر برسد.
از دید روانشناسی، بتمن فردی زخمدیده و رواننژند میباشد. او این سراسیمگی و رواننژندی را تبدیل به سلاح میکند؛ چیزی که میتوانست ارادهاش را شکست دهد، به ابزاری برای رسیدن به هدفش تبدیل شد. او با به آغوش کشیدن ژرفترین ترسهای درونش، اجازه میدهد که این ترسها از قلب خودش به قلب خلافکاران گاتهام راه یابد. در واقع، بتسیگنال، لباس بتمن، گجتها، ماشینش و… مخلوقات هنری و شفابخشی هستند که از تبدیل ژرفترین ترسهای درونی بروس به اشیاءِ خارجی، خلق شدهاند. ابزارهایی که مخالفین عدالت را به گودال ترس و وحشت میبرد، همان ترس و وحشتی که خودشان بر دیگران تحمیل میکنند.
بروس وین در مواجه با امر نامعقول، یعنی از دست دادن والدینش، به عدالتی نامتناهی معتقد میشود و وجودش را تسلیمِ آن میکند. کیرکگور میگوید:
تسلیم، جایگزینی برای ایمان است.
تسلیم نامتناهی به مهمترین بخش وجود بتمن تبدیل میشود و او ناگهان درمییابد که این تسلیمشدن به زندگیاش معنا بخشیده است. بروس از رنج و درد خودش فراتر میرود و رنج و درد دیگران را میبیند. درست در همان لحظهای که بروس تصمیم میگیرد که زندگیاش را صرف کمک به دیگران کند، خودباوری گمشدهاش بار دیگر احیا میشود. او درمییابد که اگر انسانها رغبت بیشتری برای برقراری عدالت میداشتند، شاید اکنون پدر و مادرش زنده بودند. شخصی که به چنین باوری در زندگیاش میرسد، دیگر هرگز در جامعه، منفعل باقی نمیماند، بلکه تمام سعی و تلاشش را به کار میبرد تا کنترل زندگی خود را به دست گیرد و آن را به سوی هدفی والاتر هدایت کند. کییرکگور چنین افرادی را به شوالیههایی تشبیه میکند که در ماموریتهایشان محکم و ثابتقدم هستند و خود را تمام و کمال وقف هدف و باورشان میکنند.
شوالیههای تسلیم نامتناهی به آسانی شناخته میشوند. راه رفتنشان آهسته و قاطعانه است.
بتمن شوالیهی تسلیم نامتناهی است؛ کسی که زندگیاش را تسلیمِ کاشتن بذر عدالت نامتناهی کرده است. او کسی است که به هدفی والا باور دارد و خرامانخرامان از ساختمانی به ساختمان دیگر صعود میکند. بتمن عاری از ترس و دلهره است و از مردن در راه هدفی باشکوه ابایی ندارد. زندگی او وسیلهایست برای رسیدن به هدفی نامتناهی، هدفی که از تمامی نگرانیها و اضطرابهای او، و حتی صیانت جانش بالاتر است. البته برخلاف ابراهیم، شوالیهی تسلیم نامتناهی وارد مرحلهی بعد، یعنی ایمان، نمیشود. ایمان به اینکه چیزی را که تسلیم میکند، در همین دنیا بازخواهد یافت. بتمن نیز میداند که علیرغم تمام جانفشانیهایش، ممکن است عدالت مدنظر او هرگز محقق نشود.
آلفرد؛ شوالیهای از جنس دگر
آلفرد شوالیهی تسلیم نامتناهی نیست. برخلاف بتمن، او خودش را وقف عدالتی نامتناهی و تا حدودی غیرممکن نکرده است. او شوالیهای از جنس دگر است. او برای محقق ساختن امر نامتناهی و دور از دسترس تلاش نمیکند. آلفرد فقط برای حفظ یک چیز تلاش میکند: بروس وین. او از این طریق با یک تیر دو نشان میزند. نخست اینکه با محافظت از بروس وین و بتمن، بهطور غیرمستقیم از عدالت مدنظر آنها پاسداری میکند. دوم اینکه، با محقق ساختن عدالت خودش، که همان عشق ورزیدن است، از عدالت بروس فراتر میرود. عشق به دیگری عدالتی است که برخلاف نوع نامتناهی آن، در همین لحظه، ملموس و تحققپذیر است.
عدالت نامتناهی بتمن بیش از حد آرمانگراست. همیشه چیزی وجود خواهد داشت که سیستم قضایی نخواهد توانست پاسخگوی آن باشد و باز مجبوریم که به دنبال قوانین جدید و نوع دیگری از عدالت باشیم. اما عدالتِ عاشقانهی آلفرد همیشه در دسترس است و میتوانیم در همین لحظه به آن عینیت ببخشیم؛ مثل لبخند پس از لمس محبتآمیز، حس آرامشی که از وجود دیگری بهمان دست میدهد و این اندیشه که همیشه یک نفر وجود دارد که به او اعتماد داشته باشیم. آلفرد عدالتش را در تمام کارهایی که برای بروس انجام میدهد، میبیند. عدالت آلفرد یعنی ترمیم زخمهای بروس. عدالت آلفرد یعنی آرام کردن روح رنجدیدهی بروس با جملاتی امیدبخش. عدالت آلفرد یعنی درست کردن یک ساندویچ. این نوع عدالت جلوهای بسیار ساده دارد. در حالی که شوالیههای تسلیم نامتناهی، همچون بتمن، باشکوه و قاطع به نظر میآیند، آنان که گوهر ایمان را حمل میکنند، ظاهر و رفتاری عادی دارند. کییرکگور در کتاب و ترس و لرز میگوید:
همان لحظهای که به او چشم دوختم، بیدرنگ او را کنار زدم، به عقب پریدم، دستهایم را بههم فشاردم و با صدایی نچندان بلند گفتم، خدای بزرگ، این اوست؟ آیا این واقعاً اوست؟ چرا شبیه مامور مالیات است؟ …کوچکترین اثری از غرابت و برتری ذاتی که نشاندهندهی شوالیهی [تسلیم] نامتناهی است در او یافت نمیشود.
آلفرد شباهت زیادی به شوالیهی ایمان دارد، کسی که برخلاف بتمن ظاهر شکوهمند و عجیبی ندارد. او شبیه یک کارمند مالیات یا در این مورد بهخصوص، شبیه خدمتکاری است که مثل سایرین لباس میپوشد و همان کارهای روزمره و خستهکنندهی انسانهای عادی را انجام میدهد. برخلاف شوالیهی تسلیم نامتناهی که اعمال، لباس و ابزار پرابهتش، جلوهگر عدالتی نامتناهی و ایدهآل هستند، هیچچیزِ ویژهای در ظاهر شوالیهی ایمان یافت نمیشود؛ او نه غیرعادی هست و نه خارقالعاده. در حالی که شوالیهی تسلیم نامتناهی منتظر ایدهآلیست که بعدها محقق خواهد شد، شوالیهی ایمان، این ایدهآل را در همین لحظه پیدا کرده و در آن زندگی میکند. شوالیهی ایمان، ابدیت را در همین لحظه مییابد و میداند چیزی که سبب حفظ انسانیت خواهد شد، عشقورزی است. در نظر شوالیهی ایمان، صلح زمانی آغاز میشود که ما خود را به دیگران متعهد سازیم و از هر راهی که میتوانیم، آنها را یاری رسانیم.
آلفرد میداند که اگر همهی ما با دیگران چنین رفتاری داشته باشیم، دیگر نیازی به بتمن و عدالت قهرآمیزش نخواهیم داشت؛ بنابراین او به الگوی بتمن بدل میگردد، حکیمی که بروس را سایهبهسایه زیر نظر میگیرد تا چهرهی واقعی عدالت را نشانش دهد. این عدالت هماکنون وجود دارد، و برخلاف عدالت نامتناهی، قرار نیست که بعدها محقق شود؛ بنابراین آلفرد از مرحلهی تسلیم فراتر میرود و به ایمان میرسد.
عدالت عاشقانهی آلفرد، برخلاف عدالت بروس، واقعگرایانه است. او به جای پوشیدن لباس خفاشی و مبارزه با خلافکاران خیابانی، از راه عشق، درگیر مبارزه با روح خودکامهای میشود که بروس وین را شدیداً بدبین ساخته و ایمانش به بشریت را متلاشی نموده است. آلفرد زندگیاش را برای بهبود زندگی بروس وین فدا میکند و از این طریق نشان میدهد که حقیقتاً بروس وین را دوست دارد، دوست داشتنی بیقیدوشرط و توام با بالاترین نوعِ ازخودگذشتگی. او معتقد است که با این کار، به سوگندی که خورده، به ارزشهای اخلاقیاش و به ایمانش وفادار مانده است. او ایمان دارد که پاداش تسلیمش را در همین زندگی دریافت خواهد کرد. همچون ابراهیم که میدانست، خداوند فرزندش را در همین دنیا به او پس خواهد داد.
روزی که آرامش را بار دیگر لمس خواهیم کرد
آلفرد تعهدی را که به بروس وین جوان داده بود، لحظهای فراموش نمیکند. او در کنار این کودک رنجکشیده میماند تا بالاخره روزی برسد که در آن، تکههای شکستهشدهی روح بروس ترمیم شدهاند و پسرش بار دیگر یکپارچگی شخصیتش را بازیافته است. تاوان این سوگند و نگهداشت آن و یا بهتر است بگوییم، تاوان این تسلیم، چیزی جز دردی دائمی برای آلفرد نیست؛ چراکه باید کنار بایستد و تقلای فرزند گمراهش برای رسیدن به ایمان را نظاره کند: پسر جوانی که برای دستیابی به عدالتی ناممکن، در مرحلهی تسلیم باقی مانده و همچنان از ایمان غافل میباشد؛ ایمان به اینکه در همین زمان نیز میتوان عدالت را از راه عشق برقرار ساخت.
درد آلفرد مثل درد پدریست که رشد فرزند جوانِ خام و آرمانگرایش را میبیند و امیدوار است که نگرش فرزندش در آینده، شکل واقعگرایانهتری به خود بگیرد. آلفرد با نثار کردن محبت و عاطفهای پدرانه در تلاش است تا بروس را وا دارد که عدالت را در عشق ببیند و همیشه امیدوار است که بتواند پسر جوانش را به سمت ایمان رهنمون سازد. به قول کییرکگور:
ایمان یک حس زیباییشناسی نیست، بلکه چیزی فراتر است، به این خاطر که تسلیم، پیشفرض آن میباشد. ایمان خواستهی فوری قلب نیست، بلکه پاردوکس زندگی و هستی میباشد.
پارادوکس ابراهیم، پارادوکسِ پدری بهشدت ایثارگر بوده که عاشق فرزندش است، اما به سبب ایمان به لطف امر نامعقول، فرزندش را به قربانگاه میبرد؛ زیرا ایمان دارد خداوند هرگز اسحاقش را از او نخواهد گرفت. پارادوکس بتمن در این است که او زندگیاش را تسلیم عدالتی نامعقول و آرمانی کرده که هیچکس بهتنهایی نمیتواند آن را محقق سازد. و پارادوکس آلفرد نیز، پارادوکس ایمانی عینی و ملموس است: ایمان به عدالت عاشقانه و ایمان به بروس وین، با وجود همهی نقصهایش و ایمان به اینکه سرانجام، یک روز، هردوی آنها به آرامش میرسند و بروس وین نیز، عدالتی که در پیاش است را خواهد یافت.